eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖چرا خداوند روزی بعضی ها رو کم میده ؟؟ سوال خیلی هاتون بود👆👆 بفرستید برای حداقل یک نفر 👆🌀 ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
Tavasol-Salahshor.mp3
6.98M
با روضه 🎤 حاج مهدی الّلهُـمَّ‌عَجِّــلْ‌لِوَلِیِّکَـــ‌الْفَـــرَج هر سه شنبه به نیت ظهور (عجل الله) دعای توسل می خوانیم هدیه به چهارده معصوم شهدا اموات ◾️◽️◾️◽️◾️◽️ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_دویست_ودهم 🔻 #شهادت_زکریا_علیه_السلام 🔹حضرت زکریا بیشتر اوقات خود را ب
📘 📖 📝 🔻 🌺با عنایت از خداوند جهان            🍃حال از یحیی سرایم داستان 🔹یحیی بعد از پنج هزار و پانصد و هشتاد و پنج سال از هبوط حضرت آدم، در روز چهارشنبه در حالی که بود و 👈🏻 او زکریا و 👈🏻 ایشاع 🧕🏻نام داشتند. 📖 داستان ولادت حضرت یحیی و شمه‌ای از حالات آن بزرگوار در ضمن داستان پدرش حضرت زکریا ذکر شده است.✔️ ✍🏻ابن عباس گفته است؛ 🔸 یحیی به دریافت منصب نائل شد.☑️ ↩️و در روایات اهل بیت درباره و 😊 یحیی آمده، ☝️🏻که همسالان یحیی به او گفتند 👥 بیا تا به بازی برویم! 🍃 ؛ ما برای بازی آفریده نشده‌ایم❌ ☝🏻 بلکه برای و در کار بزرگی آفریده شده‌ایم.✔️ 🌸 ؛ ✨ما به یحیی گفتیم؛ 🌿«... ای یحیی این کتاب📔 یعنی را محکم بگیر. و و را در طفولیت👦🏻 به او دادیم، و و عطوفتی😊 از جانب خود و به او دادیم و او بود و نسبت به پدر و مادرش سرکش و نافرمان نبود❌..». *-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-* 🔻 🔹یحیی بن زکریا بیشتر نداشت که در میان مردم به می پرداخت. 📔 را آموخت. 👥بنی‌اسرائیل را از رنج‌های😰 رفته بر صالحان و گناهان و نافرمانی‌هایی که صورت گرفته . 👥مردم را به ظهور عیسی بن مریم پس از بشارت میداد ادامه دارد.... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴چرا امام زمان (عجل الله) برای ما مشخص نیست⁉️ 👤 🎤 🌥️اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها🤲🏻🌤️ ____☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ ___ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت145 هزار فکر کردم... از خودم عصبانی و ناراحت بودم... من تشنه ی محب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت146 هرچه به من نزدیکتر میشد من فاصله می گرفتم داشت عصبانی میشد. این را از نگاه کردنش و استغفرالله های زیر لبش متوجه بودم. در حال رفتن بودیم که دم مغازه ای خیلی شلوغ بود. مرد هیکلی عربی از کنار من رد شد ؛ کمی با من برخورد کرد. به یکباره سید دستم را از روی چادر محکم گرفت و دنبال خودش گوشه ی خلوت بازار کشید. عصبانیت دیگر از کل چهره اش مشخص بود با داد گفت: - چرا از کنارم عقب میروی؟ مگر نمیبینی چقدر بازار شلوغ هست؟ مردهای عرب را نمیبینی؟ حالا دیگر کم کم داشت اشکم می ریخت از یک طرف ترسیده بودم از یک طرف دلم گرفته بود از یک طرف فشار دستش داشت استخوان دستم را داغون می کرد پلک که زدم اشک هایم ریخت متعجب نگاهم کرد و گفت: - گریه نکن... جوابم را بدهید... اشک هایم امان نمی دادند فقط گفتم: - دستم را ول می کنید؟ حالا متوجه شد تمام عصبانیتش را سر دست من خالی کرده است. دستم را ول کرد در کمال تعجب چادرم را عقب زد و مچ دستم را نگاه می کرد این اولین برخوردی بود که با آقاسید داشتم   - ببخشید... غلط کردم... من اصلا حواسم نبود ؛ دستت قرمز شده! 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت147 دستش را که روی قرمزی مچ دستم کشید از گرمای دستش جا خوردم قلبم جوری می زد که می ترسیدم صدایش را بشنود نگاهم کرد و گفت : - زهراجان من بد جوش آوردم... من قصدم این نبود که اذیتت کنم. او می گفت و عذر خواهی می کرد و من فقط تیکه ی اولش را شنیدم "زهراجان " وقتی عکس العملی از طرف من نشد و نگاه پر سئوالم را دید گفت: - مریم فقط دختر عموی من هست. حرفی که حالم را خوب کرد. حرفی که انتظار شنیدنش را داشتم. در دلم ذوق کردم و قند عاشقی ام را آب می کردم ولی ظاهرم را حفظ کردم و خیلی سرد گفتم: - خودش که معرفی کرد. - درسته زهرا جان ؛ میشود شب در موردش توضیح دهم؟ ای خدا من به قربان جانت چقدر این حرفش آرامش داشت دوباره در دلم چیزی جان می گرفت ولی خونسرد گفتم: - زندگی خصوصی شما به من ربطی ندارد... زبانم این حرف را تایید می کرد ولی دلم تکذیب... مگر جز من چه کسی حق داشت؟؟ تمام زندگی اش را برای خودم می خواستم ولی نمی دانم چرا نمی توانستم این را ابراز کنم. فکر می کردم باید این عشقی که در دل راه افتاده را سرکوبش کنم احساس می کردم کارم اشتباه است. دل بسته ی آقاسید شدم!! این را می دانستم ولی نمی خواستم باور کنم اگر او من را نمی خواست چه؟ اگر امانتی اش را بعد از سفر پس میداد چه؟ چه جوری خودم و دلم را توجیح کنم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت148 نگاهی همراه با لبخند به روی من زد و مهربان گفت: - زهرابانو... تمام زندگی من به تنها کسی که توی این دنیا ربط دارد شما هستید. شب همه چیز را برایت توضیح می دهم. الان بیا با هم به خرید برویم و خواهش می کنم قول بدهید جاهای شلوغ از کنارم دور نشوید. این هارا گفت و من متعجب فقط نگاهش می کرد تا بتوانم حرفهایش را برای خودم تفسیر کنم. مچ دستم را ول کرد دستم را گرفت و دنبال خودش برد من هم مثل دختر بچه های حرف گوش کن به دنبالش می رفتم و نگاهم روی دستی بود که دستم را قفل کرده بود. اولین دستی که من را لمس می کرد حلالم بود. نه از روی حس ناپاک و گناه  بلکه از روی عشق پاک و حلال... فکر کنم حرف ملوک را حالا درک کردم یادم هست به من گفته بود عشقی که بعد از خواندن خطبه شکل بگیرد این عشق پاک ؛ چه آتشین و زیباست. ولی من تصور نمی کردم روزی توجه و دلبری های ساده ی یک روحانی دلم راببرد. فکر نمی کردم مردهای  مذهبی این چنین پاک همسرانشان را مراقبت کنن او جوری من را مراقب بود و برای من غیرت داشت که احساس می کردم جواهری گرانبها هستم در دست صاحبش... که خودش هم برای لمس این جواهر با احتیاط عمل می کند. قدم هایش را کوتا کرد من همراهش آرام می رفتم کنارم گفت: - بازار خیلی شلوغ هست بهتره برویم مرکز خرید آن طرف خیابان... منتظر تایید من نشد همراه هم به طرف پاساژ بزرگی رفتیم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت149 پاساژ خیلی بهتر بود ؛ هم از گرما خبری نبود، هم از شلوغی... دستم را توی دستش جابه جا کردم که گفت: - ببخشید ؛ اگر جایش بد بود ولی لازم بود... اینجا راحت باشید دیگر دستتان را نمی گیرم این را گفت و دستم را ول کرد. لحظه ای فکر کردم ناراحت و دلخور این را گفت سریع گفتم: - اشکالی ندارد! خیلی هم خوب بود!... ای داد بر من "خیلی هم خوب بود! " چی بود من گفتم؟ اصلا متوجه حرفم نبودم. خواستم چیزی بگویم تا درستش کنم  تا بد برداشت نکند که با شیطنت نگاهم کرد و گفت: - پس خوب بود؟ خودم می دانستم... اما ؛ دختر خوب اعتراف کردنت خیلی زود بود. باز آمدم حرفی بزنم که گفت: - باشه قبول تا آخر خرید دست شما پیش من مهمان باشد. دوباره آرام و ملایم دستم را گرفت و راهی خرید شدیم. خودم را که کنارش دیدم گفتم: - من منظورم این بود که اشکالی نداشت پیش آمده... خندید و گفت ولی من هر جور دلم بخواهد برداشت می کنم و تلاش شما دیگر فایده ندارد من مهمان دستهایم را پس نمی دهم  مگر ناراحت باشی؟ من که خنده ام گرفته بود ناچار سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم: - خب پس سکوت علامت رضایت هست. همراه هم برای خرید رفتیم چند ساعتی را خرید کردیم من هرچه خواستم برای ملوک و ماهان  و در کنارش برای بی بی و نرگس هم سوغاتی خریدم. آقاسید هم بیشتر سفارشات نرگس را انجام می داد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرا بانو💗 قسمت150 با تمام خستگی گفتم: بهتر برویم هتل ؛ خرید ها که تمام شده من خیلی خسته شدم. آقاسید با یک نگاه کشیده گفت: - تازه سوغاتی ها تمام شد من هنوز خرید دارم ؛ کجا خانم؟ این یعنی دنبالم بیا اعتراض وارد نیست. داشتیم در مرکز خرید چرخ میزدیم که آقاسید گفت: - خواهشی دارم رد نباید بکنید! - چه خواهشی؟ - من می خواهم برای شما چیزی بخرم خواهش می کنم مخالفت نکنید حتی اگر نخواستید و هیچ وقت استفاده نکردید ولی بگذارید من بخرم و شما قبول کنید. گیج نگاهش می کردم مگر چه می خواست بخرد؟ نکند دوباره چادر پسند کرده؟  بدون معطلی گفتم: - چادرم که تازه خریدید نیازی نیست. - چیزی که می خواهم بخرم تا حالا نداشتید... بهتره با من بیایید. باهم به طرف مغازه ی جواهر فروشی رفتیم. با فروشنده صحبت کرد و چندتاست انگشتر حلقه ای را نشان داد که فروشنده همه را جلوی من چید. خدای من... یعنی می خواست برای من حلقه بخرد؟ یعنی الان اولین انگشتر زندگی ام را باید انتخاب می کردم؟ او گفت: اگر نخواستم استفاده نکنم؟ کاش می فهمید چه می کند... خالق چه خاطراتی برای دختر چشم وگوش بسته شده. اولین هایی را با اوتجربه می کردم که فراموش کردنش کار من نبود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐