بیا دیگر آقا جان..
چشمشان به راه مانـد.....
و عمر و جوانیشان در راه..
سربازانی که امـروز همه پیر شدند🌷
به دعای فرجِ جمع ؛
اثر نزدیڪ است ...
📎اللهم عجل لولیک الفرج
واجعلنا من انصاره و اعوانه
#سلام_مولای_مــهربانم🌸🍃
📎صبحت بخیر آقا
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
@masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
22.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏷 #برش_دیدار
📹 ببینید | مردمی بودن به ادعا نیست
📲 قابل استفاده در بخش استوری اینستاگرام
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
@masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
@shahed_sticker۶۳۵.attheme
115K
• #شهید_حسین_معزغلامی ۵
• #تم_رفیق_شهید 📲
• #تم
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
@masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
#به_وقت_رمان
🥀رمان نسل سوخته🥀
#قسمت_سیوهفتم
تلخ ترین عید😖
توی در خشک شدم😳 ... و مادربزرگم مبهوت که چرا یهو حالتم😲... صد و هشتاد درجه
تغییر کرد ... چشم هایی که از شادی می درخشید 😍... منتظر تکانی بود ... تا کنترل
اشک از اختیارم خارج بشه😍 ... و سرازیر بشه ...☺️
- چی شدی مادر؟ ...🤨
خودم رو پرت کردم توی بغلش ...
- هیچی ... دلم ❤️برات خیلی تنگ شده بود بی بی ...بی حس و حال بود ... تا تکان می خورد دنبالش می دویدم... تلخ ترین عید عمرم😞 ... به
سخت ترین شکل ممکن می گذشت ... بقیه غرق شادی و عید دیدنی و خوشگذرانی ... ☹️
من ... چشم ها و پاهام 👀... همه جا دنبال بی بی ..
اون حس ... چیزهایی بهم می گفت ... که دلم نمی خواست باور کنم ...☹️
عید به آخر می رسید ... و عین همیشه ... یازده فروردین ... وقت برگشت بود ...😔😪
پدر ... دو سه بار سرم تشر زد ...😡
- وسایل رو ببر توی ماشین ... مگه با تو نیستم؟ ...😡
اما پای من به رفتن نبود ... توی راه ... تمام مدت ... بی اختیار از چشم هام اشک می
بارید 😭... و پدرم ... باز هم مسخره ام می کرد ...😢
- چته عین زن های بچه مرده ... یه ریز داری گریه می کنی؟ ...😡
دل توی دلم نبود💗 ... خرداد و امتحاناتش تموم بشه ... و دوباره برگردیم مشهد ... 🤩
هفته ای چند بار زنگ می زدم و احوال بی بی رو می پرسیدم ... تا اینکه باالخره کارنامه
ها رو دادن ...😍
نویسنده : 💙شہید سید طاها ایمانے💙
💐ڪپے بہ شرط دعا براے ظہور مولا💐
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
#به_وقت_رمان
💎رمان نسل سوخته💎
#قسمت_سیوهشتم
می مانم✅💪
دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن 😔... دایی... مادرم رو کشید کنار ...
- بردیمش دکتر ... آزمایش داد ... جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست🙁 ... نمونه برداری
هم کردن ... منتظر جوابیم ...من، توی اتاق بودم ... اونها پشت در ... نمی دونستن کسی توی اتاقه ... 😣
همون جا موندم ... حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توی تاریکی ... یه گوشه نشسته
بودم و گریه می کردم ...😭
نتیجه نمونه برداری هم اومد ... دکتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن🤯 ... سرعت
رشدش زیاده و بدخیم😫 ... در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد ... فقط به درد و ناراحتی
هاش اضافه می شد ... 🙄
مادرم توی حال خودش نبود ... همه بچه ها رو بردن خونه خاله ... تا اونجا ساکت باشه
و بزرگ ترها دور هم جمع بشن... تصمیم گیری کنن ... 🤢
برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم ... همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از
بچه ها با من بود ...🤧
- تو دقیقی ... مسئولیت پذیری ... حواست پی بازیگوشی و ... نیست ...
اما این بار ... هیچ کدوم از این حرف ها ... من رو به رفتن راضی نمی کرد😪 ... تیرماه تموم
شده بود ... و بحث خونه مادربزرگ ... خیلی داغ تر از هوا بود ...🤒
خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه ... دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و
همسرش هفت ماهه باردار 🤰... و بقیه هم عین ما ... هر کدوم یه شهر دیگه بودن ... و
مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت ...😶
دکتر نهایتا ... 6 ماه رو پیش بینی کرده بود ... هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن
و ازش مراقبت کنن ... هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد ...حرف هاشون که تموم شد ... هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف ...🤭 زودتر از همه
دایی محسن ... که همسرش توی خونه تنها بود ... و خدا بعد از 9 سال ... داشت بهشون
بچه می داد ...👶
مادرم رو کشیدم کنار ...
- مامان ... من می مونم ... من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم ...👀
نویسنده : ❣شہید سید طاها ایمانے❣
✅ڪپے به شرط دعا براے ظہور مولا✅
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ