eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 پرسمان مهدوی 🔻 👇🏻 🔹️درباره چهره و شمایل ✨حضرت✨ توضیح دهید⁉️🤔 ❇ :👇🏻 ♦️ در 📑روايات✨ پيامبر اكرم(صلوات الله علیه)✨ و اهل بيت شمايل و اوصاف 🍃✨حضرت مهدي(عج)✨🍃 بيان شده است كه به برخي از آنها اشاره ميشود: 🔹️ چهرة آن بزرگوار ، 🔹️پیشانیاش و تابنده، 🔹️ابروانش و کشیده، 🔹️ درشت و سیاه، 🔹️ كشيده، 🔹️ براق 🔹️و روي اوگشاده است.😍🌹 🔻 بر گونه آن حضرت، مشکین قرار دارد. در ميان شانهاش، اثري چون اثر ديده ميشود و اندام مباركش، متناسب و .🤩😌 🌼 همچنين ✨امام باقر(علیه السلام)✨ فرمود: 🌿مهدي در حالي خواهد كرد كه يك تار موي سفيد در سر و محاسن او ديده نميشود. ❣ همين معنا در كلام نوراني ✨امام مجتبي(علیه السلام)✨ آمده است كه حضرت مهدي(عجل الله) در شمايل انساني كمتر از سال، ظهور خواهد كرد.🤲🏻 _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ╰─┈➤↴ ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖رفع فقر با سوره توحید 🌺امیرالمؤمنین صلی‌الله‌علیه‌وآله: هرگاه یکی از شما وارد منزلی شد، بر خانواده‌اش سلام کند بگوید: السلام علیکم، و اگر خانواده‌‌ای نداشت، بگوید: اَلسَّلاَمُ عَلَيْنَا مِنْ رَبِّنَا (سلامِ پروردگارمان بر ما)، و وقتی وارد منزلش شد، قُلْ هُوَ اللهُ أَحَد را بخواند، زیرا آن فقر را از میان می‌برد. (الخصال ج ۲، ص ۶۱۰/تحف العقول ج ۱، ص ۱۰۰) ╰─┈➤↴ ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنرانی کوتاه 🔖اینهمه کار خیر و عمل صالح انجام دادیم چرا هنوز نورانی نشدیم؟ 🎙آیت‌الله (ره) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╰─┈➤↴ ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
💢↶ درس اخلاق جلسـه ⑮ ↷💢 ▫️همه اعمال ما را می‌نویسند▫️ ✸ خیلی حرف‌ها ما می‌زنیم که اگر نزنیم هم مع
💢↶ درس اخلاق جلسـه ⑯ ↷💢 ▫️زیاد استغفار کنید▫️ روایت دارد کسی که زیاد استغفار کند استغفار زیاد چهار خاصیت دارد: ✸ اول «جَعَلَ اللهُ لَهُ مِنْ کُلِّ هَمٍّ وَ غَمٍّ فَرَجاً» انسان گاهی بیخودی غصه‌اش می‌شود هر چه هم که فکر می‌کند که چه شده که من گرفته‌ام خیلی ناراحتم نمی‌فهمد در این حال تسبیح را بردار و صد بار استغفار کن حالت جا می‌آید من امتحان کردم گاهی غم و غصه انسان را می‌گیرد، نگو یک شیعه‌ای در کربلا یا در نجف یا بغداد یا در فلسطین یا در هر جائی از دنیا، از دنیا رفته است و من به این خاطر ناراحتم در روایت هم دارد که اگر فقط در شرق عالم یک مؤمنی از دنیا برود در غرب عالم یک مؤمنی دیگر محزون می‌شود ✸ دوم «وَ مِنْ کُلِّ خَوْفٍ امْناٰ» می‌گویند زلزله می‌آید، آمریکا می‌آید اینها همه‌اش حرف است استغفار کن وقتی که بمب می‌آمد من در خانه استغفار می‌کردم بمب آمد و به امام زاده یحیی اصابت کرد، قوطی زردچوبه منزل ریخت اما ما هیچ طوریمان نشد ✸ سوم «وَ مِنْ کُلِّ ضیقٍ مَخرَجاً» سفته‌هایت عقب افتاده صاحبخانه جوابت کرده استغفار که بکنی راحت می‌شوی یه بنده خدائی چک‌هایش عقب افتاده بود شب غصه‌اش شده بود که چکار کند نصف شب از خواب بیدار شد به در خانه خدا رفت به خدا گفت: خدایا آبروی من در بازار در خطر است خودت کارم را درست کن صبح دم در حجره رفت یک نفر از رفقا آمد و همان مقدار پول را به او داد و گفت: من این پول را پیش تو امانت می‌گذارم اگر لازمش داشتی خرج کن هر وقت خواستم چند روز جلوتر به تو تلفن می‌زنم ✸ چهارم «وَ یَرزَقَهُ اللهُ مِنْ حَیْثُ لٰا یَحْتَسِبُ» از جائی که گمان ندارید پول به شما می‌رسد پس اگر رزق می‌خواهید استغفار کنید رزق هم همش پول و پله نیست رزق معنوی مهمتر است ✸ شما استغفار می‌کنید و می‌خواهید به مشهد بروید تنها هم هستید یک همسفر خوب کنار شما می‌نشیند این رزق است یک عالم یا انسان متدین بازاری کنار شما می‌نشیند این رزق است زن خوب رزق است عروس خوب رزق است داماد خوب رزق است همسایه خوب رزق است دوست خوب رزق است ✸ ما خیال می‌کنیم که رزق یعنی پول استغفار که می‌کنی داماد خوب گیرت می‌آید استغفار کنی همسایه خوب نصیبت می‌شود مسجد خوب گیرت می‌آید خانه ات جایی می‌رود که کنار خانه‌ات یک مسجد خوب است ✍ منبع: ↲کتاب بدیع الحکمة، حکمت ۱۶ از مواعظ آیت الله مجتهدی تهرانی (ره) °❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀° ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ╰─┈➤↴ ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا💗 قسمت10 صدای گریه های هرشب حورا عذابش می داد. صدای زمزمه های عاشقانه اش با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا💗 قسمت11 حورا با ناراحتی و عصبانیت وارد دانشگاه شد در حالی که از رفتار خودش کاملا پشیمان بود. مهرزاد که تقصیری نداشت فقط نمی توانست حرفش را راحت بزند. حرف نگفته اش، حورا را کاملا پریشان کرده بود. کاش می گفت..کاش... امتحان آن روز هم به خوبی برگزار شد اما حورا بیشتر حواسش به مهرزاد و مسئله ای بود که نتوانسته بود بگوید. بعد از تمام شدن امتحان منتظر هدی ماند تا با او حرف بزند. _به به حورا خانم چه عجب منتظر ما موندین! _هدی بریم سلف باهات حرف دارم. هدی بدون حرفی دست دوستش را گرفت و با هم راهی سلف دانشگاه شدند. دو لیوان شیر کاکائو و کیک گرفت و به سمت میزی برد که حورا پشتش نشسته بود. چادرش را کمی بالا کشید تا راحت بتواند بنشیند. _خب بگو منتظرم. _هدی من..میخوام خیلی چیزا رو بهت بگم. وقت داری؟ _آره حتما من برای بهترین دوستم همیشه وقت دارم. حورا لبخندی زد و شروع کرد به تعریف گذشته تلخش. _وقتی پامو تو اون خونه گذاشتم که چند روز قبلش مادر و پدرم تو یک تصادف فوت کرده بودند و وصیت کرده بودند من پیش داییم بمونم. مادرم خواهری نداشت و عمو و عمه هام خارج از ایران بودند و سالی یک بار هم نمیومدند ایران. داییم بهم قول داد ازم مراقبت میکنه و نمیزاره کمبودی حس کنم. منم خام حرفاش شدم و باهاش رفتم. از روزی که رفتم تو اون خونه آزار و اذیتا شروع شد. هربار که از زن دایی کتک میخوردم یا حرفی بهم میزد که اشکمو در میاورد به یاد حرف داییم میفتادم که می گفت ‌‌"دایی جان خیالت راحت باشه. خونه ما رو مثل خونه خودت بدون و احساس غریبگی نکن. من مثل پدرت و زنداییت مثل مادرت میمونه. هر کم و کسری داشتی بگو من برات فراهم میکنم. غصه هیچی هم نخور من مثل کوه پشتتم" اما.. اما با حرفای زنش پشتمو به راحتی خالی کرد. هر بار که میخواستم شکایت رفتار مریم خانم یا دخترش رو بکنم قدرت حرف زدن ازم گرفته می شد. فکر میکردم همینکه منو تو خونشون جا دادن و گذاشتن درس بخونم خیلی محبت بهم کردن. اما نمی دونستم که قضیه اونجوری که فکر میکنم نیست. 🍁نویسنده زهرابانو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا💗 قسمت12 از زن داییم میشنیدم که میگفت: رضا این دخترو چرا مفت و مجانی نگه داشتی تو این خونه؟ از باباش که نه ارثی رسیده به ما نه پول و پله ای. ولش کن بره با همون خانواده پدریش زندگی کنه که معلوم نیست کدوم گورین. اشک هایش را پاک کرد و ادامه داد: خیلی بهم بد کردن،زخم زبونای زن دایی و دستور و فرمایشای دخترش روانیم کرده بود تا اینکه.. تو۱۶سالگی فهمیدم مهرزاد.. عاشقمه. _چطور فهمیدی؟ _من که۱۶سالم بود اون۱۹ساله بود. تو اوج بچگیش اومد پیشم و وقتی تو حیاط داشتم درس میخوندم گفت دوسم داره و یک روز از دست مادرش نجاتم میده. _الان چی؟ _نمیدونم هدی امروز  منو سوار ماشینش کرد و هی میخواست چیزی بگه اما نمیتونست. _دیوونه حتما میخواسته بگه دوست داره. _نمیتونه هدی. _وا چرا؟ _چون مادرش نمیزاره.. از طرفی من اصلا با اون جور در نمیام.. از طرف دیگه هم که من دوسش ندارم. من تو این سال ها فقط عاشق و دل باخته یک نفر بودم. هدی با ذوق از او پرسید:ای ناقلا کی هست؟ _کسی که هر جا بودم باهام بوده و تنها نذاشته..کسی که هنوزم باهامه و شبا باهاش خلوت میکنم.. خدا.. اون تنها یار و همدم من تو این سالهای سخت بوده. _حورا جان خدا که آره اما تو باید یک کسی رو داشته باشی رو زمین که بتونی باهاش حرف بزنی؟درد و دل کنی؟ _فعلا نیازی نیست. _ممنون که باهام دردو دل کردی اما اینو یادت نره تو میتونی مهرزاد رو عوض کنی البته اگه زن دایی فولاد زره ات بزاره. _بیخیال هدی من تاحالا پشت سرش غیبت نکردم اینا رو هم فقط محض درد و دل بهت گفتم. به کسی نگو. هدی دستش را آرام فشار داد و گفت:حتما عزیزم مطمئن باش. _خب من دیگه برم تا صدای زنداییم بلند نشده. با هم که خداحافظی کردند، حورا زیر لب زمزمه کرد:گذشته خوبی نداشتم.. همیشه با یاد آوریش عذاب می کشم. "ما همیشه با عشق فریب می خوریم، زخمی می شویم و گاهی غم بر وجودمان چیره می شود، اما باز هم عشق می ورزیم؛ و زمانی که با مرگ دست و پنجه نرم می کنیم، به گذشته نگاه می کنیم و به خودمان می گوییم: من بارها زجر کشیدم؛گاهی اشتباه کردم، اما همیشه عشق ورزیدم." 🍁نویسنده زهرا بانو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا💗 قسمت13 به خانه رسید و این بار هم خانه ساکت بود. مستقیم به اتاقش رفت و لباس هایش را عوض کرد. صدای باز شدن در را که شنید حدس زد مونا باشد اما با مریم خانم روبرو شد. _سلام. _علیک سلام.داییت کارت داره برو تو اتاقش. حورا لباس هایش را عوض کرد و به اتاق دایی اش رفت. می دانست مسئله مهمی است که او را به اتاقش خوانده بود. در زد و وارد شد. _بشین دایی جان. هه حالا شده بود جان و جانان. حورا نشست و منتظر ماند. _حورا جان تو خیلی دختر خوبی هستی و لیاقتت از این زندگی که الان توش هستی خیلی بالاتره. راستشو بخوای من خیلی شرمندتم که نتونستم زندگی خوب و مرفهی رو برات تهیه کنم. حورا متواضعانه گفت:نه دایی جان همین زندگی از سر دختر بی پناهی مثل من زیادم هست. _نزن این حرفو دخترم. تو لیاقتت خیلی بیشتره. من تو این سال ها نتونستم برات دایی و سرپرست خوبی باشم. منو ببخش حورا جان. حورا سرش راپایین انداخت و چیزی نگفت. _الانم میخوام یه چیزی بهت بگم که هم به صلاح توئه هم تو رو از این وضعیت خلاص میکنه. قلب حورا تند می زد و صدای تپش قلبش شنیده می شد. _چند وقت پیش یکی از همکارای من تو رو دم خونه دیده و ازت خوشش اومده. بعد رفته تحقیق کرده فهمیده تو دختر خواهر من هستی و با ما زندگی میکنی. اومد به من این موضوع رو گفت و یک جورایی تو رو ازم خاستگاری کرد. منم گفتم آره چرا که نه مردی به پولداری و با شخصیتی سعیدی پیدا نمیشه. حورا از جایش پرید. _چی؟شما گفتین بله؟از طرف من بهش جواب دادین؟آخه..آخه به چه حقی؟مگه من اختیار زندگی خودمو ندارم؟ خونش واقعا به جوش آمده بود اما با احترام این ها را به دایی اش گفته بود. ناگهان در باز شد و مریم خانم داخل اتاق شد. _دختره خیره سر به چه حقی با دایی ات که اینهمه زحمت تو رو کشیده اینجوری حرف میزنی؟ یک ذره حیا و خجالت تو وجود تو نیست؟ _من..من که چیزی.. _خفه شو و به حرف داییت گوش کن. آقا رضا تذکرانه گفت:مریمممم! سپس رو کرد به حورا و گفت:دخترم من بدتو نمیخوام اما این بهترین موقعیت برای توئه. گفته میزاره درستو ادامه بدی و حسابی خرجت میکنه. ببین حورا اون یه جورایی مدیر شرکتمونه و همه کاره است. خیلی پولدار و با شخصیته. از حیا و حجاب تو خوشش اومده و این پیشنهاد و داده. روش فکرکن و اگه دیدی نظرت مثبته بگو بگم بهش بیاد با هم حرف بزنین. ضرر که نداره یه حرفه. حورا بغضش را مثل همیشه فرو خورد و گفت:ب..باشه. سپس دوان دوان از اتاق خارج شد. دلش تنگ آغوشی گرم و مهربان بود و کسی را آن اطراف نداشت تا او را در آغوش بگیرد و دست نوازش بر سرش بکشد. دوباره به سجاده و چادر نمازش پناه برد و از خدا کمک خواست. 🍁نویسنده زهرا بانو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان حورا💗 قسمت14 شب هنگام روبروی پنجره اتاقش نشسته بود و دستان ظریف و دخترانه اش را به روی آسمان بلند کرده بود. دلش گریه می خواست، بغض می خواست، نوازش می خواست، آغوش می خواست.. و فقط خدا را داشت تا از او یاری بخواهد. دور انگشتانش تسبیح سبز رنگ کربلا پیچیده بود که هدیه مادر بزرگش بود. بعد از فوت مادر و پدرش، مادر مادرش هوای او را خیلی داشت اما زیاد عمر نکرد و بعد از چهار سال دنیا را ترک کرد. از آن به بعد بود که دیگر دلخوشی در این دنیا نداشت جز زمزمه ها و ناله های شبانه اش. با همان زبان خودش با خدا سخت گفت. _خدایا من هروقت ازت کمک خواستم دستمو گرفتی.. کمکم کردی... تنهام نذاشتی... الانم تنهام نزار. خیلی تنهام، کسیو ندارم پس دستمو بگیر.. دست خالی منو بر نگردون که پناهی جز تو ندارم. نمیدونم این آقاهه کیه و چیکاره است و منو کی دیده؟ نمیدونم چرا ازم خوشش اومده و حرفاش راسته یا نه؟ فقط اینو میدونم که به این آشنایی حس خوبی ندارم. پروردگارم تنها مونس و همدم من تویی دست رد به سینه ام نزن. من تنهام خیلی تنهام.. بدون تو تنها ترم میشم. مهرزاد پشت در ایستاده بود و دلش برای دخترک دوست داشتنی قلبش آتش گرفته بود. صدای هق هق گریه هایش و التماس هایش به درگاه معبودش داشت او را دیوانه میکرد. هیچکاری از دستش بر نمی آمد. چقدر بی عرضه بود که نمی توانست دست معشوقه اش را بگیرد و از آن خانه ببرد یا جلوی زور گویی های پدر و مادرش بایستد. حتی نمیتوانست آن سعیدی نامرد را خفه کند. مهرزاد نظاره گر بود وچقدر بد بود عاشق بی دست و پا.. "وقتی عاشق میشوی دیگر هیچ‌چیز دست خودت نیست، دست قلبته" 🍁نویسنده زهرا بانو🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸