1_1989549507.mp3
4.79M
#این_که_گناه_نیست 43
💢با خودت مدارا نکن؛
اگر عیبی از تو رو بهت گفتن،
یقه ی خودتُ بگیر!
✔️اگرم کسی نگفت،
خودت دنبال عیبهات بگرد!
بی توجهی به کشف عیب خودت؛
گناه بزرگیه ها
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_نودو_سوم 🔻 #نکاتی_چند_درباره #حضرت_یعقوب_علیه_السلام
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_نودو_چهارم
🔻 #حضرت_یوسف_علیه_السلام
📖 #قصه_حضرت_یوسف یکی از شیرینترین و شنیدنیترین قصههای قرآن است که خداوند این داستان را به عنوان
👈🏻✨ «اَحْسَنُ القصص» ✨
معرفی میکند؛
📖✨«نَحْنُ نَقُصُّ عَلَیک أَحْسَنَ الْقَصَصِ»✨.
🍃✨«ای پیامبر - ما برای تو بهترین داستانها و سرگذشت ها را بازگو میکنیم».✨
🔹این داستان #تنها_داستانی_است_که در قرآن کریم📖 بصورت پیوسته به هم در یکجا یعنی در #سوره_یوسف نقل شده و تقریبا تمامی این سوره مفصل را به خود اختصاص داده است.✔️
🔸داستان #یوسفی_که مجسمه #عفّت و #پاکدامنی بود،
☝️🏻 عفّتی که در برابر بزرگترین انگیزه های شهوانی زمانی خود، سر فرود نیاورد.✋🏻
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #سرگذشت_حضرت_یوسف_علیهالسلام
🔹همانگونه که قبلاً گفتیم یوسف #دوازدهمین_فرزند حضرت یعقوب و از همه فرزندان ↘️
▪️ #کوچک_تر،
▪️ #زیباتر،
▪️ #شایسته_تر، و
▪️ #عزیزتر بوده است✔️
☝🏻و چون بسیار #راستگو بود لقب « #یوسف_صدّیق» گرفته بود.✔️
🔹 البته #یوسف_و_بنیامین از راحیل و یعقوب بودهاند،
🧕🏻 راحیل مادر یوسف و بنیامین بود که در آن هنگام از دنیا رفته بود.⚰
📖داستان حضرت یوسف این گونه آغاز می شود که 👇🏻
👨👩👧👦 یعقوب و خانوادهاش هنگامی که وارد مصر شدند، حدود هفتاد وسه نفر بودند.
#عادت_یعقوب اینگونه بود که هر روز قوچی🐏 را #قربانی میکرد و آن را #صدقه میداد.✔️
🌌 شبی به هنگام افطار #فقیری روزهدار به نام ( #ذمیال) به در خانه او آمد و از اهل خانه یعقوب #درخواست_غذا نمود و گفت که
👤: #گرسنه و #فقیر هستم،
🔸ولی اهل خانه حرفش را #باور_نکرده و او را #دست_خالی از درِ خانه #راندند.
👤ذمیال آن شب را ↘️
👈🏻 #با_گرسنگی
و
👈🏻 #با_حمد_خداوند🤲🏻
به صبح رساند.☀️
☝🏻 در حالیکه یعقوب و فرزندانش #با_شکم_سیر به خواب رفتند.😴
🌄 صبح فردا خداوند به یعقوب #وحی💫 فرستاد که
✨ #ای_یعقوب بر بنده مؤمن من #رحم_نکردی و او را در حالیکه #گرسنه و #روزهدار بود از در خانهات #راندی،
☝️🏻 #اینک تو و فرزندانت باید #مجازات_شوید و بدان که #بلاء من، اولیاء را #زودتر از دشمنانم فرا میگیرد✨
💫 و #رویای_یوسف درست در #همان_شب🌌 اتفاق افتاد.✔️
ادامه دارد......
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت305 تازه یادم آمد که من اصلا در مورد فروشندگی در مترو چیزی به خانوادهام نگ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت306
بعد از شام، کنار سینک، ماتم زده ایستاده بودم و به ظرف شستن نادیا نگاه میکردم.
دلم حرف زدن با رستا را میخواست. از مادر پرسیدم:
–مامان فردا میتونم برم خونهی رستا؟
مادر باقیماندهی غذا را داخل یخچال گذاشت.
–اتفاقا میخواستم یه کم کاچی درست کنم براش ببرم،اگه میای تا با هم بریم.
تیرم به سنگ خورده بود ولی با این حال حرفی نزدم.
دلم میخواست با رستا تنها حرف بزنم.
وارد اتاقم که شدم تلفن را برداشتم و شمارهی رستا را گرفتم. شرط و شروط های مادر را برایش تعریف کردم و پرسیدم:
–رستا تو بگو چی کار کنم؟ نه میتونم قبول کنم نه می تونم قبول نکنم.
رستا فکر کرد و با هیجان گفت:
–قبول کن.
کلافه شدم.
–ولی من نمیتونم بهش زنگ نزنم. از ظهر تا حالا باهاش حرف نزدم دلم براش تنگ شده. از اون ورم نمیتونم کار نکنم تا حالا از سه جا حقوق میگرفتم، یهو همه ش قطع شده. این همه وامی که برداشتم واسه خریدن ماشین بابا رو چطوری پرداخت کنم؟
رستا با لحن متعجبی پرسید:
–سه جا؟! تا اون جایی که من میدونم تو دوجا کار میکردی!
با مِن و مِن گفتم:
–خود علی هم بهم حقوق جدا میداد به خاطر این که جنسای مغازه ش رو براش میفروختم.
–آهان، پس بگو چرا این قدر لارج شده بودی و هی واسه بچهها خرید میکردی.
نوچی کردم و نگرانیام را با سکوت نشان دادم.
رستا گفت:
–به نظر منم باید بری سرکار یعنی مجبوری، پس شرط مامان رو قبول کن. بعد پچ پچ کنان ادامه داد:
–منتهی میتونی زیر آبی بری.
–یعنی چی؟
–یعنی تحریما رو دور بزنی. ببین مامان گفته تو بهش زنگ نزن، نگفته که اون به تو زنگ نزنه، نگفته که بهش پیام نده. فقط می مونه دیدنش که گفته تو نرو ببینش، نگفته که اون نیاد تو رو ببینه.
خندیدم.
–وای رستا تو محشری، چرا به فکر خودم نرسیده بود؟
رستا با خنده گفت:
–عشق علی آقا برات فکری نذاشته که،
صبح قبل از این که از خانه خارج شوم برای خداحافظی از ساره به طبقهی بالا رفتم.
ساره گوشهی تشکش کز کرده بود و آرام آرام گریه میکرد.
مقابلش نشستم و اشک هایش را پاک کردم.
–بازم دلت واسه بچههات تنگ شده؟
سرش را به طرف پایین حرکت داد.
بغلش کردم.
–الهی بمیرم، خوب میفهمم چته. منم مثل تو از دلتنگی دارم دیوونه می شم.
با تعجب نگاهم کرد و دستش را به علامت چی شده پیچاند.
من هم تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. همین طور ماجرای بیکار شدنم را...
–راستش مجبورم دوباره برم تو مترو کار کنم.
روی تخته، اسم یکی از دوستانش را که در خط دیگری از مترو کار میکرد، برایم نوشت.
–لعیا خانم.
پرسیدم:
–یعنی برم بگم از طرف تو اومدم، هوام رو داره؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد و بعد نوشت.
–کاش میتونستم منم برم بیرون.
پرسیدم:
–بیرون چی کار داری؟
نوشت.
–می رفتم خونهی مادرشوهرم و التماسش میکردم تا آدرس شوهر و بچههام رو بهم بده.
آهی کشیدم.
–می خوای شمارهی شوهرت رو بده، بهش زنگ بزنم، شاید جواب من رو بده.
آن قدر ذوق کرد که اشک در چشمهایش جمع شد.
دستش را گرفتم.
–ساره فقط برام دعا کن.
مادر بزرگ با کاسهی کاچی از راه رسید.
–دخترم این رو بده ساره بخوره.
کاسه را گرفتم.
–مامان بزرگ شما هم می رید خونهی رستا اینا؟
–نه مادر، ساره رو نمیتونم تنها بذارم.
مادرت با نادیا و بچههای رستا می رن، میگفت توام می خواستی بری ولی پشیمون شدی.
–بله، آخه دیگه تصمیم گرفتم برم سرکار.
مادربزرگ دستمالی دست ساره داد.
–تلما جان، قبل اذان مغرب خونه باشا، میخوایم واسه نماز بریم مسجد. توام پیش ساره باشی بهتره.
–چشم، حتما!
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت307
همین که وارد ایستگاه مترو شدم.
به علی پیام دادم و از دلتنگیام برایش گفتم. دلم میخواست ببینمش ولی قولی که به مادر داده بودم باعث می شد مدام به خودم نهیب بزنم که اگر سر به هوایی کنم باید گوشهی خانه بنشینم.
دنبال کسی که ساره گفته بود گشتم، همهی فروشندهها میشناختنش، پیدا کردنش کار سختی نبود.
با باز شدنِ در مترو، قدم به بیرون گذاشتم.
خانم چادری را روی سکو دیدم که روی وسایلش خم شده بود و مرتبشان میکرد.
جلو رفتم و سلام کردم.
سرش را بلند کرد و سر سری جواب سلامم را داد و دوباره به کارش مشغول شد.
–ببخشید شما لعیا خانم هستید؟
صاف ایستاد و نگاه متعجبش را در چشمهایم دوخت. خانم محجبهی زیبایی که با وجود این که ماسک زده بود و روسریاش را تا روی ابرویش کشیده بود زیباییاش به چشم میآمد.
–بله، بفرمایید؟
–من رو ساره فرستاده. از این حرف خودم لبخند به لبم آمد از این که حتی برای فروشندگی در مترو هم باید آشنا داشته باشم.
لعیا خانم ابروهایش بالا پرید.
–تو ازش خبر داری؟!
–بله، چطور؟
–آخه، خبری ازش نیست، چند بارم بهش زنگ زدم جواب نداده. خیلی نگرانش بودم، یکی می گه دیوونه شده، یکی می گه قطع نخاع شده، اون یکی می گه بیمارستانه، خلاصه هر کس یه چیزی می گه. حالش خوبه؟
انگشت هایم را در هم گره زدم.
خوب که نیست، ولی اون قدرا هم که می گن بد نیست. تلفنش رو نمیتونه جواب بده. همیشه گوشیش رو سکوته.
–چرا؟
–از همون موقع که مریض شده زبونشم بند اومده.
هینی کشید.
–الهی بمیرم. آخه چرا؟ چش شده؟! الان کجاست؟
–خونهی ماست. روی صندلی نشستم و کمی برایش از ساره گفتم.
ماسکش را پایین کشید.
–اصلا باور کردنی نیست، بیچاره خیلی برای زندگیش تلاش میکرد. چرا آخه یهو رفت دنبال این چیزا؟!
نگاهم روی لب هایش خیره مانده بود. لبهای قلوهای صورتی رنگی که زیباییاش را بیشتر نشان میداد.
پرسیدم:
–شما با ساره دوست صمیمی بودید؟
سرش را کج کرد.
–صمیمی که نه، تو همین مترو با هم دوست شدیم. گاهی که من کار داشتم جنسام رو برام میفروخت یا اگر اون جنس میخواست من براش میاوردم، آخه قبلا شوهرم تولیدی جوراب داشت برای همین من با چند تا از تولیدیا آشنا هستم. ارزون تر بهم جنس می دن.
با تعجب پرسیدم:
–قبلا؟! جدا شدید؟!
نگاهش را به دور دست داد.
–جدا که شدیم، ولی با خواست خدا.
–فوت شدن؟
–بله، چند سالی می شه. از وقتی اجاره خونهها گرون شده مجبورم بیرونم کار کنم. وگرنه با همون حقوق مستمری زندگی میکردم. با سه تا بچه اموراتمون نمیگذره.
آن روز با لعیا خانم کمی درد و دل کردیم. بعد هم باهم کارمان را شروع کردیم.
ظهر که شد از گوشیاش صدای اذان را شنیدم به طرفم برگشت.
–من ایستگاه بعد پیاده می شم. اون جا نمازخونه داره.
با تعجب پرسیدم:
–میخواید نماز بخونید؟!
–آره، می خوای تو برو تا ته خط، دوباره برگرد.
لبخند زدم.
–چرا؟ منم می خوام بیام نماز بخونم.
–اِ...، باشه پس بیا با هم بریم.
حق داشت تعجب کند چون من هم قبلا کم دیده بودم موقع نماز، کسی از مترو برای نماز خواندن بیرون برود. همه می گفتند بعد که رفتیم خونه میخونیم.
موقع وضو نگاهی به گوشیام انداختم. علی یک ساعت پیش پیامم را دیده بود. پس چرا چیزی ننوشته بود؟!
نگران شدم. ولی چه کار میتوانستم. بکنم.
گوشی را دوباره داخل کولهام پرت کردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت308
به خانه که رسیدم نزدیک غروب بود. آن قدر خسته بودم که نای مسجد رفتن نداشتم. ولی وقتی به طبقهی بالا رفتم و با دیدن ساره که با خوشحالی برایم دست تکان می داد سرحال شدم. انگار شاداب تر شده بود.
ساره فوری روی تخته نوشت.
–زنگ زدی؟
آه از نهادم بلند شد تازه یادم آمد قرار بود به شوهرش زنگ بزنم.
مادر بزرگ ساره را آماده کرده بود.
–زود باشید دخترا الان اذانهها.
همان طور که چادر نماز ساره را تا می زدم برایش توضیح دادم که به خاطر پیام ندادن علی چقدر اعصابم خرد شده، برای همین زنگ زدن به شوهرش را فراموش کردهام.
ساره روی تخته نوشت که دوباره به علی پیام بدهم.
گفتم:
–چی بنویسم ساره؟ از صبح ازش دلخورم.
برایم نوشت:
–هر روز درد و دلات رو براش بنویس، هر جا می ری بهش بگو، یعنی پیام بده.
–یعنی الان براش بنویسم که دارم می رم مسجد؟
سرش را تند تند تکان داد.
گوشیام را از کیفم درآوردم و با خودم گفتم:
–پس دلخوری صبحمم براش مینویسم.
آن شب مثل دیوانهها شده بودم مدام گوشیام را چک میکردم. شاید علی چیزی برایم ارسال کرده باشد.
ولی پیامی نداشتم.
برایم سوال بزرگی بود که چرا میخوانَد و جواب نمی دهد.
شب تا صبح به خاطر فکر و خیال نتوانستم درست بخوابم.
صبح با چشمهایی که از بی خوابی باز نمی شد به سرکار رفتم.
دوباره میخواستم برای علی پیام بفرستم ولی آن قدر از دستش دلخور بودم که نتوانستم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت309
فردای آن روز برای آماده کردن ساره به طبقهی بالا رفتم.
کمک کردن به ساره خودش پروسهای بود که یک نفره انجام دادنش حوصلهی زیادی میخواست.
چون در برابر هر کاری اول مقاومت میکرد و کلی انرژی از من میگرفت. برای مرتب کردن روسریاش هر چه تلاش میکردم فایده نداشت چون گیرهی روسریاش را مدام با دستش میکشید و پرت میکرد.
رو به مادر بزرگ گفتم:
–مامان بزرگ، نمی شه همین جوری براش گره بزنم، انگار از گیره خوشش نمیاد. حالا کی این رو نگاه می کنه؟ حجاب می خواد چی کار؟
مادربزرگ چادرش را سرش کرد.
–به نگاه کردن نیست مادر. حجاب آیین ماست قبل از اسلام هم بوده، مثل همون مراسم هفت سین عید نوروز که سال ها آیین ما ایرانیاست.
با تهدید به ساره نگاه کردم.
–ببین، هی اعصابم رو خرد می کنی منم به شوهرت زنگ نمی زنما، دختر خوبی باش دیگه.
ساره آرام شد و خودش گیره را برایم آورد. گیره را به دستش دادم.
–اصلا خودت ببند، بلدی که.
آن قدر قشنگ روسریاش را مرتب کرد که با تعجب نگاهش کردم.
–ما رو گذاشتی سر کار؟! وقتی به این خوبی خودت می تونی ببندی؟!
–مامان بزرگ فکر کنم ساره خودش آماده بشه بهتره تا این که ما کمکش کنیم. فوقش یه ساعت قبل از اذان شروع می کنه و کمکم آماده می شه، ممکنه یه کم طول بکشه ولی عوضش راه میوفته.
مادر بزرگ نگاهش را به ساره داد.
–فکر کنم خودم باید آماده ش کنم تو حوصله نداری، مسواک زدنش رو هم از سرت وا کردیا، فکر نکن نفهمیدم.
خندیدم.
–آخه از نمک بدش اومد منم گفتم با آب خالی مسواک بزنه، کلا سخته با نمک مسواک زدن مامان بزرگ.
–آره خودش می تونه، ولی از روی عمد کاراش رو درست انجام نمی ده. بهش می گم برو مسواک بزن، اومده می گه مسواک زدم. رفتم دیدم اصلا مسواکش خیس نیست.
–نادیا به دو از پلهها بالا آمد و ذوق زده گفت:
–مامان بزرگ عمه جوجهها رو آورد، یه دونه هم مامان تپل و خوشگل دارن. نادیا دیگر از ساره نمیترسید گاهی بعضی کارهایش را نیز انجام می داد.
با تعجب از نادیا پرسیدم.
–جوجهی چی؟
مادربزرگ کیف چادر نمازش را برداشت.
–من به عمه ت گفته بودم چندتا جوجه و مرغ بخره بیاره واسه نادیا، به شرطی که با ساره دوتایی هر روز بهشون غذا بدن.
–چرا؟
–خیلی نامحسوس به ساره اشاره کرد.
–آخه بچههای رستا فعلا این جان. سرشون گرم بشه بهتره.
من می رم تو حیاط، شمام زودتر بیاید که بریم مسجد، الان نماز شروع می شه. از اشارهاش چیزی نفهمیدم و نگاهم را بین ساره و نادیا چرخاندم.
–نادیا! توی این همه کار و طراحی و نقاشی، گفتی برات جوجه و مرغ بخرن؟
–من نگفتم، مامان بزرگ خودش خرید. راستی عمه گفت مرغه هر روز تخم می ذاره. از فردا خودت رو واسه خوردن نیمرو آماده کن. یه روز مال تو، یه روز مال من.
لبخند زدم.
–وای من می میرم واسه نیمرو.
چشمهای ساره خندید و به خودش اشاره کرد.
–اِ...، توام دوست داری؟
ولی یه دونه تخم مرغ به کجامون می رسه؟ از فردا سرش دعواس.
نادیا خوشحال از عکسالعمل ساره دستش را گرفت.
–من می برمش پایین. سهم تخم مرغمم می دم به ساره.
ابروهایم بالا رفت.
–ساره الان نادیا حسابی خوشحاله ها، تا میتونی ازش کار بکش.
ساره که همراه نادیا به طرف پلهها می رفت ایستاد. نادیا را نگاه کرد با پشت دستش آب کمی که از لبش آویزان بود را پاک کرد. بعد با تلاش چند باره لب هایش را روی هم گذاشت و دست نادیا را به لب هایش نزدیک کرد و بوسید.
خودم را به ساره رساندم و بغلش کردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت310
–ساره تو تونستی، تونستی لبات رو ببندی، پس اگه تلاش کنی بازم میتونی.
نادیاخندید و فریاد زد.
–معجزهی تخم مرغه، معجزهی تخم مرغ. بعد خودش را در آغوش من انداخت.
ساره بعد از چند روز برای اولین بار خندید.
ولی من بغض کردم و نادیا را بوسیدم.
–معجزهی محبت توئه خواهر کوچولوی من. نادیا که انگار چیزی یادش آمده باشد، انگشت سبابهاش را بالا گرفت و با ذوق گفت:
–من یه چیزی فهمیدم؛ وقتی ساره خوشحال می شه حالشم بهتره.
لب هایم را به داخل جمع کردم.
–آره، یا وقتی بهش محبت یا توجه می شه.
نادیا بالا پرید و دنبالهی حرفم را گرفت:
–یا وقتی مامان بزرگ بغلش می کنه و قربون صدقه ش می ره، فکر کنم مامان بزرگم این چیزا رو کشف کرده.
–واقعا؟!
–آره، من می رم تو حیاط پیش جوجهها، شمام بیاید.
عمه و نادیا داخل حیاط با جوجهها مشغول بودند. نادیا سر یکی از جوجه ها را به عمه نشان داد و پرسید:
–عمه، بعضی از جوجه ها چرا یه قسمت از سرشون رنگیه؟
–با این کار اونا رو نشونه گذاری کردن، که از بین جوجههای دیگه تشخیصش بدن.
نادیا خندید.
–یاد اون پسرایی افتادم که جلوی موهاشون رو رنگ می کنن.
عمه هم خندید و گفت:
–والله پسرا رو نمیدونم، ولی میدونم تو روستا جلوی سر گوسفندا رو رنگ میکنن که بتونن از بقیهی گوسفندا تشخیص بدن و راحت پیدا کنن.
با خنده سلام کردم.
ساره هم با اشارهی سرش سلام داد.
عمه بعد از این که با من احوالپرسی کرد در مقابل چشمهای از تعجب گرد شدهی من با خوش رویی ساره را بغل کرد و بوسید و قربان صدقهاش رفت.
رفتاری که تا به حال از عمه در مورد خودمان ندیده بودم.
نادیا یکی از جوجهها را مقابل ساره گرفت و پرسید.
–عمه، بدمش دست ساره عیبی نداره؟
عمه جوجه را از دست نادیا گرفت.
–نه، چه عیبی داره، از جایی که اینا رو خریدم پرسیدم گفت واکسن زدن، احتمال بیمار شدنشون خیلی کمه.
نادیا پرسید:
–اِ...؟ اینام مثل آدما واکسن کرونا می زنن.
عمه لبخند زد.
–نه بابا، گفت واکسن نیوکاسل زدن. البته این بیماری همون شبیه کروناست. ضعیف و قوی داره، گاهی این بدبختا رو هم می کشه.
ساره جوجه را ناز کرد. جوجه مدام در خودش جمع می شد و جیک جیک میکرد و تقلا میکرد که خودش را از دست های ساره نجات دهد، آخر هم موفق شد.
صدای اذان همهی ما را به طرف مسجد کشاند.
نزدیک مسجد که شدیم دیدم، ماشینی با فاصله از مسجد پارک شده که خیلی شبیه ماشین علی است.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🏴هفت مصیبتِ شام از زبان امام سجاد علیه السلام...
✍از امام سجاد علیه السلام پرسیدند: سخت ترین مصائب شما در سفر کربلا کجا بود؟در پاسخ سه بار فرمودند: الشّام، الشّام، الشّام... امان از شام ! در شام هفت مصیبت بر ما وارد آوردند که از آغاز اسیری تا آخر ، چنین مصیبتی بر ما وارد نشده بود:
▪️1.ستمگران در شام اطراف ما را باشمشیرها احاطه کردند و بر ما حمله مینمودند و در میان جمعیت بسیار نگه داشتند و ساز و طبل میزدند.
▪️2.سرهای شهداء را در میان هودجهای زنهای ما قرار دادند. سر پدرم و سر عمویم عباس(علیه السلام) را در برابر چشم عمههایم زینب و ام کلثوم(علیها سلام) نگهداشتند و سر برادرم علی اکبر و پسر عمویم قاسم(علیه السلام) را در برابر چشمان خواهرانم سکینه و فاطمه میآوردند و با سرها بازی میکردند، و گاهی سرها به زمین میافتاد و زیر سم سُتوران قرار میگرفت.
▪️3.زنهای شامی از بالای بامها، آب و آتش بر سر ما می ریختند، آتش به عمامهام افتاد و چون دستهایم را به گردنم بسته بودند نتوانستم آن را خاموش کنم. عمامهام سوخت و آتش به سرم رسید و سرم را نیز سوزاند.
▪️4.از طلوع خورشید تا نزدیک غروب در کوچه و بازار با ساز و آواز ما را در برابر تماشای مردم در کوچه و بازار گردش دادند و میگفتند: «ای مردم! بکُشید اینها را که در اسلام هیچ گونه احترامی ندارند؟!»
▪️5.ما را به یک ریسمان بستند و با این حال ما را در خانه یهود و نصاری عبور دادند و به آن ها میگفتند: اینها همان افرادی هستند که پدرانشان، پدران شما را (در خیبر و خندق و ...) کشتند و خانههای آنها را ویران کردند . امروز شما انتقام آنها را از اینها بگیرید.
▪️6.ما را به بازار برده فروشان بردند و خواستند ما را به جای غلام و کنیز بفروشند ولی خداوند این موضوع را برای آن ها مقدور نساخت.
▪️7.ما را در مکانی جای دادند که سقف نداشت و روزها از گرما و شبها از سرما، آرامش نداشتیم و از تشنگی و گرسنگی و خوف کشته شدن، همواره در وحشت و اضطراب به سر میبردیم...
📚برگرفته از: تذکرة الشهداء ملاحبیب کاشانی
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
15.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬ماجرای تکان دهنده " معجزه دعای مادر اصفهانی"
🎤شیخ مهدی دانشمند
#برای_دیگران_بفرستید
#مادر
#کربلا
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°