eitaa logo
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
684 دنبال‌کننده
4هزار عکس
773 ویدیو
103 فایل
✨﷽✨ ✓مدرسه تخصصی مجازی حفظ قرآن کریم (ویژه برادران) ♡ ~باهدف تربیت حفاظ قرآن کریم شروع به فعالیت میکند🌱 ☆آیدی مراجعه ودریافت فرم ثبت نام: 📱شماره تماس جهت مشا 📍کانال واحد خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
میلاد علیه السلام 🎥ای جانِ جانان یا مولایاهادی ... 🎙میثم 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد علیه السلام 🎵شب عشقه شب شوره 🎙ابوذر 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid
🌸☘علی در عرش بالا بی نظیر است 🌼☘علی بر عالم و آدم امیر است 🌺🍀به عشق نام مولایم نوشتم 🌹🍀چه عیدی بهتر از عید غدیر است 🌷🍃 همراه با جـوایز 🎁 🎈 🎀شـرڪت در 👇 http://eitaa.com/joinchat/650772500Ccb0d7cf400 👆👆
📣مهلت شرکت در تا فردا صبح تمدید شد ♨️💢فقط تا فردا میتونید شانستون رو برای برنده شدن در امتحان کنید. از فردا تا روز شنبه مهلت دارید سین بزنید👁‍🗨
📖 💞عاشقانه ای برای تو💞 🌸🍃اون روز کلاس نداشتیم....بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر و سالن زیبایی و....همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود...برای اولین بار حس می‌کردم به یه نفر تعهد دارم...کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون....هر چقدر بچه ها صدام کردن،انگار کر شده بودم... چندساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم...رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار تو خریدم...عین همیشه،فقط مارکدار...یکیش رو همونجا پوشیدم و رفتم دانشگاه...همون جای همیشگی نشسته بود...تنها...بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم:هنوز که نهار نخوردی؟ امتحانات تموم شد....قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم...حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود... دوماه پیش قصد داشتمتوی همچین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم...اما الان،داشتم به امیرحسین فکر میکردم...اصلا شبیه معیارهای من نبود... وسایلم رو جمع کردم....بی خبر رفتم در خونه‌اش و زنگ زدم...در رو که باز کرد حسابی جا خورد....بدون سلام و معطلی،چمدونم رو هل دادم تو و گفتم:من میگم ماه عسل کجا بریم... آغاز زندگی ما،با آغاز حسادت ها همراه شد...اون هایی که حسرت رومئوی من رو داشتند...و اون هایی که واقعا چشمشون دنبالش افتاده بود.... مسخره کردن ها....تیکه انداختن ها...کم کم بین منو دوست هام فاصله می‌افتاد...هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر میشدم فاصله ام از بقیه بیشتر میشد.... از ایرانی های توی دانشگاه یا از قولشون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره میکردن میگفتن:ماشین جنگیه...بوی باروت میده...توی عصر تحجر و شتر گیر کرده و .... ...... ✍ نویسنده 🌷 🖇 🌷
♦️ 🌾توی چله توی برف ❄️🌨و سرما ، که حتی چهارپایان هم از رفتن به زاده داوود خوداری می کردند ، میگفت ، بریم امام زاده داوود اونم نه برای تفریح بلکه برای خود سازی ‼️ وقتی با یه توی برف و یخبندان وارد امام زاده می شدیم ، 🌾 همه برای فرار از سوز 🌬و سرما دنبال یه جای گرم بودیم ولی به طرف رودخانه می رفت و وضو می گرفت ، بعد چنان با خلوص به نماز می ایستاد که واقعا احساس می کردیم او با خدا گرم می شود..... 🌷 📕 امام سجاد و شهدا ، ص31 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid
✨🍂حکمت ۵۳ نهج البلاغه: سخاوت آن است که تو آغاز کنی، زیرا آنچه با درخواست داده می شودیا از روی شرم و یا از بیم شنیدن سخن ناپسند است. همراه با جـوایز 🎁 🎈 🎀شـرڪت در 👇 http://eitaa.com/joinchat/650772500Ccb0d7cf400 👆👆
☘فرازی از 💥ڪاش شهدا ڪه قاب اتاق های ما را اشغال ڪرده ، دلمو💘نو اشغال میڪرد . ☘ڪاش صحبتهای ولی‌ مسلمین ڪه سرلوحه‌ی روزمرمون شده سرلوحه‌ی اعمالمون میشد . ڪاش دل زهرا با اعمال ما خون💔 نمیشد .❌ ڪاش مهدی فاطمه (س) با اعمال ما ظهورش به تأخیر نمی‌افتاد . 💥 🌷 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️صلے علیڪ یا اباعبداللـہ♥️ 🎵با دسٺ پیغمـبر،دسٺ حیـدر میرهـ باݪا😍✨ ✋🏻🌙 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid
برج میلاد و برج آزادی امشب در راستای همدردی با مردم لبنان و حادثه انفجار بیروت منقوش به تصاویر پرچم لبنان و جملاتی تسلیت آمیز شد. 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🌴ای یوسف زهرا سفرٺ کی به سر آیدبادست ت کی نخل ثمرمی اید✨ 🌾از پیک صبا کی شنوم امدنت را کی بانگ انا ازکعبه براید⁉️ 🥀السلام علیک یا الله چشم به راهیم آقا بیا😍 🌸🍃 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid
🦋مهربانی بین که از جان می‌دارمت ... 🌺 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid
🌴🍃💥🌴🍃🌴💥🍃🌴🍃 💥در گیرو دار کارهای عروسیمان بودیم. مجروحیت اتفاق غیر منتظره ای بود و درعین حال بسیار ناراحت کننده. اما ذهن من در پس این اتفاق به ظاهر ناخوشایند به دنبال این ماجرا بود✨ 🍃. جای تامل داشت. شاید نشانه ای بود. در معنویات به قولی سیمش زود وصل می شد و ارتباط می گرفت . از عبادت📿 لذت می برد .✨ 💥 ذره ای ریا در عبادتش ندیدیم. تنها چیزی که به زبان نمی آورد همین خلوت هایش بود . در ها یا وقتی از ماموریت که بر می گشت برایم هدیه می آورد . حتی شده یک گل. 🌷آینده نگری منحصر به فردی داشت . ✨ 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid
✨🍂 گفت پیغمبر ب یاران سخن/پیک رب العالمین آمد ب من گفت حیدر را خدا این تحفه داد/بر همه خلق جهان فضلش نهاد گشت داخل از یقین زوج بتول/ در ولایت با خداوند و رسول عید غدیر بر شما مبارک🌺 همراه با جـوایز 🎁 🎈 🎀شـرڪت در 👇 http://eitaa.com/joinchat/650772500Ccb0d7cf400 👆👆
📖 💞عاشقانه ای برای تو💞 🌸🍃ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود... امیرحسین اونقدر خوب بود که می‌تونستم قسم بخورم که فرشته‌ای با تجسم مردانه است... اما یه چیز آزارم می‌داد... تنش پر از زخم بود... بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم... باورم نمی‌شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم... توی شانزده سالگی در جنگ ؛ اسیر میشه... به خاطر سرسختی ؛ خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش... جای سوختگی... و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت: به خاطر سیلی‌های زیاد ؛ از یه گوش هم ناشنواست... و من اصلا متوجه نشده بودم... باورم نمیشد امیر حسین آرام و مهربان من ؛ جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش ؛ آزادیش باشه... زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت برمی‌گرده و می‌بینه رهبرش دیگه زنده نیست... دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود... وقتی این جملات رو می‌گفت: آرام آرام اشک میریخت... و این جلوه‌ی جدیدی بود که می‌دیدم... جوان محکم ؛ آرام ؛ با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می‌کرد... اگر معنای تحجر ؛ مردی مثل امیرحسین بود ؛ من عاشق تحجر شده بودم... عاشق بوی باروت... این زمان به سرعت گذشت... با همه فراز و نشیب‌هاش... دعواها و غر زدن های من... آرامش و محبت امیرحسین... زودتر از چیزی که فکر می‌کردم ؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ‌التحصیل شد...اصلا خوشحال نبودم... باهم رفتیم بیرون... دلم طاقت نداشت... گفتم: امیرحسین؛زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می‌خواد تو اینجا بمونی و باهم زندگی‌مون رو ادامه بدیم... ...... ✍ نویسنده 🌷 🖇 🌷
🔹بزرگواران دیگه بنر نفرستید وقت ثبت در چالش به پایان رسیده از امروز وقت دارید تا شنبه ساعت ۱۰ صبح سین👁‍🗨 بنرتون را بالا ببرید. جایزمون خیلی خاصِ 🙃 نگے نگفـتم آ 😎
بریم نماز رفیق..:) اینا همش بازیه..
🍃 ی ام😍 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid