013.mp3
2.36M
شرح عملیات ثامن الائمه (شکست حصر آبادان)
📚موضوع مرتبط:
#عملیات_ثامن_الائمه
#عملیات_دفاع_مقدس
#شکست_حصر_آبادان
#شرح_عملیات
📅مناسبت مرتبط:
تاریخ عملیات
#07_05
#jihad
#martyr
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
15.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚موضوع مرتبط:
#عملیات_ثامن_الائمه
#عملیات_دفاع_مقدس
#شکست_حصر_آبادان
#کلیپ
📅مناسبت مرتبط:
تاریخ عملیات
#07_05
#jihad
#martyr
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
در نخستین ماه های سال 1360 شهید یوسف کلاهدوز قائم مقام وقت فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، طرح شکست حصر آبادان را که توسط شهید حسن باقری طراحی شده بود، به شورای عالی دفاع ارائه داد. پس از تصویب طرح و هماهنگی با نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی و نیروهای تحت امر سپاه پاسداران، چگونگی انسجام و نحوه ادغام نیروها، همچنین نام حمله، روز و ساعت آن مشخص شد.
موقعیت جغرافیایی زمین و طرز گسترش و آرایش یگانهای ارتش عراق در منطقه به گونه ای بود که با یک حمله غافلگیرانه و محاصره برق آسا، میتوانست ضربه کمر شکنی به دشمن وارد سازد. فراتر از همه انگیزههایی که برای عمل در شرق رود کارون و پاکسازی دشمن در آن منطقه به لحاظ سیاسی و نظامی وجود داشت، نظر صریح فرمانده کل قوا، یعنی امام خمینی(ره) مبنی بر این بود که حصر آبادان باید شکسته شود.
📚موضوع مرتبط:
#عملیات_ثامن_الائمه
#عملیات_دفاع_مقدس
#شکست_حصر_آبادان
📅مناسبت مرتبط:
تاریخ عملیات
#07_05
#jihad
#martyr
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
#اربعین
یاسیـدالشـهدا♡
چـون ابر🌧در فراقـ🍃ِ •|تُ|•
خـون گریہ😭 مۍکننــد😞🥀
رحمـۍ🦋 نما بہ حــالِــ💚✨
زیـارتــ🕌🌱 نرفتـہ ها..💔
#زیارٺنرفتہها😔💔
#انشااللهامسالهمموناربعیـݩڪربلا😍💛
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
@shahed_sticker۴۱۸.attheme
99.4K
• #تم_مهدوی ۳۳ 📲
• #تم
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
آخ آخ
یعنی همه این حرفارو از نزدیکات بشنوی و خودت راهۍ نشی...!
#دل_مینویسد
_میخوام برم کربلا...
+واقعا؟؟التماس دعا...🙏
.
_سلام رفیق خوبی؟
تا چند روز دیگ میخوام برم کربلا حلالم کن...❣
+خوش به حالت.😞حلال زاده ای💔
.
_سلام.یه خبر خوب دارم...!
+چیه؟!
_چن روز دیگه راهی کربلا میشم...نمیدونی چقد خوشحالم🙃
+التماس دعا رفیق📿🙏
.
_واااای نمیدونی چی شدههه...!😍
+چیه چرا اینقد ذوق کردی؟
_آقا منو طلبید.میفهمی.آقا من روسیاهو طلبید😔😢
+من روسیاه نطلبید. بین همہ نوکرا فقط من بدم...🖤🌙
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
هی بگن...!
هی بگی التماس دعا...؛
هی بگن حلال کن...!
هی بگی حلال کردن...؛
.؛
هۍ باخودت بگی:
'حُسِیݩ جـآن،
مولای مݩ
یعنےخریدار دل من نیستے...؟
میدوڹم خیلے واسم آقایی کردے...
ولی به حق پسرٺـ
به حق منتقم خونِٺـ
بطلب مارو...💔
؛...
🌾شهیده میترا در سال 1347 در آبادان متولد شد. مادربزرگش نام میترا را برای او انتخاب کرد. اما بعدها که میترا بزرگ شد، به اسمش اعتراض داشت.
🌾بارها به مادرم گفت «مادربزرگ، این هم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگر در آن دنیا از شما بپرسند که چرا اسم مرا میترا گذاشتهاید، چه جوابی میدهید؟ من دوست دارم اسمم زینب باشد.
🌾در سال ۱۳۶۰ در شاهین شهر یک راهپیمایی علیه بیحجابها راه افتاد که زینب مسئول جمعآوری بچههای مدرسه برای شرکت در راهپیمایی شد. منافقین از همان جا زیر نظرش گرفتند.
🌾دخترم همیشه غسل شهادت میکرد. قبل از شهادتش هم غسل شهادت کرده بود.
🌾در اسفند همان سال در تمیز کردن خانه برای عید نوروز به من کمک کرد و از من خواست که بگذارم روز آخر سال برای خواندن نماز مغرب و عشا به مسجد برود. آن نماز، آخرین نماز زینب ۱۴ ساله بود.
🌾وقتی از مسجد بر میگشت، منافقان او را با چادرش خفه کردند و به شهادت رساندند.
🌾ما بعد از دو روز توانستیم پیکرش را پیدا کنیم.
🌾پیکر دخترم همراه با پیکر ۱۶۰ شهید عملیات فتحالمبین که از منطقه آورده بودند، تشییع و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
🗣 مادر شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
شهادت یعنی زندگی کن، اما فقط برای خدا
سخنان سردار سلیمانی درباره شهید مصطفی (سید ابراهیم) صدر زاده
#مطلب
قسمتی از کتاب اسم تو مصطفاست👇
✨همه ی ترسم از مجروحیتت بود. اولین مجروحیت هات که شروع شد، ترسم از شهادتت شد ترسم از دوریت شد و از ندیدنت!
✨چطور میتوانستم در دنیایی باشم خالی از مصطفی؟
✨یک بار که مجروح شده بودی گفتم:"دیگه نباید بری"
❄️گفتی:"مثل زنان کوفی نباش!"
✨گفتم:"تو غمت نباشه من میخوام با زنان کوفی محشور بشم. تو اصلا اذیت نشو و فقط نرو!"
❄️گفتی:"باشه نمی رم."
✨بعد ناهار گفتم :منو میبری؟
❄️-کجا؟
✨-کهنز
❄️-چه خبره
✨-هیئت
❄️-هیئت نباید بری
✨-چرا؟!!!!!
❄️-مگه نگفتی من سوریه نرم. من سوریه نمی رم، اسم تو هم سمیه نیست!اسم جدیدت آزیتاست. اسم منم مصطفی نیست. کوروشه!!! اسم فاطمه هم عوض میکنیم. مسجد و هیئت هم نمیریم و فقط توی خونه نماز میخونیم. تو هم با زنان کوفی محشور میشی!!
❄️-اصلا نگران نباش هیئتم نمیریم!
✨بعد از ظهر نرفتم.
✨شب که شد. دیدم نمیشه هیئت نرفت.
✨گفتم:"پاشو بریم هیئت!"
❄️-قرار نبود هئیت بریم آزیتا خانوم!!!!
✨-چرا اینجوری میکنی آقا مصطفی!!
❄️-قبول میکنی من برم سوریه و اسم تو سمیه باشه واسم من مصطفی و اسم دخترم فاطمه و پسرم محمدعلی! در آن صورت هیئت و نماز و مسجد هم میری!!
✨-من رو با هیئت تهدید میکنی!
❄️-بله یا رو می روم یا زنگی زنگ
✨کمی فکر کردم و گفتم:"قبول!! اسم تو مصطفاست! !!"
❄️با لذت خندیدی و گفتی:"بله؛ اسم من مصطفاست. مصطفی اسم من و پرچم منه!"
#مطلب
🌾کتاب «راز درخت کاج» تصويری تأمّل برانگيز از زندگی یکی از شهدای نوجوان انقلاب اسلامي است كه نوع شهادت او با دیگر شهدای گرانقدر تاريخ انقلاب و دفاع مقدس تفاوت دارد و آن مبارزۀ شجاعانه و شهادت مظلومانۀ دختري 14 ساله در جبهۀ مبارزه با منافقین كوردل است.
🌾کتاب من میترا نیستم،نگارش جدید کتاب راز درخت کاج است.
🌾این دو کتاب الگویی مناسب برای جوانان است.
49.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
مستندی زیبا از زندگی شهید مصطفی (سید ابراهیم) صدر زاده از عاشقان شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی
#مطلب
🌾کتاب قرار بی قرار عنوان کتابی از فاطمه سادات افقه است که به زندگی شهید مصطفی صدرزاده میپردازد.
🌾این کتاب قصه فراز و نشیب های زندگی شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده است که با نام جهادی سید ابراهیم به عنوان فرمانده ایرانی گردان عمار از لشکر مقتدر فاطمیون عازم سوریه شد و در آبان ماه سال 1394 روز تاسوعا به شهادت رسید.
قسمتی از کتاب قرار بی قرار👇👇
🌾با فریاد لبیک یا زینب (س) یک محور از محاصره را شکستیم و در قلب دشمن قرار گرفتیم.
🌾نه راه برگشتی بود نه می شد پیشروی کرد.
🌾سید من را صدا زد و گفت «به تکفیری ها بگو ما مسلمونیم و نباید آتیش به سر خودمون بریزیم. باید برای دفاع مردم مظلوم فلسطین سر اسرائیل بمب و خمپاره بریزیم.»
🌾این جملات را به عربی برایشان گفتم.
🌾تکفیری ها هم شروع به ناسزا گفتن کردند.
🌾بار دیگر سید ابراهیم چند آیه از قرآن برایشان خواند.
🌾یکی از تکفیری ها پشت بی سیم گفت «مگه شما مسلمانید؟»
🌾گفتم «بله ما مسلمانیم و رسول خدا پیامبر ماست و قرآن کتاب ما.»
🌾نفهمیدیم چه شد اما دشمن روستای جلوتر را هم تخلیه کرد و ما توانستیم با تعداد کم از محاصره دربیاییم.
کتاب #راز_کانال_کمیل.pdf
7.9M
#پی_دی_اف
📚 عنوان کتاب : راز کانال کمیل
نسخه PDF
🌴 روایت ۵ روز مقاومت دلاورمردان گردان کمیل و شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی در کانال دوم فکه (کانال کمیل)
1_106403737.mp3
2.89M
✨🌸✨
#اربعین
#مداحی
#میثم_مطیعی
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
✨🌸✨
#بی_تو_هرگز
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_هفتاد:خدا را ببین
چند لحظه مکث کرد ...
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه ...
با قاطعیت بهش نگاه کردم ...
- این من نبودم که تحقیرتون کردم ... شما بودید ... شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست ...
عصبانیت توی صورتش موج می زد ... می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد ... اما باید حرفم رو تموم می کردم...
- شما الان یه حس جدید دارید ... حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش ... احدی اون رو نمی بینه ... بهش پشت می کنن ... بهش توجه نمی کنن ... رهاش می کنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ... تاریخ پر از آدم هاییه که ... خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن ... اما نخواستن ببینن و باور کنن ...
شما وجود خدا رو انکار می کنید ... اما خدا هرگز شما رو رها نکرده ... سرتون داد نزده ... با شما تندی نکرده ...
من منکر لطف و توجه شما نیستم ... شما گفتید من رو دوست دارید ... اما وقتی ... فقط و فقط یک بار بهتون گفتم... احساس شما رو نمی بینم ... آشفته شدید و سرم داد زدید ...
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده ... چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ ...
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد ... اما این، تازه آغاز ماجرا بود ...
اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد ... چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود ... که به ندرت با هم مواجه می شدیم ...
تنها اتفاق خوب اون ایام ... این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد ... می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم ... فقط خدا می دونست
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
#قسمت_هفتادویک:غریب آشنا
بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود ...
از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود...
توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد ... خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ...
با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ... خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ...
فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ...
شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ...
برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت ...
- مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود ...
و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد ...
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄
#بی_تو_هرگز
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_هفتادودو:شبیه پدر
ستش بین موهام حرکت می کرد ... و من بی اختیار، اشک می ریختم ... غم غربت و تنهایی ... فشار و سختی کار ... و این حس دورافتادگی و حذف شدن از بین افرادی که با همه وجود دوست شون داشتم ...
- خیلی سخت بود؟ ...
- چی؟ ...
- زندگی توی غربت ...
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... قدرت حرف زدن نداشتم ... و چشم هام رو بستم ... حتی با چشم های بسته ... نگاه مادرم رو حس می کردم ...
- خیلی شبیه علی شدی ... اون هم، همه سختی ها و غصه ها رو توی خودش نگه می داشت ... بقیه شریک شادی هاش بودن ... حتی وقتی ناراحت بود می خندید ... که مبادا بقیه ناراحت نشن ...
اون موقع ها ... جوون بودم ... اما الان می تونم حتی از پشت این چشم های بسته ... حس دختر کوچولوم رو ببینم ...
ناخودآگاه ... با اون چشم های خیس ... خنده ام گرفت ... دختر کوچولو ...
چشم هام رو که باز کردم ... دایسون اومد جلوی نظرم ... با ناراحتی، دوباره بستم شون ...
- کاش واقعا شبیه بابا بودم ... اون خیلی آروم و مهربون بود... چشم هر کی بهش می افتاد جذب اخلاقش می شد ... ولی من اینطوری نیستم ... اگر آدم ها رو از خدا دور نکنم ... نمی تونم اونها رو به خدا نزدیک کنم ... من خیلی با بابا فاصله دارم و ازش عقب ترم ... خیلی ...
سرم رو از روی پای مادرم بلند کردم و رفتم وضو بگیرم ... اون لحظات، به شدت دلم گرفته بود و می سوخت ... دلم برای پدرم تنگ شده بود ... و داشتم ... کم کم از بین خانواده ام هم حذف می شدم ... علت رفتنم رو هم نمی فهمیدم ... و جواب استخاره رو درک نمی کردم ...
" و اراده ما بر این است که بر ستمدیدگان نعمت بخشیم و آنان را پیشوایان و وارثان بر روی زمین قرار دهیم "
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🖤🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃🖤 ❀✿┅┅┄