eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
📌حدیث روز امام صادق علیه‌السلام فرمودند: إنَّ الأَرضَ لا تَصلُحُ إلاّ بِإِمامٍ «زمین جز به دست امام اصلاح نمی‌شود.» لبیک یاحسین» ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کربلای معلی_۲۰۲۳_۰۶_۰۶_۰۷_۱۱_۱۳_۷۴۲.mp3
5.34M
به طاها به یاسین 🎙 «لبیک یاحسین» ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊                                     ﷽ #معرفی_یاران_امام_حسین(علیه السلام)📜 #یار_پنجا
⚫️⚫️🕊⚫️⚫️🕊                                    ﷽ (ع)📜 🌹 💚 (ع)💚 🌺علی‌اکبر فرزند امام حسین(ع) و لیلی بنت ابی مرة است.او در زمان خلافت عثمان(خلافت: ۲۳ یا ۲۴-۳۵ق) به دنیا آمد.تاریخ دقیق تولد علی اکبر مشخص نیست اما در تقویم جمهوری اسلامی ایران ۱۱ شعبان به عنوان روز ولادتش، روز جوان نامگذاری شده است.برخی محققان سن او را به هنگام شهادت در سال ۶۱ق، ۲۸ سال دانسته‌اند. بر اساس گفته مذکور، سال تولد او ۳۳ قمری خواهد بود. 💫کنیه‌اش ابوالحسن است همچنین او را اکبر نام نهاده‌اند چرا که از بردارش امام سجاد(ع)، امام چهارم شیعیان متمایز شود. هر چند که شیخ مفید لقبش را اصغر گفته و اکبر را لقب امام سجاد(ع) دانسته است.برخی از نسب‌شناسان و تاریخ‌دانان، علی‌اکبر را بزرگترین فرزند امام حسین(ع) دانسته‌اند. 🍃کلینی حدیثی از امام رضا(علیه السلام) نقل کرده که حکایت از ازدواج علی اکبر و داشتن فرزندی به نام حسن دارد؛ [نیازمند منبع] در مقابل چنانکه گروهی از نسب‌شناسان گفته‌اند از وی فرزندی نمانده و نسل امام حسین(علیه) تنها از طریق امام سجاد(ع) ادامه پیدا کرده است. ⚫️علی‌اکبر (ع)روز عاشورا اولین نفر از بنی‌هاشم بود که به شهادت رسید. گفته شده اصحاب امام اجازه نمی‌دادند قبل از آنها بنی هاشم به میدان بروند.[نیازمند منبع] علی اکبر پس از اندکی جنگ با سپاهیان ابن سعد نزد پدرش بازگشت و گفت سنگینی اسلحه مرا آزار می‌دهد و تشنگی مرا از پای درآورد، امام حسین(ع) فرمود به زودی جدت را ملاقات می‌کنی و آن حضرت شما را سیراب خواهد کرد که بعد از آن هرگز تشنگی نباشد.» 🔆 علی‌اکبر به میدان بازگشت، و مُرّةُ بن مُنقذ شمشیری بر فرق او زد سپس دیگران بر او حمله‌ور شدند. علی اکبر در لحظات آخر گفت:‌«ای پدر! سلام بر تو باد، این جدم رسول خداست، او به جامی لبریز مرا سیراب کرد و می‌گوید: به سوی ما شتاب کن».   (علیه السلام)💔 🥀امام حسین(علیه السلام) پس از شهادت علی اکبر بر بالای جنازه او آمد، و گروهی که او را کشته بودند را نفرین کرد: « قَتَلَ اللّهُ قَوْماً قَتَلوک و فرمود: « عَلَی الدُّنیا بَعْدَک الْعَفا؛ پس از تو‌ای پسرم! افّ بر این دنیا باد.»؛ ♻️ به گفته برخی منابع امام حسین(ع) مشتی از خون علی را برگرفت و به طرف آسمان پاشید. قطره‌ای از آن روی زمین نریخت. سپس از به جوانان اهل بیت خواست که جنازه علی اکبر را به کنار خیمه‌ها منتقل کنند. 🔥در زیارت ناحیه مقدسه مرة بن منقذ عبدی به عنوان قاتل حضرت علی اکبر و دیگر کسانی که در قتل او نقش داشتند، لعن شده‌اند. 📗ابن اعثم کوفی، احمد بن اعثم، کتاب الفتوح، تحقیق: علی شیری، دارالأضواء، بیروت، ۱۴۱۱ق/۱۹۹۱م. 📕ابن جوزی، عبد الرحمن بن علی، المنتظم فی تاریخ الامم و الملوک، تحقیق: عبدالقادر عطا و مصطفی عبد القادر عطا، بیروت، دار الکتب العلمیه، ۱۹۹۲م/۱۴۱۲ق. و..... 🥀الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ  الفرج ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
سفر پر ماجرا 52.mp3
9.13M
۵۲ ☑️این همه نعمتُ خدا آفریده؛ برای تو کی گفته مؤمنا از زندگی، لذت نمی برن؟ خدا آفریده که تو لذت ببری❗️ فقط مراقب باش بهشون دل نبندی! اینجوری راحت هم ازشون دل میکَنی ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وبیست‌یکم 🔻 #گوساله_سامری  🔸بعد از آن خداوند به موسی وعده داد که #
📘 📖 📝 🔻   ☝️🏻هنگامی که موسی قوانین📜 را در جریان قرار داد، 👥 آنها گفتند ما ،😒 مگر آنکه ما بار دیگر آن صدا🗣 را بشنویم. 🔹 پس موسی از بزرگان قوم را به دامنه 🏔 برد و خداوند با ایجاد صوت در میان 🌳از هر آن با آنها تکلم نمود✅ ☝️🏻اما آنها گفتند؛ تا خدا را نبینیم👀 به او ایمان نمی آوریم 😒 ⬅️در همین لحظه خداوند ⚡️ بر آنها فرود آورد و همگی را به ⚰ رساند. ✨موسی بزرگان را از خداوند خواست 🙏🏻تا بتواند به قوم خود وارد شود و خدا نیز چنین کرد☑️ *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-* 🔻 🔹 قارون بود و نام اصلی او یصهربن‌ناهث بود. ☝️🏻 او 💰بر همه و📖 را بهتر از همه می دانست و به نیز آشنا بود، او بر جای آگاهی داشت☑️ 🔸موسی به هنگام حضور در مصر، . ولی قارون بر آنها میکرد. 🗝 بقدری زیاد بود که با آنها را حمل می کرد. 🔹 🗝️بقدری زیاد بود که آنها را از چوب بسازد😲 🔸هنگامی که قارون از میان مردم عبور میکرد 🐎 به همراه او را همراهی می کردند ↩️از طرفی موسی را رئیس 🔪 و کرده بود تا قوم هدایای🎁 خود را برای قربانی نزد او بسپارند. 🔹 از این امتیازی که داشت به شکایت کرد و خواست خود رئیس آنجا باشد. ✨موسی گفت 🍃 به امر خدا است 👈🏻 و برای اینکه این گفته را ثابت 📜کند چوبدستی های مختلفی را از دیگران👥 به هم بست و داخل گذاشت صبح ☀️که شد همه دیدند👀 که فقط بر برگهای سبز🌱 روییده است. ⬅️با این وجود قارون موسی را ☝️🏻 موسی باز با او مدارا کرد و در دادن زکات به او . 👈🏻 همین مقدار اندک که در مقابل هر هزار دینار یک دینار بود. را هم .❌ 🔹روزی موسی بر بالای منبر در مورد سخن می گفت که از میان جمعیت 👥بلند شد و گفت؛ 👤: ای موسی، همه می گویند که تو با ارتباط داری🤨. 🔸موسی که خود را در معرض تهمت بزرگی می دید آن زن را به تورات قسم ✋🏻داد و به لطف خدا و حقیقت را فاشکرد✅ 🔹تا اینکه ، قارون و همراهانش را . 🔸روزی که قارون در میان قصر خود نشسته بود موسی را در مقابلش دید👀 که می آید، ⏳ چیزی نگذشت که منهدم شد و قارون تا زانو در زمین فرو رفت.😲 🔹 او موسی را به که میانشان بود ✋🏻 داد تا نجاتش دهد اما ❌ و زمین🌏 او را بلعید.😱 🔸 شایع گشت که موسی 💰قارون او را کشته است.☝️🏻 ↩️بعد از این شایعات تمام و 🗝️ در سینه زمین🌍 .✅ ادامه دارد‌..... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙شیخ حسین انصاریان 💢خدا آبروتو نمیبره!! 🔸کوتاه و شنیدنی👌 ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت435 با ساره وارد سالن بیمارستان شدیم. خاله ی هلما پشت در اتاق نشسته بود
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت436 حال هلما آن قدر زار بود که خود من زودتر از او اشکم سرازیر شد. فقط صورتش و دست چپش سالم مانده بود. بقیه ی بدنش یا بانداژ بود یا پماد زده و رویش گاز استریل گذاشته شده بود. ملحفه‌ای تا نزدیک سینه اش کشیده شده بود و بقیه ی تنش که برهنه بود به طرز چندش آوری پماد زده شده بود. بعضی از قسمت ها تاول داشت و بعضی دیگر هنوز سیاه رنگ بود. البته قسمتی از گوش و موهای سرش هم سوخته بود. با دیدنم با این که اشک می ریخت لبخند زد. ماسک اکسیژنی روی صورتش بود. سرفه های پی در پی اش مرا ترساند. با صدای دو رگه ای گفت: —کرونا ندارم، از بس دود رفته تو سینه م این جوری شدم. احساس می کنم ریه هام پر از دوده. کنارش ایستادم. —آره می دونم. چیزی نیست خوب می شی. پلک هایش را چند لحظه روی هم گذاشت. —دعا کن که خوب نشم و از این بیمارستان بیرون نیام. —چرا این طوری می گی؟! ان شاءالله حالت خوب... با دست چپش صورتش را پاک کرد. —وقتی مادرم مُرد، فکر کردم دیگه زنده نمی مونم و از غصه دق می کنم ولی نمردم. من برای مادرم دختر خوبی نبودم. بیچاره خیلی زحمت می کشید. وقتی می رفتم خونه، فوری برام غذا میاورد. یه بار یه مو تو غذا دیدم. کلی غر زدم و دیگه بقیه ی غذا رو نخوردم. مادرم از اون به بعد موقع غذا پختن روسری سرش می کرد. نمی دونم چرا از وقتی موهای خودم سوخته مدام اون روز میاد جلوی چشمم. کاش بود و بازم...دوباره بغضش ترکید و هق هق  گریه اش بلند شد و باعث شد دوباره سرفه کند. آهی کشیدم و دستش را گرفتم. سعی کردم دلداری اش بدهم. —اون روزایی که من کرونا داشتم گاهی وقتا فکر می کردم شاید دیگه هیچ وقت نتونم به خونه برگردم. یه روز علی حرفی بهم زد که خیلی امیدوار شدم. چشم هایش خندید و خیره نگاهم کرد و مشتاقانه پرسید: —چی گفت؟ —گفت زندگی یه مبارزه س، تموم عمرت باید مبارزه کنی. هم برای داشته هات باید مبارزه کنی که بتونی نگه شون داری، هم برای نداشته هات تا بتونی به دستشون بیاری. مهم ترین مبارزه تلاش برای جدا شدن از ظلمت و رفتن به سمت نورِ. آه کشید. —درسته، وقتی به گذشته ی خودم نگاه می کنم می بینم منم مبارزه کردم، ولی برای چی؟ برای هیچی. حتی از هیچی هم بدتر، برای بدست آوردن تاریکی و ظلمت تلاش کردم. حتی درسش رو خوندم چند سال با همه ی آدمها حرف زدم که اونا هم به این راه بیان و خیلی ها امدن، راحت قبول می کردن، ولی حالا هر چی باهاشون حرف میزنم که اون راه اشتباهه قبول نمیکنن، انگشت های دستش را نوازش کردم. —به نظر من آدمها راه اشتباه رو زودتر قبول میکنن چون سختی کمتری داره. به سقف نگاه کرد. –مگه آدم چقدر عمر داره که نصفش رو اشتباه بره. بالاخره که باید برگرده... از اتاق که بیرون آمدم ساره را دیدم که غرق فکر از ته سالن می آمد. به طرفش رفتم. —رفتی پیش دکتر روانشناس؟ سرش را تکان داد. —خب چی گفت؟ چشم های نم دارش را بالا داد. —گفت حال روحیش اون قدر خرابه که ... —آره راست می گه الان به من می گفت دعا کن بمیرم. خب ازش می پرسیدی باید چی کار کنیم؟ چطوری بهش امید بدیم؟ در مانش چیه؟ زمزمه کرد. —عشق! تاملی کردم و بعد گفتم: —یعنی چی؟! اون افتاده رو تخت بیمارستان، با اون فلاکت و بدبختی، دکتر دنبال عشقه؟! شانه ای بالا انداخت. —چه می دونم، گفت اگه امید نداشته باشه درمانش طولانی و کند پیش می ره.   همین جونش رو به خطر میندازه. امید هم با عشق به وجود میاد. نگاه سر در گمم را در چشم های ساره چرخاندم. با تردید ادامه داد: —هلما تموم زندگیش رو برای دکتر تعریف کرده. دکتر از همه ی زندگیش ریز به ریز خبر داشت. می گفت مرگ مادرش، شوک بزرگی براش بوده و همین برای از پا انداختنش کافیه. اون به مادرش خیلی وابسته بوده. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت437 دیگه جون سالم در بردن از این بحران یه  انگیزه ی خیلی قوی می خواد که هر طور شده باید براش به وجود بیاریم. —خب باید چی کار کنیم که بهش انگیزه بدیم؟ روی صندلی روبروی اتاق نشست و سرش را پایین انداخت. —درست نمی دونم، فقط می دونم من تنهایی هیچ کاری نمی تونم انجام بدم. اصلا خودمم خسته شدم، باور می کنی از زندگی افتادم؟ هر روز با شوهرم دعوام می شه. اون قدر هلما مشکلات داره هر روز به یه بهانه ای مجبورم بچه ها رو بهش بسپارم و دنبال کار هلما باشم. به خاطر خونه ش که به ما داده نمی تونم حرفی هم بزنم. کنارش نشستم. –من فکر کردم چون خیلی دوسش داری... –خب بالاخره رفیقمه، وقتی من سر زندگی خودم باشم معنیش این نیست که دوسش ندارم. نفسش را بیرون داد و ادامه داد: –البته بنده ی خدا واقعا نیاز به کمک داره ها! به خصوص بعد از فوت مادرش کلا خیلی حال روحیش بد شده. حالام که افتاده این جا! دیگه آخر بدبختی من و خودشه. گوشه ی شالم را به بازی گرفتم. –می فهمم. واقعا تو رفاقت رو در حقش تموم کردی. ولی خب اونم گناهی نداره، فکر نکنم ازت توقعی داشته باشه. شروع به جویدن ناخن هایش کرد. –آره، ولی اون اونقدر در حق من لطف کرده که نمی تونم تنهاش بذارم. کلا همیشه دستش تو دهن من و بچه هام بود هر چند وقت یه بار واسه خونه خرید می کرد. واسه بچه هام لباس و خوراکی می خرید. بهشون محبت می کرد. انگار که بچه های خودشن. چند بارم پارک و این ور و اون ور بردشون. بچه هام خیلی دوسش دارن. واقعا در حق من خواهری کرده. واسه همین اگر بتونم و کاری براش نکنم اصلا خودم عذاب وجدان می گیرم. –پس با این حساب شوهرت نباید زیاد بهت سخت بگیره. صورتش را مچاله کرد. –بالاخره اونم مَرده دیگه، دوست داره زندگیش رو نظم باشه. با ساره تصمیم گرفتیم بیشتر هوای هلما را داشته باشیم. من یک روز در میان به بیمارستان می رفتم و می دیدمش. ولی حال او روز به روز بدتر می شد. هر وقت وارد اتاق می شدم، اشک از چشم هایش سرازیر می شد و خیره به روبرو نگاه می کرد. کم حرف شده بود و تا از او سوالی نمی کردم چیزی نمی گفت. ولی انگار با ساره بیشتر حرف می زد چون ساره مدام حرف هایش را برایم تعریف می کرد. تقریبا یک هفته ای از بستری اش گذشته بود ولی هنوز در بخش مراقبت های ویژه بود. ساره برای چندمین بار با دکترش صحبت کرده و ناامیدتر از دفعات قبل برگشته بود. دست ساره را گرفتم و به طرف حیاط بیمارستان راه افتادیم. از قیافه اش مشخص بود که خبرهای خوبی ندارد، با این حال پرسیدم: —چی شد ساره دوباره دکترش گفت نمی شه به بخش منتقل بشه؟ ساره بدون این که نگاهم کند سرش را به علامت تایید حرف من تکان داد. کنار آب خوری حیاط یک صندلی بود. ساره را روی آن نشاندم. —تو چته؟ مگه دکتر چی گفته که این جوری شدی؟ سرش را بالا گرفت و به چشم هایم خیره شد. —اون داره کلیه ش رو از دست می ده، دکتر می گه خود هلما تلاشی برای خوب شدنش نمی کنه. هینی کشیدم و کف هر دو دستم را جلوی دهانم گذاشتم و زمزمه کردم. —خدا کمکش کنه. ساره مغنعه اش را مرتب کرد و گفت: —تو می تونی بهش امید بدی تلما، تو رو خدا کمکش کن. دکتر گفت اگر این جوری پیش بره جونش رو از دست می ده. جلویش روی پا نشستم و دست هایم را روی زانوهایش گذاشتم. —اون دیگه مثل قبل با من حرف نمی زنه؛ یعنی فکر کنم اصلا نای حرف زدن نداره. آخه چی بگم امید پیدا کنه؟ هر چی بلد بودم بهش گفتم. می خوای به جاریم بگم بیاد باهاش صحبت کنه؟ بالاخره اونا از قبل با هم رفاقت داشتن. دست هایم را گرفت و نگاهش را در چشم هایم چرخاند. —تلما، میتونی علی آقا رو راضی کنی هر روز بیاد ملاقاتش؟ بیاد براش از همون حرفایی بزنه که تو همیشه می گی. من مطمئنم علی آقا باهاش حرف بزنه هلما روحیه می گیره. اون می تونه بهش امید و انگیزه بده. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸