[~شَــهادت~]
شــــاعرانه ترینـــ 🍂
و
عاشــــقانه ترینــــ🍃
نوع مُردنــهـ🌈
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
mohamadrezabazri-@yaa_hossein.mp3
3.96M
◾️ #اربعین
🎵بسم الله از ما اجازه از شما، ایشالله اربعین پیاده کربلا
🎤محمدرضا بذری نوحه شور
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
#بی_تو_هرگز
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_یکم:مهمانی بزرگ
بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ...
بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ...
پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ...
یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم...
نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون ...
توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ...
- بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد ..
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
#بی_تو_هرگز
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_دوم:تنبیه عمومی
علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد ...
تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ...
علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ...
- جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ...
بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ...
داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ...
- خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ...
و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ ...
علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ...
- خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام ...
و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ...
اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من...
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
#بی_توهرگز
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_سی_و_سوم: نغمه ی اسماعیل
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ...
اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ...
پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود...
بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ...
- هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ...
جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- به کسی هم گفتی؟ ...
یهو از جا پرید ...
- نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ...
دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ...
- تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ...
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
۲۱ شهریور ۱۳۹۸
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
🌳کاش می دانستیم در دعا🤲 برای ظهورت چه اسراری نهفته است 🍂و چه برکات و آثاری بر آن مترتبت است.🍁
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
🌸اول مظلوم عالم😢 شکایت خویش از مردم روزگارش را به نخلستان🌴🌴 می برد و درد دل ❤با چاه 🕳می گفت
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
ای کاش 💔می دانستیم در کدام نخلستان 🌴🌴سر بر کدامین چاه🕳 غربت از بی وفایی و غفلت ما شِکوه می کنی!😭
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
نمی دانم چه شکوهی😇 در ظهورت نهفته است و تو چه عظمتی داری که امیر مومنان (ع) آن عدل مجسّم آروزی برپایی دولت تو و شوق دیدن حکومتت را بر دل دارد؟😊
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
🌿ای کاش عزاداران🏴، سینه زنان و گریه کنان😭 بر سالار شهیدان🏴 می دانستند که هم اینک حضرت ابا عبداله الحسین (ع) تعزیه دار🏴 غربیت وسوگوار😭 مظلومیت توست تا آن جا که می فرماید👈«مهدی ما در عصر خویش مظلوم است»😭😭
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
🍃تا تاکیدی ✅باشد بر این فرمایش شما بر ان منتظر عاشق که :👈«من مظلومترین فرد عالم ام»😭
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
صحرای 🏜کربلا🌎 غربت توست 😭و عرصه ی ابتلای مردمان و این تویی که هر صبح 🌕و شام🌙 آوای 💫«هل من ناصر ینصرنی» سر می دهی و یار و مددکار می طلبی.😔
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
🍂 دردا که هلهله ای ایادی شیطان 👹و امواج سپاه کفر و نفاق، شنیدن صدای استغاثه تو را مشکل ساخته است!
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
🍁افسوس که پرده های غفلت و معصیت، گوش👂 جانمان را سنگین و ناشنوا ساخته است!
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
🍁ای کاش🕊 «هل من معین» ات را می شنیدیم و تو را لبیک می گفتیم.😔
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
🌿تازه در این میدان✨ از ما سر و جان نخواسته ای. سخن از شمشیر🗡 و نیزه🔪 و خنجر ⚔نیست. فقط فرموده ای برای ظهورم دعا کنید🙏. وای بر ما ! 😔و ای بَدا بحال ما که از انجام همین وظیفه ی ساده نیز طفره رفتیم .........😭😭
۲۲ شهریور ۱۳۹۸
"بسم رب الشهداء و الصدیقین"
.
◀ محـرم و صـفـر
.
دومـاه محـرم و صـفــر کامـل لبـاس مشـکـی مـی پوشـید.◾️
.
از چـهل روز قــبل از عاشـورا شــروع مـی کـرد زیارت عاشـورا خواندن،
.
بعد از عاشـورا تا اربعیــن هم یک چـله دیگر مـی خواند.🌴
.
تخـمه و آجـیل و خـوراکـی های ایام شـادی هم تعــطـیل.❌
.
از آن سـال که روضـه های دونفــره مان سه نفــره شد، برای علـی هم جـدا روضـه مـی خـواند و سـینــه مـی زد.💔😔
برشی از کتاب #سربلند
شهید محسن حججی🌹
صفحه ی ۸۰
#السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃
۲۲ شهریور ۱۳۹۸