12.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپ تصویری زیبا
🍃به نظر شما ، شخصی مثل آیت الله مرعشی نجفی(ره) ، چطور به این مقامات معنوی رسیدند ، از زبان خودشان بشنوید ...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⇩⇩⇩
🆔 @masirsaadatee
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🕊 امام صادق علیهالسلام میفرماید:
فَمَنْ عَرَفَ فَاطِمَةَ حَقَّ مَعْرِفَتِهَا فَقَدْ أَدْرَکَ لَیْلَةَ الْقَدْر
هر کس به شناخت حقیقی فاطمه (سلاماللهعلیها) دست یابد، بی گمان شب قدر را درک کرده است.
#حدیث_مهدوی
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖عاقبت احترام به حضرت زهرا سلاماللهعلیها
🎞#استوری | استاد عالی
#مادرم_فاطمه
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وهشتاد_وششم 🔻 #عمر_سلیمان_علیه_السلام 🔹 #حکومت و #پیامبری سلیمان ب
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_صد_وهشتاد_وهفتم
🔻 #داستان_سلیمان_وگنجشک
🔹روزی #گنجشک_نری 🐤به یک #گنجشک_ماده🐦 - که نسبت به او بیتفاوت 😑بود - گفت؛
🐤 «چرا حاضر نیستی با من زندگی کنی؟😐 من اگر بخواهم میتوانم قبه و #بارگاه_سلیمان را با نوک خود بکنم و در دریا🌊 بیندازم.»
🌬️ #باد این سخن را به گوش سلیمان رساند، آن حضرت لبخندی😊 زد و حکم📜 کرد که هر دو را حاضر کنند.
▪️ #سلیمان_به_گنجشکنر_گفت؛
🍃 «آیا ادعایی که کردی می توانی انجام دهی؟⁉️ »
🐤 #گفت؛ «نه یا رسول اللّه😔 ! ولیکن به این وسیله مثل هر موجود دیگری میخواستم خود را نزد زن خود #زینت_دهم و بزرگ نشان دهم، #عاشق را به خاطر آنچه میگوید نمیتوان سرزنش کرد.»
▪️ #سلیمان_به_گنجشکماده_گفت؛
🍃« چرا آنچه را از تو میخواهد انجام نمیدهی در حالی که او #ادعای_عشق و محبت💕 به تو میکند؟⁉️»
🐦 #گنجشک_ماده_گفت؛ «ای پیامبر خدا! او مرا دوست ندارد😔، دروغ می گوید و #ادّعای_باطل_میکند، ☝️🏻زیرا گنجشک دیگری را دوست دارد.»
🔸سخن آن گنجشک در دل❤️ سلیمان اثر کرد و بسیار گریه😭 کرد و #چهل_روز از محل عبادت خود بیرون نیامد و دعا 🤲🏻میکرد که خدا دل او را از آلودگی محبت غیر خود پاک کند و مخصوص محبت خود گرداند.»
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #حضرت_ناتان_علیه_السلام
🔹 #ناتان فرزند #داوود_بن_ایشا و یکی از پیغمبران بنی اسرائیل بود که در زمان حضرتداوود از جانب پروردگار خطاب شد،
✨ ای #ناتان نزد برادرت سلیمان برو و او را « #یدیدا» خوانَند، ما او را بسیار دوست داریم.😊
🔸ناتان مردم را به #شریعت_موسی در بیت المقدس دعوت کرد تا در سال 1197 از جهان در گذشت و قبرش در بیت المقدس واقع است.✅
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #برادران_ناتان
👤 #ساموع
👤 #ساخوت
👤 #یوخایار
👤 #الیشع
👤 #نفاغ
🍃 و #سلیمان بودند که ↘️
👑 #سلطنت و
📚 #حکمت و
✨ #نبوت به👈🏻 سلیمان ارزانی شد.☑️
ادامه دارد ........
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬این کلیپ کپسول درمان نا امیدی هست
مخصوص ما گنهکاران 😫
#یازینب
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
28.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥خانمهای محجبه ،کم حجاب و حتی بی حجاب فرقی نمیکند و یا حتی اقایون این کلیپ را اصلا از دست ندهید.
👌🏻حتماببینید؛ نشردهید
😊 بسیارزیباست
#فاطمیه #حجاب
اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت20 فارغ از دنیای اطرافم به کارم مشغول بودم که گوشی داخل جیبم به صد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت21
بی بی پرسید:
مگر دعا را اینجا نمی خوانی؟
آمدم بگویم باید بروم که پشیمان شدم و گفتم:
آره ؛ دعا را می خوانم بعد می روم.
آخر رها کردن آن همه زیبایی و معنویت سخت بود.
صدای گرم کسی که دعا را با سوز می خواند من را به ذوق آورده بود.
آنقدر امشب اتفاق های خوب افتاده بود که تمام اتفاقات بد روزم رافراموش کرده بودم.
تا مداح دعا را شروع کرد
"یَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَکَارِهِ، وَ یَا مَنْ یَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ
ای آنکه گرهِ کارهای فرو بسته به سر انگشت تو گشوده میشود، و ای آن که سختیِ دشواریها با تو آسان میگردد."
- از ته دلم از خدا گره گشایی طلب کردم.
"الهی و ربی من لی غیرک اساله کشف ضری و النظر فی امری
خدایا، پروردگارا، جز تو که را دارم؟ تا بر طرف شدن ناراحتی و نظر لطف در کارم را از او درخواست کنم."
نمی دانم در این جمله چه بود
که چنان دلم را لرزاند ودر دل آرام زمزمه کردم
خدایا مگر جز تو چه کسی را دارم...
وقتی به خود آمدم که بی بی دستمالی را به من می داد.
- قبول باشه دخترم اشکت را پاک کن.
من بعد از سالها آرام گریه کرده بودم طلب مغفرت می کردم.
حال خوش امشبم را عاشقانه دوست داشتم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت22
بعد از تمام شدن دعا با هم از مسجد بیرون آمدیم.
بی بی منتظر بود
- بی بی جان ؛ اگر راه خانه دور است الان تاکسی می آید با هم برویم.
- نه عزیزم منتظرِ پسرم هستم.
موقع خداحافظی چادر نماز را به طرفش گرفتم و تشکر کردم.
- مگر هدیه را پس می دهند؟
شاید چادر را دوست نداری؟
- نه ؛ نه بی بی جان، چون گفتید همراه سفر حج بوده ؛ گفتم حتما خیلی برایتان با ارزش است شاید درست نباشد من قبول کنم.
درسته یادگار مسجد پیامبر برای من عزیز است ولی رهاجان دخترم امشب که تو چادر راسرکردی دیدم تو چقدر برای من عزیز تری...
دختر به این عزیزی را خدا به من هدیه کرده من چرا چادرم را به پاکی اش هدیه نکنم.
از این حرف ها خوشم آمده بود
خیلی وقت بود کسی این چنین من را تعریف نکرده بود.
چادر را دربغلم محکم گرفتم. انگار جواهری ارزشمند را هدیه گرفته باشم.
تشکری کردم و دستش را برای بوسیدن گرفتم که بی بی نگذاشت و آرام گونه ام رابوسید.
با صدای بوق تاکسی به طرف خیابان حرکت کردم از بی بی خداحافظی کردم وسوار تاکسی شدم که به طرف خانه حرکت بروم.
آرام بودم پراز حس خوب، حس زندگی
خدا را شکر می کردم برای آرامشم ؛ آرامشی از جنس نور که در وجودم قرار داده بود.
همان طور که به چادر نگاه می کردم در این فکر بودم که چه فاصله ای بین کودکی تا جوانی ام بوده و من از آن غافل...
ولی با دیدن بی بی و هدیه اش تمام این فاصله را امشب پر کردم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁رمان زهرابانو🍁
پارت 23
"بی بی"
همان جاکه ایستاده بودم وبه سوارشدن رها نگاه می کردم که صدای سید علی را شنیدم
- شرمنده مادرجان ببخشید امشب کلی خسته شدی الانم که دم در معطل من بودی.
همان طور که باهم ؛ هم قدم شدیم و به طرف خانه حرکت می کردیم گفتم:
- نه مادر خسته نیستم امروز خدا بهم یک نوه ی جدید داد.
سید علی با خنده گفت:
- عمو شدنم مبارک.
بی بی با لبخند پرسید،
-چه خبر از نرگس داری؟
- تماس گرفتم گفت خدا رو شکر مسابقه خوب بوده ؛ نرگس دوم شده.
الان هم فکر کنم رسیده خانه نگران نباشید.
- خیالم که راحت شد از ته دل خدا را شکر کردم و راهی خانه شدیم.
"رها"
به محض رسیدن به خانه سریع در را باز کردم و هنوز با کفشم درگیر بودم که صدای ماهان آمد.
- بستنی نخریدی؟
یکی زدم تو سر خودم وبا ناله گفتم:
- واااای یادم رفت.
ماهان با ناراحتی رفت تو اتاقش
داشتم رفتنش را نگاه می کردم که ملوک خودش رابه من رساند.
-الان یک ساعت هست مهمان ها آمدند چقدر دیر کردی!
مگه کجا بودی؟
از این سوالش که کجا بودم ذوق کردم با لبخند گفتم:
امروز روز خیلی خوبی بود.
دوست جدید پیدا کردم از دوستم هدیه گرفتم.
سرم را جلو بردم وآروم و با شیطنت نزدیک گوشش گفتم:
-عاشقش شدم یه دونه است.
و از کنارش رد شدم.
ملوک در شوک حرف های من بود که چادر را در دستم دید پرسید
- این چیه خریدی؟
فقط خندیدم و گفتم مهمان ها منتظراند زشته اینقدر معطل شدند.
چادر و کیفم را به جالباسی زدم و با همان لباسها به سالن رفتم.
🍁نویسنده طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸