🍃🌸
#لحظهای_با_شهدا...
🌹 یادی از سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی...
شبی که فردایش قرار بود برود جبهه،
با هم رفتیم خانه تک تک فامیل؛
از همه حلالیت طلبید.
دست آخر هم بردمان حرم خدمت امام رضا(علیهالسلام).
خودش یکی یکی بچهها را برد دور ضریح طواف داد.
از حرم که آمدیم بیرون گفت:
«امشب سفارش تون رو به امام رضا(علیهالسلام) کردم.
به آقا گفتم "من دارم میرم جبهه".
شما به بچههای من سری بزنید.
گفتم "بیان از شما خبر بگیرن".
اگه یک وقتی کاری داشتید،
برید به امام رضا(علیهالسلام) بگید.
من شما رو سپردم دست امام رضا(علیهالسلام)»
🎤 راوی: همسر سردار شهید
🌷نثار روح مطهر سردار شهید "حاج عبدالحسین برونسی" صلوات🌷
📚موضوع مرتبط:
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#شهید_دفاع_مقدس
#خاطره
📅مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#06_03
#jihad
#martyr
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃
4_5807890880593395950.pdf
6.36M
📗کتاب بسیار زیبا و تاثیرگذار
" خاک های نرم کوشک "
📚موضوع مرتبط:
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#شهید_دفاع_مقدس
#کتاب
#خاک_های_نرم_کوشک
#زندگینامه
📅مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#06_03
#jihad
#martyr
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃
♻ مقام معظم رهبری:
اوستا عبدالحسین برونسی،
این
خیلی برای جامعهی ما و کشور ما و تاریخ ما اهمیت دارد که یک شخص خوانده شدهی به عنوان «اوستا عبدالحسین» - نه دکتر عبدالحسین است، نه به معنای علمی استاد عبدالحسین است؛ بلکه #اوستا عبدالحسین است،
اهل
#بنائی و اهل کارِ دستی و اهل #شاگردىِ فلان مغازه؛ یعنی اوستا عبدالحسین بنا - از لحاظ #معرفت و آشنائی با حقایق به جائی میرسد که
قبل از پیروزی انقلاب در #ظریفترین کارهای انقلابىِ جوانهائی که در مسائل انقلابی کار میکردند شرکت میکند -
البته من از نزدیک در جریان آن کارها نبودم و در آن زمان یادم نمیآید که با این #شهید ارتباطی داشته باشم؛ لاکن اطلاع دارم، میدانم، شنیدم و توی کتاب هم خواندم - بعد از #انقلاب هم وارد میدان جنگ میشود. این مطلب مهمیست.
📚موضوع مرتبط:
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#شهید_دفاع_مقدس
📅مناسبت مرتبط:
تاریخ تولد
#06_03
#jihad
#martyr
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃
🏴روزشمارمحرم👆👆
8 روزمانده💔
برتمام خنده هايم خطی ازماتم بکش 👌
پاک کن شادی زدل جايش هزاران غم بکش😔
آنقدروقتی نمانده تامحرم،بی بی فاطمه(س)😞💔
زحمتِ پيراهن مشکی ماراهم بکش😭🙏
🍀💔🕊💔🕊💔🕊💔🍀
🌼🍃
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃
یادمان باشد
گناه ڪہ کردیم
آنرا بہ حسابِ جوانے نگذاریمـ..✋
مےشود
جوانے کرد بہ عشق مهدی"عج"
بہ شهادت رسید فدایِ مهدی"عج"🌹
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃
🔴مثل شهدا با شیم ..
شهید امید اکبری:
🌷بعداز ظهر عاشورا تَرک موتورش بودم.
تو اصفهان رسیدیم به یه چهار راه خلوت،پشت چراغ قرمز،
ایستاد!
بهش گفتم : امید چرا نمیری، ماشینی که اطرافت نیست؟
گفت:
🍃🌸رد کردن چراغ خلاف قانونه و امام گفته رعایت نکردن قوانین راهنمایی رانندگی خلاف شرعه،پس اگه رد بشم گناهه داداش...
من شب تو هیئت اشک چشمم کم میشه...!
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃
🌺🍂🌺🍃🌺
🍂🌺🍃🌺
🌺🍃🌺
🍃🌺
🔵احترام🔵
وقتی کار اشتباهی انجام می داد، مادر از دستش عصبانی می شد و با تندی با او برخورد می کرد. حسين سرش را پايين می انداخت و گوش می کرد.
دلم برايش می سوخت و مي گفتم:"يک چيزی بگو و از خودت دفاع کن!"
می گفت:"نبايد به پدر و مادرمون بی احترامی کنيم. اگه هم اشتباهی کرديم بايد به اون پی ببريم تا دوباره تکرارش نکنيم."
🌷شهيد حسين لاسجردی🌷
📚به رنگ صبح
#سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا
#احترام_به_والدین
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃
🌕 وادی رحمت 🌕
روز مانده به چهلم علي، وصيت نامه اش به دستم رسيد. وصيت نامه را باز كردم. علي نوشته بود: «پدر جان من دوست دارم كه در وادي رحمت در كنار ساير دوستانم به خاك سپرده شوم».
اما وصيت نامه دير به دست ما رسيد و ما علي را در قبرستان ستارخان دفن كرديم. احساس ملامت مي كرديم. به هر كجا سرزدم تا اجازه ي انتقال جنازه اش را بگيرم، موفق نشدم. از امام اجازه ي نبش قبر خواستيم، اما اجازه ندادند، ناچار گذاشتيم جنازه در همان قبرستان ستارخان بماند، اما هر وقت علي را در خواب مي ديدم، مي گفت: «هرچه احسان داريد، به وادي رحمت بياوريد. من در آن جا كنار دوستانم هستم و فقط به خاطر شما به قبرستان ستارخان مي آيم.»
اين شد كه پنج شنبه ها به وادي رحمت مي رفتم و بعدازظهرها به ستارخان. تا اين كه 13 سال بعد از طرف شهرداري خبر آوردند كه گورستان جاده كشي مي شود، بايد اجساد و اموات انتقال پيدا كنند. درست در سالگرد شهادت علي براي انتقال جنازه ي او به قبرستان ستارخان رفتيم. بر سر مزار حاضر شديم و خاك آن را برداشتيم. به سنگ ها كه رسيديم، خودم خواستم كه روي سنگ ها را جارو كنم تا خاك به استخوان ها و روي جنازه نريزد.
سنگ اول را كه برداشتم، بوي عطر شهيد بيرون زد كه بچه ها به من گفتند: «حاجي گلاب ريختي؟» گفتم: «نه، مثل اين كه اين بو از قبر مي آيد،» عطر جنازه همه جا را گرفت. سنگ ها را كه برداشتم نايلون را بلند كردم، ديدم سنگين است. آن را بغل كردم، ديدم كه سالم است. صورتش را داخل قبر زيارت كردم. مثل اين بود كه خوابيده است و همين شامگاه او را دفن كرده ايم.
با ديدن اين صحنه يك حالت عجيبي به من دست داد، قسمت سبيل هايش عرق كرده و سالم بوده و در همان حال مانده بود. موهاي صورتش و سبيل هايش هنوز تازه بود. موها و پلك ها همه سالم بودند. مثل اين بود كه در عالم خواب است. دستم را كه انداختم به نايلون پاييني، چند تا از انگشت هايم خوني شد، مادر علي هم اصرار كرد كه او را زيارت كند؛ وقتي خواستيم پيكر شهيد را لاي پارچه اي بپيچيم، مادر علي گفت: «بگذاريد صورتش را ببوسم، من هنوز صورتش را نديده ام.» يعقوب پسرم گفت: «كمي آرام باش مادر!» خواستم كه نايلون روي صورتش را باز كنم كه در وادي رحمت مانده بود، دستم خوني شد. پسرم سال ها در انتظار ملحق شدن به دوستانش در وادي رحمت مانده بود.
#شهيد_علی_ذاكری
📚 نوید شاهد
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃
#بی_توهرگز
#نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
7⃣ #قسمت_هفتم:احمقی به نام هانیه
🍃پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
🍃هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...
🍃گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...
🍃اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...
🍃به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ...
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃