امکان رجعت امام زمان.mp3
1.06M
🔖آیا امام زمان (عــجـــل الله) هم رجعت میکنند⁉️
⭕️ پاسخ: #ابراهیم_افشاری
#امام_زمان
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
52.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️پست_ویژه ۱ امروز کانال
✍️ روایت کامل ظهور از قیام سفیانی تا ظهور امام مهدی علیهالسلام
🔸خروج سفیانی
🔸خروج یمانی
🔸صیحه آسمانی
🔸خسف بیدا
🔸کشته شدن نفس زکیه
#فلسطین #طوفان_الاقصی
🌷الّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَ
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
4_5983294703557151969.ogg
2.42M
🔴 خسف در محور جابیه-حرستا دمشق در سوریه
✍️ جواب حجت الاسلام امیری به سوال منتظران ظهور که آیا این زلزله همان زلزله سوریه در ماه رجب قبل از خروج #سفیانی هست یا نه..⁉️🤔
🔹 این زلزله ها فعلا دست گرمی هست.. فعلا باید صبر کرد..
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
12.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥 علائم_آخرالزمان 🔥
✅تحقق یکی از پیش بینی های پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم)در مورد مردم درآخرالزمان😱
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
1_6134965342.mp3
11.27M
#مقام_محمود 19
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
کسب مقام محمود برای ما اساسا ممکن نیست ؛
مگر از دریچه مقام " نصرت امام " .
محال است کسی به درجه ی نصرت و یاری نرسد، و این نصرت از سوی قلب ، صادقانه تایید نشود، ولی انسان مقام محمود را درک کند.
مقام نصرت چیست؟
چگونه قابل دسترسی است؟
منبع : کارگاه مقام محمود
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وچهلوهشتم 🔻 #شکست_بنیاسرائیل 🔷 #صندوق_عهد یا همان #تابوت_عهد نعمت
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وچهلونهم
🔻 #خبر_پیامبری_جدید
🔷 اشراف یهود از ارمیا #خواستند تا #پادشاهیقویتر و توانمند💪🏻 را برای مقابله با جالوت #بفرستد و #ریاست_بنیاسرائیل را به او واگذار نمایند✅
☝️🏻 #شاید بدینوسیله بر دشمن چیره شوند و #نصرتالهی_نصیبشان_گردد.✔️
🌿 #سموئیل ( ارمیا) که از روحیات بنی اسرائیل بخوبی #آگاه_بود و به نقاط ضعف آنها پی برده بود #گفت؛
✨آیا اگر شما مأمور به #جنگ⚔ شوید، او را یاری می کنید و با دشمن #تا_آخرینلحظه_میجنگید؟⁉️
👈🏻گمان میکنم که از انجام وظیفه #شانه_خالی_کرده و راه #فرار 🏃🏻♂را پیش می گیرید.😏
👥 #بنیاسرائیل_گفتند؛
#جالوت سرزمین ما، زن و فرزندان ما را از ما گرفته است😢
☝️🏻ما از سرزمین خود #رانده_شدهایم، چگونه با او #نجنگیم⁉️ و راه #فرار را پیش بگیریم؟
☝️🏻 #چه_حالی_بدتر_از وضع کنونی و #چه_ذلتی_شدیدتر_از وضع رقت بار ما است؟!😔
🌸«پس هنگامی که جنگ⚔ بر آنان مقرر شد✔️، #جز_شماری_اندک از آنان، همگی #پشت_کردند،😒 و خداوند به حال ستمکاران داناست.»🌸
🌿 #ارمیا_گفت؛ ✋🏻اجازه دهید من در مورد شما از خدا #دستور_بگیرم و در این مورد #راهنمایی شوم.✅
✨ ارمیا از خدا خواهش 🤲🏻کرد که آنکس که #شایسته_سلطنت ایشان است معرفی گردد و به #رهبری آنان قیام⚔ نماید.
🌸 #خدا_وحی_کرد
✨«من #طالوت را برای سلطنت بنی اسرائیل #برگزیدم»✨
🌿 #ارمیا_عرض_داشت؛
بارخدایا! من طالوت را #نمیشناسم و تاکنون او را #ندیدهام❌
🌸 #وحی_شد؛
✨ من او را پیش تو میفرستم و تو برای #ملاقات و دیدار او دچار زحمت نمیشوی.❌
👈🏻 چون او نزد تو آمد، #سلطنت را به او واگذار کن و #پرچم_جهاد را بدست او بده!✅
↩️پس #ارمیا رو به بنی اسرائیل کرد و به آنان گفت؛
🍃«خداوند #طالوت را برای پادشاهی شما گماشته است،☑️
👥 #گفتند؛ چگونه🤔 او را بر ما پادشاهی باشد با آنکه ما به پادشاهی از وی #سزاوارتریم.🤨
او مرد #فقیر و #ناتوان است.😒
🌿 #ارمیا_گفت؛
☝️🏻به جای این عناوین که شما گفتید؛
📚 #دانش و #تدبیر_کشورداری و #نیروی_جسمانی_بسیاری خداوند به طالوت بخشیده است.✅
⏪ نزد او نشانهای از پیامبران پیشین و پیامبری می باشد.
👈🏻 نزد طالوت #صندوق_موسی که درون آن #آرامش😌 است، قرار دارد.✔️
👈🏻 #آثار_باقی_مانده_موسی_و_هارون درون آن صندوق قرار دارد ✔️
👈🏻و #فرشتگانالهی_آنرا_حملمیکنند و به زودی شما آن را خواهید دید👀.
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یوزارسیف💗 قسمت ۵۵ با شتاب,از جا بلند شدم,در اتاق رابازکردم وپادرون راهرو گذاشتم,ماد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یوزارسیف💗
قسمت ۵۶
خسته وکوفته از مدرسه برگشتم ,مدرسه هم که بودم مدام فکرم پیش بابا بود واتفاقی که افتاده,وقتی امدم کسی خونه نبود ,دلنگرانیم بیشتر شد,سریع رفتم داخل اتاقم وگوشی را برداشتم ومامان را گرفتم,با اولین بوق گوشی را برداشت,صداش گرفته وحاکی از غم بود.
من:الو سلام مامان کجایین؟
مامان:سلام عزیزم,نگران نباش ما ان شاالله تا یه,ساعت دیگه مرخص میشیم میایم خونه,یه حاضری,بردار وبخور تا بخوری,ما هم امدیم...
بغض گلوم را گرفته بود مگه چی شده؟مرخص؟؟ با همان حالت بغضم گفتم:مامان چی شده؟مگه کجایین؟من کوفت بخورم....بگو کجایین؟
مامان:هیچی مامان ,بابات فشارش زد بالا,به خاطر,استرسی که بهش وارد شده بود الانم ,خدارا شکر,بهتره وکم کم میایم خونه...
نفسم را با,فشار دادم بیرون وگفتم:مامان منم الان میام
مامان:نه نه عزیزم لازم نیست,گفتم که داریم میایم من:پس من منتظر میمونم بیاین...
بابا ومامان که امدن از,رنگ رخسارشان فهمیدم که چقدر اوضاع روحی وجسمیشان خراب هست....مثل اینکه زرگری بابا هم جز اون مغازه های,خسارت دیده بود ومقدار زیادی از,طلاها به سرقت میرن ومابقی هم در اتش میسوزه....
بعداز نماز بود که صدای,زنگ در بلند شد ,به سمت ایفون رفتم ومتوجه شدم پشت در حاج محمد,همسایه سرکوچه مان هست...
در که باز شد واز پشت پنجره هال با دیدن حاج محمد یاد مستاجرش افتادم والان نمیدونستم ,یوزارسیف از,سفر برگشته...برنگشته...در چه وضعی هست ...اما با اومدن حاج محمد انگار خاطره ها زنده شد,سریع به سمت اتاقم رفتم,لباس مناسب پوشیدم وچادر سرکردم ,همینطور که سرم پایین بود,سلامی کردم ووارد اشپزخانه شدم,ابمیوه هایی که حاج محمد برای,عیادت بابا اورده بود را از روی اوپن برداشتم ومشغول ریختن چای بودم که صحبتهای حاج محمد وبابا گل کرد....
🍁نویسنده ؛ ط حسینی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یوزارسیف💗
قسمت ۵۷
همانطور که مشغول اماده کردن پذیرایی بودم تا مامان بیاد وببرشان,گوشهام را تیز کردم ,صحبتهاشون پیرامون بازار و دزدی واتش سوزی راسته ی زرگری دور میزددر اخر هم حاج محمد از,عاقبت کار بهرام پرسید,انگار کل محله از وضعیت ما باخبر بودند ومن فکر میکردم کسی سراز کار ما درنیاورده...حاج محمد از همه چیز,حرف زد به جز یوزارسیف ,انگار صحبت درباره ی حاجی سبحانی منطقه ی ممنوعه بود که هیچ کدام ورود پیدا نمیکردند...
بیست دقیقه ای نشست وسپس بااجازه ای گفت واز جای برخواست,من متحیر از این زود رفتن حاج محمد ,زیر چشمی میپایدمش که متوجه اشاره نامحسوس او به پدرم شدم,انگار میخواست چیزی بگه که ما نباید میفهمیدیم....پدرم ارام از جای برخواست وبه حکم بدرقه حاج محمد را همراهی کرد...
وارد حیاط شدند,نگاه به مامان انداختم که مشغول جم وجور کردن میز ووسایل پذیرایی بود,اهسته خودم را به پشت پنجره که مشرف,به حیاط بود رساندم,بابا وحاج محمد سخت مشغول حرف زدن بودند وانگار حاج محمد میخواست چیزی,را به سختی,به بابا بقبولاند وبابا از پذیرش سر باز میزد ,حرف زدنشان به درازا کشید که حتی مامان هم متوجه دور کردن بابا شد ومن اشاره کردم که دارن صحبت میکنند,در اخر بابا سرش را پایین انداخت وانگار مجبور به پذیرش شده بود وحاج محمد دست کرد جیبش پاکتی نامه دراورد ارام داخل جیب کاپشن بابا که روی دوشش انداخته بود,چپاند وبلافاصله خدا حافظی کرد....
حس کنجکاوی ام قلقلکم میداد تا سراز کار حاج محمد وان نامه در بیاورم,بابا وارد هال شد وهمزمان من وارد اتاقم شدم.
باید یه جوریی میفهمیدم چی به چیه...بااخلاقی که از,بابا سعید سراغ داشتم محال بود بگه که حرفشان سر,چی,بود و...
پس خودم باید دست,به کار میشدم,هرچند که میدونستم کار درستی نیست,اما فکر میکردم یه چیزی هست که به منم مربوط میشه پس....
🍁نویسنده : ط حسینی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یوزارسیف💗
قسمت ۵۸
درسهای فردا را اماده کردم وسکوتی که در خانه حکمفرما شده بود نشان از,این میداد که پدرومادرم به اتاقشان رفتند وشاید خواب,باشند,خیلی اهسته در اتاق را باز کردم وپاورچین پاورچین به سمت چوب لباسی جلوی در رفتم ,چون میدانستم بابا کاپشنش را جلو در هال اویزان میکند,نوری که از بیرون پنجره ی هال,به داخل,خانه میتابید راه را برام روشن کرده بود ونشان میداد که من اشتباه نکردم,ارام کنار جالباسی ایستادم وحال دزدی را داشتم که برای اولین بار دست توجیب کس دیگه ای میکند,پاکت نامه را لمس کردم,یه چیز سخت واهنی داخلش بود,پاکت را بیرون اوردم وصدای جلینگ ریزی,بلند شد که باعث شد من هول بشم,سریع در نیمه باز پاکت را وا کردم داخلش یه دسته کلید بود ویه کاغذ که انگار ادرس جایی بود...
خیلی تعجب کردم,یعنی چه؟
اینا چین وچه ربطی به بابا دارند.....
ذهنم پراز سوالات جورواجور شده بود وبرگشتم اتاقم...
امروز هم تومدرسه هیچی از درس وکتاب نفهمیدم چون تمام ذهنم درگیر,اتفاقات ناگواری,بود که پشت سر هم برای خانواده ام میافتاد.
سر میز نهار بودیم که بابا ارام وشمرده گفت:نهارتون را که خوردین ,با هم راه میافتیم یه خونه هست باید ببینیم ,اگر پسندیدید ,دیگه تا اخر,هفته اینجا را باید تخلیه کنیم...
مامان همونطور که قاشق را به طرف دهانش میبرد گفت:عه اقا سعید,شما که از,صبح بیرون نرفتید ,این خونه از کجا پیداش شد؟؟
بابا درحالیکه با غذاش بازی میکرد گفت:یکی از دوستان پیدا کردن ,خبرش رابه من دادند .
ومن اونموقع بود که راز پاکت نامه واون دسته کلیدادرس داخلش را فهمیدم,پس هرچی که هست زیر سر حاج محمد است...احتمالا یه خونه که مناسب ما باشه وکرایه اش هم طوری هست که بابای مالباخته ی من بتونه بدهد برامون جور کرده....
🍁نویسنده: ط حسینی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸