7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ | مردم عصبانیاند
☝ بیانات روز گذشته رهبر انقلاب درباره جنایت #نسل_کشی رژیم صهیونیستی در غزه و عصبانیت مردم از این جنایات
👈 اگر چنانچه این جنایت ادامه پیدا کند، مسلمانها بیتاب میشوند، نیروهای مقاومت بیتاب میشوند، دیگر کسی جلوی اینها را نمیتواند بگیرد؛ این را بدانند. - بعد،- از کسانی توقّع نکنند که «نگذارید فلان گروه، فلان کار را بکند»؛ کسی نمیتواند جلوی اینها را بگیرد
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
17.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فلسطین با صدای محسن چاوشی
🔹️ مرد فلسطینم چرا ساکت بشینم؟... میجنگم و میسازمت زیباترینم...
#عاشقان_ظهور
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⭕️ وقایع آخرالزمان/بیماری شبیه هاری در آستانهٔ ظهور
💜 امام باقر :
🌸 اى أبا حمزه قائم عجلالله فرجه قيام نمىكند مگر در دورۀ ترس و وحشت، و زمينلرزهها و گرفتارى و بلائى كه گريبانگير مردم مىگردد؛ و پيش از اين وقايع، طاعون شيوع مىيابد و دورهاى كه در ميان عرب شمشيرى برّان و بين مردم اختلافى سخت و پراكندگى و چنددستگى در دينشان پديده آمده باشد، و در حالشان دگرگونى پيدا شده تا جايى كه آرزوكننده از شدّت آنچه از هارى(درندگى) مردم و پاره پاره کردن یکدیگر میبیند شبانه روز تمنای مرگ مینماید.
🌼 يَا أبَا حَمزة لاَ يَقُوم القَائِمُ إلاَّ عَلَى خَوفٍ شَديدٍ وَ زَلاَزِل وَ فِتنَةٍ وَ بَلاَء يُصِيبُ النَّاسَ وَ طَاعُونٍ قَبلَ ذَلِكَ وَ سَيفٍ قَاطِع بَينَ اَلْعَرَبِ وَ اِخْتِلاَفٍ شَدِيدٍ بَيْنَ اَلنَّاسِ وَ تَشتُّت فِي دِينِهِمْ وَ تَغَيُّرٍ مِنْ حَالِهِم حَتَّى يَتَمَنَّى المُتمَنِّي المَوْت صَبَاحاً وَ مَساءً مِنْ عِظَم مَا يَرَى مِن كَلَبِ اَلنَّاسِ وَ أكْلِ بَعضهِم بَعْضاً
📘غیبت نعمانی، ج۱، ص۲۳۴
➖➖➖➖➖➖➖
امـــــامـ زمـــانـــے شــــو
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
1_6213981881.mp3
12.77M
#مقام_محمود ۲۱
※ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله.
#استاد_انصاریان | #استاد_شجاعی
چطور میشود که؛
• پیامبر صلواتاللهعلیه قسم خوردند، بعضی شیعیان و مسلمانان را شفاعت نمیکنند،
• ولی بعضی از غیرشیعیان و غیر مسلمانان را شفاعت میکنند؟
استادشجاعی
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وپنجاهم 🔻 #منظور_از_صندوق_چیست؟ 🌿این #صندوق همان صندوقی است که موسی
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وپنجاهویکم
🔻 #گمشده_طالوت
.... 🔸غلام گفت
👤 : این جا سرزمین #صوف و #زادگاه_اسموئیل (ارمیا) است✅
☝🏻تا آنجایی که من میدانم🤔 او #پیامبر_خداست و توسط فرشتگان به او #وحی نازل میشود.
نزد او برویم🚶🏻♂ و از او #کمکبخواهیم، شاید در پرتو وحی او #راهنمایی_شویم.😊
🔹 #طالوت از این فکر #خشنود_شد😍 و از آن #استقبال کرد.
👥آنها بطرف #منزل_ارمیا حرکت کردند و در راه خود به #دخترانی🧕🏻 برخورد کردند که برای بردن آب 💧از منزل خارج شده بودند، و از دختران خواستند که منزل ارمیا را نشانشان دهند.
👈🏻در همین موقع که آنها مشغول صحبت🗣 بودند،
🌸 #طلعت_ارمیا ظاهر و #عطر_نبوت وی در محل منتشر شد،
✨سیمای نورانی او حکایت از #پیغمبریکریم و #رسولیامین میکرد😊
👀چشمان #طالوت و #ارمیا متوجه یکدیگر شدند و در نگاه اول به هم #علاقهمند ❤️شدند و ارتباط قلبی بین آنها برقرار شد ☑️
☝️🏻و ارمیا یقین 😌پیدا کرد که این مرد، همان طالوتی است که👇🏻
🌿 خداوند خبرش را به او #وحی کرده بود. تا او را به #پادشاهی رسانده و #زمام_امور_مملکت را به او بسپارد✅
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #پادشاهی_طالوت
🌷پادشاهی دادشان طالوت نام
🍃حق پرست و مؤمن و با احترام
🌷رفته زیر پرچم و فرمان او
🍃 رو به سوی جنگ با خیل عدو
🌷لیک ز آنها گفته جمعی کای رسول
🍃ما نداریم این حکومت را قبول
⏳پس از مدتی گفتگو
✨ #طالوت_گفت؛
«✋🏻ای پیامبر خدا! آیا میتوانی #نشانی_از_چهارپایان من بدهی که آنها را پیدا کنم؟🤔»
🌿 #ارمیا_پاسخ_داد؛
«آنها راهی #محل_استراحت خویش هستند.✔️
تو #نگران آنها #نباش❌.
☝️🏻من #مسئولیتیبزرگتر برای تو دارم.»
✨ #طالوت_گفت؛
«چه مسئولیتی، با #کمال_میل انجام می دهم!😊»
🌿 #ارمیا_گفت؛
☝️🏻خداوند تو را برای #سلطنت_بنیاسرائیل برگزیده است✅
تا
⏪ آنها را #مجتمع و
⏪ #امورشان را بدست گیری و
⏪ آنها را از شرّ دشمنانشان #نجاتدهی
☝️🏻 و به زودی خدا به اراده خود #پیروزی را برای شما حتمی میگرداند و دشمنان شما را سرنگون میسازد.☑️
✨ #طالوت_گفت؛
مرا چه به #سلطنت و #ریاست؟!😲
من چه کار با #زمامداری و #پادشاهی دارم؟🤷🏻♂️
✋🏻 من از فرزندان بنیامین،
ضعیفترین پسران یعقوب و فقیرترین ایشان هستم،
با این وضع #چگونه ممکن است که من به سلطنت برسم و زمام قدرت را در دست گیرم؟!😳
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یوزارسیف💗 قسمت ۶۵ همینطور که سرجام خشکم زده بود صدای پچ پچ وبه دنبالش خنده ی ریزی توج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یوزارسیف💗
قسمت ۶۶
علیرضا گوشیش را در اورد وچراغ قوه اش را روشن کرد ودرحالیکه نور چراغ قوه را داخل چشمای یوزارسیف میانداخت گفت:عه چرا از اول به فکر این نیافتادیم,حالا تو دامادی وهنگ کردی ,معلوم چرا من هلم؟؟!!
وبااین حرف یوزارسیف خنده ی ریزی کرد وگفت:علیرضا بااین خونه تاریک وتنهایی خودمون واین نور گوشیت,احساس دزدی را دارم که میخواد برای اولین بار دزدی کند....
علیرضا خنده ای زد وهمانطور که نور موبایل را به اطراف میانداخت تا اجاق گاز را پیدا کند گفت:اره اونم چه دزدی؟؟دزد کبریتی خخخخ
وناگهان نور موبایلش روی صورت من که حالا تمام قد ایستاده بودم افتاد وادامه داد:یا بسم الله....جنی جنی زادی,پری پری زادی؟!
منم هول شده بودم وحالا دیگه سنگینی نگاه یوزارسیف را روی خودم حس میکردم ,گفتم:س س سلام....
با سلام من علیرضا زد زیر خنده و همانطور که جواب,سلام من را میداد روکرد به یوزارسیف وگفت:
به به.....عجب عروس خانم را غافلگیر کردین حاج اقاااا...معلومه اصلا خبر نداشته شما خواستگارشین...من تنهاتون میذارم گویا داخل کوچه یه اتفاق خاص افتاده به وجود من احتیاج هست....
با رفتن علیرضا یه نفس راحت کشیدم ,اخه این پسر,عین سمیه ,بمب شیطنت وخنده بود وحالا با نبود اون ,تازه متوجه گر گرفتگی صورت ولرزش تمام بدنم شدم ,اخه الان من روبه روی یوزارسیف ویوزارسیف روبه روی من بود....
یوزارسیف نور گوشی خودش را روشن کرد ودر حالیکه سرشار از شوق بود وتو اون نور کم ,من میدیدم که کل صورتش میخنده صندلی اشپزخانه را تعارفم کرد وخودش نشست روی صندلی,روبه رویم...
من هنوز شوکه از رفتن برق وترک پناهگاهم بودم ,اما یوزارسیف لبریز از مهر واماده ی سخن گفتن بود,میخواست حرفهایی را که تو دلش تلنبار شده برزبان اورد که ناگاه با صدای یاالله یاالله علیرضا وهمهمه ی جمعی که داخل حیاط بودن و به سمت درهال میامدند وصدالبته با روشن شدن برقهای,خانه ما به خود امدیم ,من هول ودست پاچه میخواستم به سمت اتاقم برم که با اشاره یوزارسیف برجای,خودنشستم ویوزارسیف درحالیکه به سمت هال میرفت گفت:اگه امکان داره همینجا بشین وخودشم رفت رومبل رو به روی من نشست ,میهمانها وپدر ومادروبرادرام وارد هال شدند,صحبتشان پیرامون برخورد موتورسیکلت با تیر برق و تصادفی بود که باعث این خاموشی شده بود وهیچ کس جز علیرضا متوجه جابه جایی حاج اقا ورنگ وروی گل انداخته اش نشد....
🍁نویسنده : ط حسینی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗یوزارسیف💗
قسمت۶۷
هنوز درست رومبلها جاگیر نشده بودند که حاج محمد رو به بابام گفت:اقای قادری قرار نیست عروس خانم چای بیارن؟
بااین حرف بابا اشاره به مادرم کرد وگفت:حتما...حاج خانم بفرمایید زری جان بیان ومادرم ازجا پاشد واومد اشپزخانه ,یه سینی چای برام ریخت چند تا صلوات به جونم فوت کرد ویه بوسه به گونه ام زد وارام سرش را اورد کنار گوشم وگفت:با ارامش,بسم الله بگو وسینی را بردار.....
بسم اللهی گفتم ووارد هال شدم از لرزش دستام,استکانهای داخل سینی به لرزه افتاده بود,جراتم نمیشد به کسی نگاه کنم ,همینجور که سرم پایین بود ,از حاج محمد شروع کردم وباسلام ارامی چای را تعارف کردم....حاج خانم,همسر حاجی درست مثل اینکه مادر داماد باشه ,مدام از قد وبالام تعریف میکرد,سینی به جلوی یوزارسیف رسید ولرزش دستام بیشتر شد ,تا تعارف کردم وزیر چشمی ,نگاهم به نگاه یوزارسیف افتاد ناگهان سینی چای سرنگون شد ,اما لبخند یوزارسیف پررنگ تر شد و گفت :هرچه از دوست رسد نکوست و علیرضا ارام گفت:حتی اگر چای داغ به داغی اتش سوزان باشد...
خیلی شرمنده شده بودم وبهمن برای تغییر جو صلواتی فرستاد وبابا لبخندی زد وگفت:ان شاالله که این حادثه بعدها خاطره ای,شیرین برای فرزندانتان خواهد شد واین حرف یعنی که بابا سعید رضایت خودش را برای این ازدواج اعلام کرد وانگار تمام جمع منتظر این بله ی بابا بودند وبار دیگر صلوات جمع بلند شد وخلاصه شبی به یاد ماندی شد,شبی که حکم دامادی یوزارسیف برای اقا سعید زرگر اعلام شد...
🍁نویسنده : ط حسینی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁یوزارسیف🍁
قسمت۶۸
اون شب دیگه اتفاق خاصی نیافتاد ,اخه با اون همه حادثه وقت گذشته بود ووقتی حاج محمد از جواب مثبت خانواده ما به یوزارسیف مطمین شد ,بدون اینکه فکر کند عروس داماد باید باهم حرف بزنند ,مجلس را پایان داد وهیچ کس هم حواسش به این موضوع نبود ,میدونستم که دل یوزارسیف هم مثل دل من به شدت میتپه و من خیلی بیشتر مشتاق گفتگو بودم که هنگام رفتن با اخرین حرف یوزارسیف دلم قرار گرفت.حاج اقا رو به بابا کرد وگفت:اقای قادری اگر اجازه بدهید من فردا عصر مزاحم خانواده تان بشوم وبا لبخند پدر و اینکه گفت منزل خودته پسرم....دلم ارام ارام شد ,اما از طرفی شرم از دیدار دوباره واحساسات عاشقانه ی دخترانه به جانم افتاد..
برخورد بهمن خوب بود اما برخورد بهرام طوری بود که بازهم ناراضی به نظر میرسید و انگار کسر شأنش میشد که یک افغانی دامادشان باشد اما با وجود اتفاقاتی که افتاده بود ,جایی برای عرض اندام وابراز وجود پیدا نکرد ومهرسکوت بر لب زده بود...
امروز میهمان ویژه من, پا به خانه مان گذاشت وانگار دل من همراه قدمهایش میتپید ووقتی که شنیدم از پدرم اجازه میگیرد تا محرمیتی بخواند واخر هفته هم عقد رسمی کنیم ,قلبم بیشتر به تپش افتاد باورم نمیشد ,ازدواجی که برایم رؤیا شده بود اینچنین اسان صورت گیرد.بابا که اجازه را صادر کرد,روی مبل دونفره هال کنار یوزارسیف نشستم درحالیکه بابا ومامان وبهرام وبهمن حضور داشتند,خطبه ی محرمیت جاری شد وبا کلمه کلمه ی خطبه انگار خروار خروار مهر وعطوفت برای من سرازیر شده بود در خلصه ای شیرین فرو رفته بودم که با صدای مادرم به خود امدم:زری جان ,حاج اقا را راهنمایی کن اتاقت...
وای...مامان چی میگفت؟...اتاق؟؟من؟؟یوزارسیف؟؟ سخت دست پاچه شدم وتمام بدنم گر گرفته بود انگار اتشی سوزان ولذت بخش در وجودم روشن کرده بودند...اری تمام تن وجانم غرق عشقی زمینی شده بود,عشقی که نمیدانستم در تندباد حوادث مرا به کجا خواهد کشانید....عشقی که برای من مقدس بود وبرای دیگران باورنکردنی وشاید مسخره مینمود...اما من خواه ناخواه غریق این دریا شده بودم ,با پاهای لرزان بلندشدم به طرف اتاقم راه افتادم ویوزارسیف با گفتن با اجازه ای به دنبالم روان شد...
🍁 نویسنده : ط حسینی 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸