eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
12.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪐فاطمیه خط مقدم ماست .. 🎙 __________________________________ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
باهم بخوانیم کتاب #مکیال_المکارم 📘 را 👇🏻 📝 #47 ؛... 🔸در قسمت ديگري از اين خطبه آمده است : ✨✋🏻اي
باهم بخوانیم کتاب 📘 را 👇🏻 .....☝🏻 و اينكه را قرار داده از نظر حكم به مقتضاي علم واقعي آن حضرت است ،✔️ ☝🏻و اينكه حدود با شبهات دفع نخواهد شد❌ 2️⃣1️⃣ 🔸ُّ آمده است :👇🏻 ✨ اَيْنَ الْمُضْطَر  الَّذي يُجابُ اِذا َدعا؛✨ ✨ كجاست آن مضطري كه هرگاه دعا كند به اجابت مي رسد✨ 💠و در تفسير علي بن ابراهيم قمي درباره آيه مباركه : 📖✨ « أَمَّنْ يُجيبُ ْالمضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السوءَ َ وَ يَجْعَلُكُمْ خَُلفاء الْاَرْضِ» ✨(1) 📖✨آيا [جز خدا] كيست كه دعاي مضطرّ [ناچار ]را به اجابت رساند و شما را جانشينان زمين قرار دهد ؟✨ 🔹از پدرش از حسن بن علي بن فضال از صالح بن عقبه روايتي نقل كرده است كه امام صادق عليه السلام فرمود : 🌺✨اين آيه درباره آلمحمد عليهم السلام نازل شده است هرگاه در مقام ( ابراهيم ) دو ركعت نماز بگذارد و خداوند را بخواند و دعا كند 🤲🏻، خداوند دعاي او را و او را قرار دهد✔️(2) ✳️ 1️⃣ 📙در بحار از حضرت ابوجعفرباقر عليه السلام عجل اللَّه تعالي فرجه آمده است : 🌸✨و از برون و درون زمين در خدمتش جمع مي شود پس به مردم مي فرمايد : ⭐✨ بياييد به سوي آنچه در راه رسيدن به آن👇🏻🤨 ⏪ و ⏪ و ⏪ را .✨ 🔹 آنگاه كه هيچ كس پيش از او نبخشيده است. (3) 🔸در عنوان سخاوت آن حضرت نيزمطالبي كه به اين بحث مربوط است خواهد آمد😊 2️⃣ 🔹از جمله فيوضات وجود اقدس آن حضرت 👈🏻 است ☝🏻 تا آنان را و كنند و .✔️ 🔸در توقيع شريف كه در احتجاج روايت..... 📄ص: 95 ادامه دارد..... ______________________ 1)سوره نمل ، آيه . 62 2)تفسیر القمی، 497 3)بحارالانوار، 52، 351 _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee  •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
📌برای خلاص شدن از سرفه، سرماخوردگی، آنفلوانزا و انواع گلودرد، را دریابید👌🏻 عناب سیستم ایمنی را تقویت میکند و به قدری خاصیت دارد که به آن لقب را داده اند😲😉 🗞️ _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ ╰─┈➤↴ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ_ܩߊ_ܝ‌ߊ_ܢ̣ܘ_ߊ‌ܢܚ݅ࡅ߳ܝ‌ߊ‌ܭ_ܢ̣ܭَܥ̇‌‌ߊ‌ܝ‌ࡅ࡙ܥ‌‌❣↶ ╭━━⊰❀•❀🌤️❀•❀⊱━━╮      @masirsaadatee                 ╰━━⊰❀•❀🌤❀•❀⊱━━╯
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_دویست_هشتادوچهارم 🔻 #جنگ_بنی_قریظه_بنی_المصطلق_و_موته ⚔جنگ بنی قریظه
📘 📖 📝 🔻   🔹 پیامبر صلی الله علیه و آله در سال انجام شد. ⏪ مراسم حج که در آخرین سال عمر پیامبر اکرم بود به معروف است و باشکوه هر چه تمام تر در حضور پیامبر به پایان رسید. ♥️ قلب ها در هاله ای از روحانیت فرو رفته بود، و لذت معنوی این عبادت بزرگ هنوز در ذائقه جان ها انعکاس داشت.😍✔️ 🔹یاران پیامبر صلی الله علیه و آله که عده آنها 👥👥👥زیاد بود از خوشحالی😃 درک این فیض و سعادت بزرگ در پوست نمی گنجیدند. 💥 اما هنوز پیامبر صلی الله علیه و آله کار مهمی بر عهده داشت تا مسئولیتی را انجام دهد. 🍃تعداد حاجیان در این سفر که 💫پیامبر را همراهی می کردند، بودند.✔️ ☀️آفتاب حجاز گرما و حرارت خود را بر⛰ کوه ها و دره ها می پاشید، اما شیرینی این سفر روحانی و بی نظیر همه چیز را آسان می کرد،✔️ 🌇ظهر نزدیک شده بود، کم کم سرزمین جحفه و سپس🏜 بیابانهای خشک و سوزان از دور نمایان شد. ☝️🏻آنجا در حقیقت چهارراهی بود که 👥مردم سرزمین حجاز را از هم جدا می کرد، ⬅️راهی به سوی مدینه در شمال ⬅️، و راهی به سوی عراق در شرق، ⬅️و راهی به سوی غرب و سرزمین مصر ⬅️و راهی به سوی سرزمین یمن در جنوب پیش می رفت ✴️ و در همین جا باید آخرین خاطره و مهم ترین فصل این سفر بزرگ انجام پذیرد 😍 👈🏻و مسلمانان با دریافت آخرین دستور که در حقیقت نقطه پایان مأموریت های موفقیت آمیز ✌️🏻پیامبر بود از هم جدا شوند.✔️ 🗓روز پنج شنبه سال دهم هجرت بود، و درست هشت روز از عید قربان می گذشت، 😳ناگهان دستور توقف از طرف💫 پیامبر صلی الله علیه و آله به همراهان داده شد. 💫پیامبر صلی الله علیه و آله همه همراهان خود را دعوت به ایستادن کرد✋🏻 و مهلت دادند تا عقب افتادگان نیز برسند. ☀️خورشید از خط نصف النهار گذشت. 🌥 🌸 مؤذن با صدای «اللّه اکبر» مردم را به نماز ظهر دعوت کرد، مردم آماده نماز شدند. 🏜بیابان آنقدر داغ بود که بعضی مجبور شدند، عبای خود را به زیر پای خود بگذارند. 😔 🏖نه سایبانی در صحرا بود و نه سبزه و گیاه و درختی دیده می شد.😢 ⬅️ جز تعدادی🎋 درخت لُخت و عریان که جمعی پارچه ای بر یکی از این درختان برهنه افکندند و🏖 سایبانی برای پیامبر صلی الله علیه و آله ترتیب دادند.😊✔️ ↩️همینکه نماز ظهر تمام شد 💫پیامبر به آنها اطلاع داد که همه باید برای شنیدن یک پیام تازه الهی خود را آماده کنند.😉 🔹 کسانی که از پیامبر صلی الله علیه و آله فاصله داشتند نمی توانستند او را ببینند. 🔹 لذا منبری از جهاز شتران ترتیب داده شد و پیامبر بر فراز آن قرار گرفت. ⏪ و پس از بجا آوردن حمد و سپاس پروردگار خود را به خدا سپرد و سپس مردم را مُخاطب قرار داد و چنین فرمود؛ 🍃🌸 من به همین زودی دعوت خدا را اجابت کرده و از میان شما می روم، من مسئوولم شما هم مسئوولید.🍃🌸 ▪️شما درباره من چگونه شهادت می دهید؟⁉️🤔 👥مردم صدا بلند کردند و گفتند: ▪️ما گواهی می دهیم تو وظیفه رسالت را ابلاغ کردی و شرط خیرخواهی را انجام دادی و آخرین تلاش و کوشش را در راه هدایت ما نمودی، ♥️خداوند تو را جزای خیر دهد.✅ 💫پیامبر فرمود؛ ▪️آیا شما گواهی به یگانگی خدا و رسالت من و حقانیت روز رستاخیز و برانگیخته شدن مردگان در آن روز می دهید؟!⁉️🤔 👥 همه گفتند: ✅آری، گواهی می دهیم.😍 💫 فرمود: ♥️خداوندا! آگاه باش.😊 ادامه دارد.... _ ☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee  •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌خوابیدن در حالت عصبانیت ..... 🗞 _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee  •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
📜 🔻 :👇🏻 🔹 آيا انجام غسل هم شرايطى داره؟⁉️🤔 ✅ :👇🏻 🔸بله تمام شرايطى كه براى وضو گفته شده، برای غسل هم وجود داره؛ ✔️ مثل اینکه آب باید در هر دو پاک باشه یا با قصد قربت انجام بشن. 💥 فقط در غسل 1⃣ اولاً، لازم نیست بدن رو از بالا به پایین بشوریم. 2⃣ ثانیاً، در غسل ترتیبی لازم نیست بعد از شستن هر قسمت، فوراً قسمت بعدی رو بشوریم و اگه فاصله بیفته، اشکال نداره.✔️ ⭕️ نکته: به نظر حضرت آيت‌الله بهجت، بنابر احتياط واجب، بايد هر عضو از بالا به پايين شسته بشه؛ ولی با توجه به اینکه ایشون در این مسئله احتياط دارن، می‌تونين به مرجع ديگه‌ای مراجعه کنین كه شستن از بالا رو واجب نمی‌دونه. دراين‌صورت، غسل‌های قبلی هم به قضا نیاز نداره. 📚 منبع همه ی مراجع اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌤 _☀️ 🌤 ⛅️ ☁️_ ╭┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╮ 🕊⃟🇮🇷 @masirsaadatee  •••❥⊰🥀↯ ╰┅┅┅┅┅❀❀┅┅┅┅┅╯ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نویسنده ابوحلما💗 قسمت30 ( روز بعد_بیمارستان فوق تخصصی مغز و اعصاب) محمد که وارد اتاق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ابوحلما💗 قسمت31 (دوازده روز بعد-ایستگاه نگهبانی بیمارستان) نگهبان دستهای حسین را گرفت و گفت: ای بابا یه دقیقه صبرکن تا دکتر بیاد دیگه حسین کلافه و عصبانی گفت: همه برگه هارو امضا کردم هزینه هارو هم دیروز ... همان موقع نگهبان دست حسین را رها کرد و گفت: بفرما اینم خود دکتر حسین دستی به کمرش زد و پرسید: چرا گفتی جلومو بگیرن آقای دکتر؟ دکتر اخمی کرد و پاسخ داد: +برای اینکه نباید مرخص بشی -من امضا کردم با مسئولیت خودم دارم میرم هزارتا کار دارم + این کارت چیه که نمیشه بیست روز دیگه صبرکنی؟ اصلا خود رییس پلیس تهرانم که باشی مرخصی پزشکی بهت تعلق میگره... -دکتر بذار برم کار منو کسی نمیتونه انجام بده خیلی مهمه +از زندگی خودتم مهم تره؟ -آره +خیلی خب بذار بره ولی...من گفته باشم عواقب... -باشه دکتر  هرچی میگی درسته خداحافظ (چهارساعت بعد-جلسه مشترک محرمانه) در باز شد و حسین وارد شد. عباس با حیرت از جایش بلند شد. حسین سلامی گفت و نگاهی به جمع انداخت. از بین هشت نفر حاضر در جلسه فقط عباس و پاسدار جوانی را میشناخت که معمولا در پرونده های مرزی با او همکاری داشت. عباس صدایش را صاف کرد و گفت: الحمدلله حاج حسین هم به جمع مون اضافه شدن، حاج حسین جزء اولین افرادی بودن که روی این پرونده امنیتی کار کردن و پیشرفت خوبی هم داشتن...خب امیر جان ادامه بده. پاسدار جوان درحالی که به طرف پروژکتور می رفت گفت: دشمنای مملکت  برای نابودی نظام اسلامی و اشغال ایران هر ده سال یه فتنه راه انداختن چیزی که توی سالهای اخیر  از فتنه سال۷۸ کوی دانشگاه تا فتنه۸۸  سطح کشور، مشترک بوده، بکار گیری وسیع اوباش و حمله به مردم و نیروهای امنیتی کشور بوده... بعد  در حالی که از روی نقشه استان قم را نشان میداد، گفت: اینجا! اولین جاییه که احتمالا فتنه بعدی شروع میشه. طبق تحقیقات اینبار طور دیگه ای اصل نظام رو نشونه گرفتن... یکدفعه مرد میانسالی که روی دوشش پر از ستاره بود، گفت: همیشه هدف دشمن اصل نظام بوده، مگه شعار آشوبگرا تو فتنه ۸۸ حمله به نظام نبود؟! عباس دستهایش را درهم گره کرد و گفت: درسته ولی اینبار تقابل صرفا بین  اوباش و افراد مذهبی بدنه جامعه نیست. امیر چند قدم به طرف میزی که همه دورش نشسته بودند رفت و گفت: میخوان هییت ها و افراد مذهبی روهم درگیر فتنه کنن. مسن ترین فرد حاضر در جلسه، کتش را درآورد و روی پایش گذاشت بعد پرسید: چطوری میخوان اینکارو بکنن؟ حسین سکوتش را شکست و گفت: با درگیر کردن آخوندای انگلیسی. بعد از جلسه عباس حسین را کنار کشید و گفت: +چرا نگفتی بیام دنبالت؟ -گیر کار کجاست؟ +چی؟ -اطلاعاتی که مطرح کردین چیزی بیشتر از اونچه من تو اون حافظه جمع کرده بودم، نبود. پس تو این مدت یه مشکلی بوده. +مترجم...مترجم قابل اطمینان -شاهدِ حاضر داریم؟ +نه، شیش جلسه چند ساعته ضبط شده هست که فقط تونستیم سه جلسه رو... -مترجم مسلط به چه زبانی میخواییم؟ +فرانسوی و آمریکایی 🍁نویسنده بانو سین کاف🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ابوحلما💗 قسمت32 حسین مدتی به فکر فرورفت و بعد از لحظاتی سرش را بالاآورد و چشم در چشم عباس گفت: +رشته دانشگاهی عروسم زبان فرانسه ست البته این ترم آخرشو مرخصی گرفته بخاطر ... -نه حاجی این کار سنگینیه چندین ساعت نشستن پای کامپیوتر ... فکر نکنم با وضعی که عروست داره بتونه. در ضمن این جور مسایل امنیتی رو خانما بفهمن میگن جایی یه دفعه... +عباس! حلماسادات با خیلی از خانما فرق داره حتی با حاج خانم خودم. مثل چشام بهش اعتماد دارم. -نمیشه فیلمارو از این ساختمون خارج کرد. باید شرایطو بهش بگی ببینی قبول میکنه؟ +براش یه اتاق جدا میذاریم خودمم می مونم کنارش... -نقل این چیزا نیست باید بتونه... +امشب خبرت میکنم. -ان شاالله...یاعلی(ع) +علی(ع) یارت  همین هنگام طرف دیگر شهر در خانه حاج حسین  غوغایی برپا بود. همسرحاج حسین مدام روی پایش می کوبید و می گفت: من میدونم حاجی شهید شده اینا نمیخوان به ما بگن... حسین در آستانه در ایستاده بود و "اَمَ یُجیب" می خواند . حلما یک لیوان شربت دست مادرشوهرش داد و گفت: آخه چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی؟ دکتر گفت بابا با پاهای خودش از بیمارستان رفته...زیر برگه های ترخیص امضای بابا بود. مادر محمد جرعه ای از شربت نوشید و با غصه پرسید: پس کجاست؟ پس حاجی کجاست؟  حلما سری تکان داد و بلند شد. یک لیوان شربت هم دست شوهرش داد و آهسته گفت: باز به عمو عباس زنگ بزن شاید جواب بده. محمد موبایلش را از جیبش درآورد و بعد از لحظاتی نگران و کلافه گفت: خاموشه، جلسه که میره نمیبره گوشیشو...میگم مطمئنی بابا و عمو باهمن؟ حلما لیوان شربت را تا  جلو دهان همسرش بالابرد و گفت: بابا کجا رو داره بره آخه؟ یا سر کار میره یا پیش عمو عباس، ان شاالله میاد زودی. محمد نیمی از شربت را نوشید و گفت:سلام برحسین(ع). مادرش تا این را شنید دوباره زد زیرگریه و زمزمه کرد:حسین، حسین... حلما رفت روبه روی مادر شوهرش نشست و گفت: اینطوری فقط خودتو اذیت میکنی مادر. مادرمحمد آهی کشید و پرسید: پس چیکار کنم؟ حلما لبخندی زد و آرام گفت: صبر ناگاه صدای برهم خوردن در، نگاه همه را به طرف حیاط چرخاند. حسین با یک دسته گل مریم وارد شد. درمقابل نگاه حیرت زده همه، گل ها را در دستان حلما گذاشت و گفت: اینم برای عروس گلم به مناسبت مادر شدنش. محمد مات قامت پدرش بود که حاج خانم بلند شد و با تشر گفت: مردمو زنده شدم نباید یه خبری بدی؟ نمیگی ما میایم بیمارستان میبینیم نیستی هزارجور فکرو خیال میکنیم. اصلا با خودت نگفتی... حسین جلو رفت و پیشانی همسرش را بوسید و گفت: تسلیم! حق با شماست حاج خانم غرغراتم به دیده منت! به جون میخرم درد دلاتو ببخشید باید خبرمیدادم. محمد زیرلب الحمدلله گفت و دست حلما گرفت همانطور که به طرف راهرو میرفت گفت: بابا من میرم دواهاتو بگیرم حلما رو هم میرسونم خونه میام ماشینتو تحویل میدم. حاج حسین به طرف پسرش برگشت و گفت: وایسا بابا شام بمونید کارتون دارم. بعد نیم نگاهی به چهره حاج خانم انداخت و ادامه داد: یکم دیگه اذانه بعد نماز زنگ میزنم رستوران غذا بیارن. محمد لبخندی زد و گفت: بابا چه کاریه همه جا وقتی میرن عیادت گل و کمپوت میبرن بعد شما خودت گل اوردی شامم... حسین اخمی کرد و گفت: اصلا باتو کار ندارم. عروسمو نوه امو بذار پیشم تو هرجا میخوای برو. حلما دستی برشکمش کشید و لبخند ملیحی زد. محمد به طرف پدرش آمد و گفت: اینطوریه؟ حالا سه تاشونو به من ترجیح میدی؟ چشم های حسین گرد شد و از روی تعجب تکرار کرد: سه تا؟ که همسرش با خنده دستی در هوا چرخاند و گفت:  بچه ها دوقلون، دوتا دختر هزار ماشاالله 🍁نویسنده : بانو سین‌ڪاف‌غین🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان ابوحلما💗 قسمت33 بعد از شام محمد و مادرش مشغول شستن ظرفها بودند که حاج حسین آمد کنار عروسش به پشتی تکیه داد و گفت: -وقتی بی هوش بودم...باباتو دیدم +بابا مرتضام! چه طوری بود؟ -جوون،خوشتیپ، سرحال، عین اون موقع که تو جبهه باهم میرفتیم شناسایی +چ..چیزیم گفت؟ -خیلی باهم حرف زدیم +چی میگفت؟ چه حرفایی؟ -سید هم حرف همه شهدا رو زد؛ گفت تحت هیچ شرایطی رهبرو تنها نذارین. گفت باید با حفاظت از نظام اسلامی برای ظهور امام زمان(عج)زمینه سازی کنیم. حلما آهی کشید و خیره گلهای قالی شد. حاج حسین دست عروسش را گرفت و با مهربانی گفت: -دخترم! میخوام چیز مهمی بهت بگم +بفرمایید باباجون -میدونم محمد مخالفت میکنه منم نمیخوام بهت فشار بیاد هیچ اجباریم نیست ولی ضرورت هست. +من متوجه نمیشم اصلا -اگه شرایطی پیش بیاد که بتونی از دین و کشورت مقابل دشمنا دفاع کنی... +من؟ اخه چه شرایطی؟ -موقعیتی که بتونی با حفظ حریم و ارزشات، راه پدرتو برای دفاع از این آب و خاک ادامه بدی... ناگاه محمد به تقاطع نگاه های همسر و پدرش رسید. مکثی کرد و گفت: ولی بابا... حلما و حاج حسین به طرف محمد برگشتند. محمد با اعتراض ادامه داد: حلما به اندازه کافی تو این مدت استرس داشته، مثلا از دانشگاه مرخصی گرفت که... حسین لبخندی زد و گفت: منم اصراری ندارم بابا فقط... حلما کلام هر دو را به دایره سکوت کشید: باشه حسین یاعلی(ع) گفت و درحالی که بلند می شد رو به محمد گفت: پس چند روزی اینجا بمونید با خودم حلما رو ببرم سر پرونده... بعد چند قدم جلوتر دستی بر شانه محمد زد و گفت: مراقبش هستم بابا نگران نباش. این را گفت و رفت طرف اتاق مطالعه اش. محمد روبروی حلما نشست. خودش را در مردمک سیاه چشمان همسرش، تماشا کرد. فقط زیرلب نجوا کرد:حلما! حلما چشم هایش را آرام برهم زد و گفت: آسمان بارِ امانت نتوانست کشید، قرعه کار به نامِ منِ دیوانه زدند! محمد شانه سر حلما را برداشت، آرام دسته موهای جلوی پیشانی همسرش را شانه زد و گفت: -ولی باید یه قراری بذاریم +چی؟ -هر وقت  مهم نیست کجای کار باشه هرلحظه احساس خطر یا سختی کردی... +میام بیرون -قول؟ +قول -جونِ محمد؟ +قسم نده دیگه -بگو جونِ محمد +جون...محمد فردای آن روز بعد از اینکه محمد دیرتر از همیشه سرکار رفت. حلما و حاج حسین صبحانه خوردند و راه افتادند. مدتی بعد حاج حسین جلوی یک ساختمان دو طبقه نگهداشت. ماشین را پارک کرد و گفت: پیاده شو باباجان. 🍁نویسنده بانو سین‌ڪاف‌🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸