eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
6.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲 ‍ 🌸نمـاز حاجـت از حضــرت امـام جـواد (علیــه الســلام)+نمـاز هـدیه به امام جـواد الائمـه علیـه الســلام🌸 💠دو رکعت 💠 ✨رکعت اول✨ حمد و یک مرتبه سوره قدر🍃 ✨رکعت دوم✨ حمد و یک مرتبه سوره کوثر 🍃 ✨در قنوت ۳ مرتبه ایه" امن یجیب" بطور کامل میخوانی ✨ ✨بعد از سلام به سجده رفته و ۹ مرتبه با تضرع یا جواد الائمه ادرکنی✨ و حاجت خود را میخواهی ان شاءالله که حاجت روا شوید.🍃 📚مفاتیح الجنان، شیخ عباس قمی ____________ 🍃 أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بیا تو هم بیمه امام زمان شو👆 [ # بَرقآمتِ‌دِلرُباۍِ‌مَھدی‌عَجــل الله صلوات.ir 📿]❤️ شما هم دعوتی✍️ 💠🔷🔸🔹🔸 آداب نماز هدیه به روح امام جواد علیه السلام در روز چهارشنبه ⏪ بلافاصله پس از نماز عصر ، دو رکعت نماز همانند نماز صبح به نیت هدیه به روح امام جواد علیه السلام می خوانید. ⏪ بعد از اینکه سلام دادید 👈🏻 146👉🏻 مرتبه ذکر 🌹ماشاالله لا حول و لا قوه الا بالله🌹 می گویید و سپس امام جواد علیه السلام را واسطه قرار داده و حاجت خود را از خداوند متعال درخواست کنید . ⏬⏬ توجه کنید که ذکر تا همین جا باید گفته شود.و حتما 146مرتبه إن شاالله که همگی حاجت روا بگردید .🌹🤲🏻🌹 اگر نماز عصر خواندید میتوانید دوباره اعاده کنید التـمـــاس دعـــا.......🌹 کسانی که قصد خواندن نماز در هر چهارشنبه دارند لطفا ساعت موبایل خود را برای ظهر چهارشنبه تنظیم‌کنند. ┈─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
خانواده آسمانی ۱۲.mp3
11.74M
۱۲ ✦ همه انسان ها از یک روح واحد آفریده شده اند.؛ ← اما تنها یک گروه هستند که به دلیل داشتن یک ویژگی مشترک، از نگاه قرآن با یکدیگر برادرند. ویژگی مشترک آن گروه چیست؟ و چه نامی دارند؟ 🎤 ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_6310897026.mp3
11.74M
۲۴ | حرکت ما بسمت مقام محدود قطعا با موانع و حملاتی تهدید شده و گاه متوقف می شود. در این مسیر تنها کسانی قادر به ادامه مسیرند که آموخته باشند چگونه این تهدیدها را به فرصت تبدیل کنند. استادشجاعی ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_صد_و_پنجاه_وسوم 🔻 #پادشاهی_طالوت 👥 #بنی‌اسرائیل_گفتند؛ ☝🏻 اگر خدا دس
📘 📖 📝 🔻 🔸هنگامی که سپاهیان👥👥 طالوت در آن گرمای سوزان بیابان🏜️ به آن رودخانه رسیدند، همگی به جز تعداد اندکی، از آن آب نوشیدند.🤤 👥کسانی که از آب نوشیدند گویند شصت هزار نفر بوده‌اند و عده‌ای که از آن نخوردند، بودند. 🔹«و هنگامی که طالوت با همراه وی ایمان آورده بودند آن عده که از از آن نهر گذشتند ؛ 👥 : امروز ما را یاری مقابله با جالوت و سپاهیانش نیست😑. 🔸 به دیدار خداوند ، ؛ 👥: بسا گروهی اندک که بر گروهی بسیار، به اذن‌خداوند پیروز شدند و خداوند با شکیبایان است.» 🔹آنها با به راه خود ادامه دادند و خلاصه به رسیدند که از دیدن آن، ترس وجود همه را فرا گرفت😰 ☝🏻 ولی چون و پیروزی را از طالوت شنیده بودند، در دل امیدوار گشتند.😌 🔸«و هنگامی که با جالوت و سپاهیانش روبرو شدند، ؛ 👥🤲🏻پروردگارا بر دلهای ما شکیبایی فرو ریز و گام های ما را استوار دار و ما را بر گروه کافران پیروز فرمای». 🤲🏻 💢ناگهان از لشکر مقابل صدایی شنیده شد که می گفت؛ 👤«آیا کسی هست با من بجنگد؟⁉️ و کسی را یاری مبارزه با من نیست.» *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-* 🔻 🔹بین سپاه طالوت وِلوِله😰😩 افتاد. لرزه بر اندام همگی افتاده بود، ولی طالوت را، افتخار ⏪ و بعد از خود قرار داده بود.🤩✅ ✴️ ناگهان از میان برخاست و آتش و در دل او شعله‌ور🔥 شد و بر او گران بود که ظالمی ستمگر در مقابل قوم برگزیده خدا، مبارز بطلبد و فریاد بکشد🤨. اما هیچکس جرأت مبارزه با او را نداشته باشد. ☝🏻لذا ، طالوت نیز به او اجازه داد.✔️ 👥برادران او با نگرانی😥 به او نگاه میکردند. 👤 به سوی رفت. چون نگاه👀 جالوت به او افتاد با خنده ای تمسخرآمیز گفت؛ 😏«بچه جان برو، برو تا شخصی که هم قدرت من است، به میدان بیاید.»😆 🤨اما با قدم های محکم و در حالی که فلاخن (سنگ انداز) خود را آماده میکرد بطرف او رفت. ↩️ هنگامی که جالوت سوار بر فیلی🐘 بسوی او می‌آمد، و ⬅️ . 😍✌🏻 🔸 تا خواست به خود بیاید ناگهان سنگهای بعدی بسوی او پرتاپ شد و بالاخره بر زمین افتاد و و پرچم پیروزی✌🏻 و نصرت بنی اسرائیل بالا رفت✅، ⬅️شوکت دشمن شکسته شد و .😃 ادامه دارد.... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یوزارسیف💗 قسمت۸۰ زندگیم روی چرخ خوشبیاری ,حداقل برای من بود,بهرام خبرهایی از ساسان گی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یوزارسیف💗 قسمت۸۱ لحظه ها بر خلاف گذشته,کند میگذشت وانگار هر ده دقیقه یک ساعت طول میکشید,همینجور که دور تسبیحم تمام میشد ,صدای ویبره موبایلم شروع به وینگ وینگ کردن ,کرد ,به سرعت خودم را به اوپن رساندم وگوشی را برداشتم ,چشام را بستم وگفتم:سلام یوزارسیفم...چه خبرا؟چرا زودتر زنگ نزدی؟که با,صدای پدرم از پشت گوشی جا خوردم,پدرم که انگار خنده تو لباش بود گفت:یوزارسیف؟!! با حالتی که حاکی از خجالت بود گفتم:فکر کردم یوسف هست.. پدر:بگذریم,نتیجه کنکور چی شده؟؟ من:نمیدونم,قرار شده یوسف نگاه کنه وبه منم بگه... پدر:که اینطور...هروقت نتیجه به دستت رسید منم بی خبر نذار,راستی امروز ساسان را گرفتن,گفتم بهت بگم که خوشحال شی... با خوشحالی گفتم:خدا را شکررر,چشم ,به محض اینکه نتیجه را فهمیدم ,به شما زنگ میزنم. تا گوشی را قطع کردم ,هنوز زمین نگذاشته بودم که دوباره زنگ خورد واینبار چشم بسته جواب ندادم ودیدم اسم سمیه است,وصلش کردم:الو سمیه,شیری یا روباه؟؟ سمیه که انگار حالش خیلی خوش بود گفت:زر زری جون ,من تربیت معلم قبول شدم,الان شما بایه معلم مملکت صحبت میکنید... دوباره خنده ای زدم وگفتم:خدا را شکرررر,بازم همت علیرضا,زود بهت خبر داده ,از یوزارسیف ما که خبری نشد ویکهو با یه فکر تمام تنم یخ کرد,نکنه نکنه من قبول نشدم؟که با حرف سمیه مطمین شدم که خبرایی هست.. سمیه:خوب دختر خوب ,حتما یه دلیل داشته که خبری به دستت نرسیده ,حالا خودت را ناراحت نکن ,هنوز تو تازه دیپلم گرفتی وسالها درپیش داری به قول قدیمیا شب دراز است وقلندر,بیدار,حالا فوقش الان نشد ,سال دیگه... بند دلم پاره شد وبالکنت گفتم:نکنه من قبول نشدم؟سمیه, جان علیرضا توچیزی میدونی؟ سمیه پقی زد زیر خنده وگفت:خط قرمز من جان علیرضاست لطفا قسم نده,الانم بیا در را باز کن که پشت درخونه تان ,زیر پامون علف سبز شد... بااین حرفش کاملا فهمیدم که من چیزی قبول نشدم... حتما چون جایی قبول نشده بودم ,یوزارسیف از سمیه خواسته بیاد کنارم تا دلداریم بده...اشکم سرازیر شد,اخه من خیلی خیلی تلاش کرده بودم...اخه جواب بابا را چی بدم؟؟ اینقدر توبهت بودم که یادم رفت سمیه پشت دره وبا صدای,ایفون به خود امدم.. 🍁نویسنده: ط حسینی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یوزارسیف💗 قسمت۸۲ ایفون را برداشتم وگفتم:ببخشید سمیه جان ,حواسم نبود الان کلید را میزنم بیا بالا... سمیه از پشت گوشی تلفنم دوباره خنده ای زدگفت:نه خیرم ,خانم خانما ,باید خودت بیای پایین ,اخه ناسلامتی معلمم هااا بپر بیا پایین... با بی حوصلگی گفتم:داد از دست تو ورپریده وچادرم را سرم کردم,در ورودی خانه ما جدا از در ورودی  واحدپایین بود,در واحدمان را که باز کردم ,زن داداشم جلو در واحد خودشون بود وبه محض دیدن من گفت:زری جان,ساسان را گرفتن,توچکار کردی کنکور را؟ با لبخند گفتم:خدا را شکر,پول حلال گم نمیشه,تبریک میگم,کنکور هم نمیدونم ,قراره یوسف نگاه کنه وخبرش را بگه... زن داداش سری تکان داد وتعارفی کرد ورفت داخل خونه اش... با دوو خودم را به در خونه رساندم ,اخه چند دقیقه ای که با زن داداشم صحبت کرده بودم ,سمیه پشت در حیرون بود... به محض اینکه در را باز کردم,یه دسته گل رز سرخ,مثل دسته گل خواستگاریم جلو صورتم گرفته شد... دسته گل را زدم کنار وهمینطور که محو گلها بودم گفتم:چقد خودت را تحویل میگیری دختر... وبا خنده ی یوزارسیف به خود امدم که گفت:نه زر زری بانو....خانم دکتر را تحویل گرفتیم.... وبااین حرفش انگار دنیا را به من داده بودند...یعنی سمیه باز اتیش سوزونده بود واینبار دست یوزارسیف هم بند شده بود ویا به قول معروف کمال همنشین در,او اثر کرده بود ,با شیطنت خبر خوش ,قبول شدنم را به من دادند.... خدا را شکر....زندگی چقدر خوش میامد وخوش میگذشت ....بهرام به خواسته اش رسیده بود. بابا بالاخره دخترش,پزشکی قبول شده بود ومن در کنار یوزارسیفم ,عشق دنیا را به جان میکشیدم وقرار بود اول هفته,قبل از شروع کلاسهای دانشگاه به اتفاق علیرضا وسمیه ,ماه عسل بریم سوریه واین ارزویی بود رو دلم که داشت براورده میشد...من ...یوزارسیف وحرم بی بی.... بعضی وقتا دلم هری میریخت پایین اخه,همه چی خیلی خوب پیش میرفت,میترسیدم که همش یه خواب باشه... اما چه کنم غیر,از توکل برخدا ... 🍁نویسنده: ط حسینی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یوزارسیف💗 قسمت ۸۳ دیشب تا صبح خواب به چشمام نیامد از شوق سفر ارام وقرار نداشتم ,ساعت ۸صبح پرواز به مقصد دمشق داشتیم,برا نماز که پا شدیم دیگه بی قرار تر شدم,قرار بود صبحانه را پایین خونه بابام صرف کنیم واز همونجا بابا برسانتمان فرودگاه... بالاخره با سلام وصلوات وبین گریه های مادر وبغضهای بابا ,راهی شدیم,هنوز باورم نمیشد الان که کنار سمیه نشستم ودوطرفمان را هم همسران عزیزمان اشغال کردند,بازهم برایم باورپذیر نیست که راهی سفرعشق به سرزمین عشاق هستیم,سرزمینی که خیلی از جوانان مسلمان ,عباس وار خود را فدایی حریم دخت بزرگ فاطمه زهراس,عمه جانمان زینب س کردند,از جان خویش گذشتند تا این حرامیان تکفیری از مرز کشور ما نگذرند,سر دادند تا ناموسشان اسیر دست دیو سیرتان ,انسان نما,نشوند ودرپیشگاه خدا سربلند باشند,مظلومانه پریدند تا ناجوانمردانه امنیت ما نپرد وچه بسیارند کسانی که این جانفشانیها را, نمیبینند وگاهی خود را به ندیدن میزنند وبی انصافانه ,نبرد این پاک سیرتان افلاکی را برای پول ودنیای خاکی میدانند... با هواپیمایی که مدافعان حرم را به مقصد سفرشان میبرد ,همراه شده بودیم ووقتی که دیدم ,تنها زنهای همسفر این کاروان ,ما نیستیم تعجب کردم ویوزارسیف برایم توضیح داد که بعضی از مدافعان ,همسرانشان وگاهی,فرزندانشان را با خود میاورند,از قرار معلوم,یوزارسیف من ,یکی از پای ثابتهای این کاروان بود وهروقت عملیات بزرگی,قرار بود انجام شود,ایشان حضور داشت واما علیرضا فقط یکبار قبل از این سفر موفق به سربازی حریم ال طه وجانبازی در راه عمه جانمان زینب س شده بود واین دفعه ی دومش بود که قسمت شده بود  این سفرماه عسل زندگیشان هم باشد... به خاطر بی خوابی دیشب ,چندبار پلکهایم سنگین شد که با,شیطنتهای,سمیه ,یکبار هم موفق به خوابیدن نشدم وبالاخره بعد از,ساعاتی انتظار,خلبان هواپیما,فرود به سلامت ما را در فرودگاه دمشق از طریق بلندگو اعلام نمود .... دلهره ای عجیب سراسر وجودم را فرا گرفت,نمیدانستم این دلهره خبراز چه میدهد وان را گذاشتم پای شوقم به این سفر,اما انگار احساسات درونم زودتر از من اینده ای نه چندان دور را میدیدند... 🍁نویسنده: ط حسینی🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یوزارسیف💗 قسمت84 وقت خوابیدن نبود,دوشی گرفتیم ولباسی عوض کردیم وهمراه بقیه ی کاروان راهی حرم بی بی رقیه س شدیم... یوزارسیف مثل راهنمایی کارکشته که انگار عمری را دراین کشور به سر کرده بود,جای جای شهر را بااسم ومشخصات کامل میگفت وگاهی خاطراتی,از دوران اسارت آن مکانها در چنگال داعش میگفت,جالب,اینجا بود که نام تک تک عملیات ازادسازی,مکانهای شهر وحتی نام شهدایی که جلوی چشمانش در ان مکانها پرکشیده بودند را میدانست,در دلم به حال یوزارسیف غبطه خوردم وارزو کردم کاش من هم مرد بودم میتوانستم مثل یوزارسیف ,خدمت کنم وبااین فکر اهی کوتاه کشیدم,یوسف که تک تک حرکات من برایش مهم بود ,دست مردانه اش را روی دستم گذاشت وگفت:چرا آه کشیدی؟ با من ومن گفتم:هیچ...ارزو.میکردم کاش مثل تو مرد بودم میتوانستم مدافع حریم زینبی,باشم... بالبخندی ملیح نگاهم کرد ودست مرا به لبهایش نزدیک کرد وهمانطور که بوسه ای,برمیچید گفت:تو مرا همراهی کن وهیچ وقت,هیچ وقت حتی زمانی که شاید من نبودم,ناشکری نکن,مثل بی بی زینب س صبوری کن ومن قولت میدهم اجر مجاهدتی بیش از سربازی ما,برایت بنویسند... بااین حرف یوزارسیف,پشتم لرزید ,اخر من طاقت فراق هرکه را داشته باشم ,طاقت هجران یوسف را نخواهم داشت... در همین صحبتها بودیم که به ورودی خیابان حرم رسیدیم وگنبد فیروزه ای رنگی چشمها را مینواخت,باید پیاده میشدیم,از ابتدای خیابان تا رسیدن به حرم دکانهای زیادی بود اما بیشتر انها هرچه که داشتند,ازخوردنی وپوشیدنی و...بازهم عروسک جز اجناسشان بود,اخه حریم روبه رویمان,حرم دخترکی سه ساله بود که با دستان کوچکش,گره های بزرگی باز میکرد...دخترکی پاک که روزگاری اسیر خفاشان خون اشام شده بود وبرای التیام داغ پدرش,نه عروسک,نه اب وغذا ,بلکه شلاق وکتک برایش,به ارمغان میاوردند وناجوانمردانه برای پاشیدن نمک به زخم دلش,سر بریده پدر را به دختر نشان دادند تا از دست بهانه هایش که همه به نبود پدر ختم میشد ,خلاص شوند....مگر یک دختر....مگر یک کودک...مگر یک موجود سرشار,از,مهر وعاطفه چقدر میتواند توان ناملایمات را داشته باشد....وای من....خاکم به سر....رقیه س ان شب چه کشید با مهمانی که باسر به سویش امده بود؟؟!! درحین رفتن ناخوداگاه به سمت دکانی رفتم که عطروانگشتر و...داشت وعروسکی را که زیباتر از,بقیه بود به دست گرفتم,اخر میخواستم دست خالی,به حرم نروم ,یوزارسیف درحالیکه لبخندی غمگین میزد,پولش را حساب کرد... هرچه که جلوتر,میرفتم,بغض گلویم سنگین تر میشد وعروسک را بیشتر,به خود فشار میدادم... وارد حرم شدیم,حالم دست خودم نبود,با زبان بی زبان با سه ساله ی شام واگویه میکردم شه زاده ی خیرالنسا,رقیه ی بنت الحسین دخت علی مرتضی,رقیه ی بنت الحسن اری,اینجا حریم سند مظلومیت حسین ع است,اینجا گوشه ای از,عرش اعلاست که بر زمین فرو افتاده وملایک برای دیدار دختری سه ساله ,صف کشیده اند ,اینجا حریم ناموس شیعه است وما چشمان هیز,شیطان صفتان عالم را از کاسه به در خواهیم اورد اگر گوشه ی چشمی به این حریم داشته باشند,ما به این دنیا امده ایم برای,اثبات همین عشق ,برای به تصویرکشیدن همین ارادت,برای از جان گذشتن در,حریم ال طه.... 🍁نویسنده : ط حسینی 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗یوزارسیف💗 قسمت85 وقت خوابیدن نبود,دوشی گرفتیم ولباسی عوض کردیم وهمراه بقیه ی کاروان راهی حرم بی بی رقیه س شدیم... یوزارسیف مثل راهنمایی کارکشته که انگار عمری را دراین کشور به سر کرده بود,جای جای شهر را بااسم ومشخصات کامل میگفت وگاهی خاطراتی,از دوران اسارت آن مکانها در چنگال داعش میگفت,جالب,اینجا بود که نام تک تک عملیات ازادسازی,مکانهای شهر وحتی نام شهدایی که جلوی چشمانش در ان مکانها پرکشیده بودند را میدانست,در دلم به حال یوزارسیف غبطه خوردم وارزو کردم کاش من هم مرد بودم میتوانستم مثل یوزارسیف ,خدمت کنم وبااین فکر اهی کوتاه کشیدم,یوسف که تک تک حرکات من برایش مهم بود ,دست مردانه اش را روی دستم گذاشت وگفت:چرا آه کشیدی؟ با من ومن گفتم:هیچ...ارزو.میکردم کاش مثل تو مرد بودم میتوانستم مدافع حریم زینبی,باشم... بالبخندی ملیح نگاهم کرد ودست مرا به لبهایش نزدیک کرد وهمانطور که بوسه ای,برمیچید گفت:تو مرا همراهی کن وهیچ وقت,هیچ وقت حتی زمانی که شاید من نبودم,ناشکری نکن,مثل بی بی زینب س صبوری کن ومن قولت میدهم اجر مجاهدتی بیش از سربازی ما,برایت بنویسند... بااین حرف یوزارسیف,پشتم لرزید ,اخر من طاقت فراق هرکه را داشته باشم ,طاقت هجران یوسف را نخواهم داشت... در همین صحبتها بودیم که به ورودی خیابان حرم رسیدیم وگنبد فیروزه ای رنگی چشمها را مینواخت,باید پیاده میشدیم,از ابتدای خیابان تا رسیدن به حرم دکانهای زیادی بود اما بیشتر انها هرچه که داشتند,ازخوردنی وپوشیدنی و...بازهم عروسک جز اجناسشان بود,اخه حریم روبه رویمان,حرم دخترکی سه ساله بود که با دستان کوچکش,گره های بزرگی باز میکرد...دخترکی پاک که روزگاری اسیر خفاشان خون اشام شده بود وبرای التیام داغ پدرش,نه عروسک,نه اب وغذا ,بلکه شلاق وکتک برایش,به ارمغان میاوردند وناجوانمردانه برای پاشیدن نمک به زخم دلش,سر بریده پدر را به دختر نشان دادند تا از دست بهانه هایش که همه به نبود پدر ختم میشد ,خلاص شوند....مگر یک دختر....مگر یک کودک...مگر یک موجود سرشار,از,مهر وعاطفه چقدر میتواند توان ناملایمات را داشته باشد....وای من....خاکم به سر....رقیه س ان شب چه کشید با مهمانی که باسر به سویش امده بود؟؟!! درحین رفتن ناخوداگاه به سمت دکانی رفتم که عطروانگشتر و...داشت وعروسکی را که زیباتر از,بقیه بود به دست گرفتم,اخر میخواستم دست خالی,به حرم نروم ,یوزارسیف درحالیکه لبخندی غمگین میزد,پولش را حساب کرد... هرچه که جلوتر,میرفتم,بغض گلویم سنگین تر میشد وعروسک را بیشتر,به خود فشار میدادم... وارد حرم شدیم,حالم دست خودم نبود,با زبان بی زبان با سه ساله ی شام واگویه میکردم شه زاده ی خیرالنسا,رقیه ی بنت الحسین دخت علی مرتضی,رقیه ی بنت الحسن اری,اینجا حریم سند مظلومیت حسین ع است,اینجا گوشه ای از,عرش اعلاست که بر زمین فرو افتاده وملایک برای دیدار دختری سه ساله ,صف کشیده اند ,اینجا حریم ناموس شیعه است وما چشمان هیز,شیطان صفتان عالم را از کاسه به در خواهیم اورد اگر گوشه ی چشمی به این حریم داشته باشند,ما به این دنیا امده ایم برای,اثبات همین عشق ,برای به تصویرکشیدن همین ارادت,برای از جان گذشتن در,حریم ال طه.... 🍁نویسنده : ط حسینی 🍁 ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐