🍁کلام شهدا
🍃خُدایا❗️
#شَهادٺرا نَصیبمڪُن😍
دِلم❣بَراےحُسینخرازےپَرمیڪِشد
دِلمبراے#شُهـَـداپَرمیڪِشد
🍁دُنیارا رَها ڪُنید
#دُنیارا وِل ڪنید
هَمهـ چیز را دَر آخِرَٺ #پیدا ڪُنید
و رِضاے خُدا را
بر رِضاے #مَخلوق ارجَحیٺ دَهید...✔️
#شهید_احمد_کاظمی🌷
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
yeknet.ir_-_shwr_0_0.mp3
2.64M
◼️شور محرم
🏴زندگی ما حسین بندگی ما حسین
🏴سریعترین راه رسیدن به خدا ذکر یاحسین
🎤بانوای: کربلایی حسین طاهری
فوق زیبا👌
#محرم_الحسین
#محرم
#مداحی_محرم
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃دو ماه تمام ، حبس توی یه اتاق... ماه اول که بدتر بود... تنها،زندانی روی یک تخت... توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو میکردم تا سریع تر سلامتم برگرده... و همزمان نقشه فرار میکشیدم... بالاخره زمان موعود رسید... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم... و فرار کردم.
رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم... اونها هم مخفیم کردن... چند وقت همین طوری ، بی رد و نشون اونجا بودم... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد...
پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد... و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه... نه تنها از ارث محرومه... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره...
بی پول، با یه ساک... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود... حالا باید کشورم رو هم ترک میکردم...
نه خانواده، نه کشور،نه هیچ آشنایی،نه امیرحسین... کجا باید میرفتم؟... کجا رو داشتم که برم؟...
اون شب خیلی گریه کردم... توی همون حالت خوابم برد... توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم میداد... دستم رو گرفت... سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس...
با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیشمون رفتی؟...
صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم میخوام برم ایران... با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو میشناسی؟... گفتم:آره مکتب نرجس... باورم نمیشد ... تا اسم بردم اونجا رو شناخت... اصلا فکر نمیکردم اینقدر مشهور باشه...
ساکم که بسته بود... با مکتب تماس گرفتن...بچه های مسجد پول روی هم گذاشتن... پول بلیط و سفرم جور شد... کمتر از یک هفته،سوار هواپیما داشتم میومدم ایران... اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب ، چند تا خانم اومدن استقبال من... نمیتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم... از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد...
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷
AUD-20200725-WA0000.mp3
15.38M
قافله سالار داره میاد
خدا کنه برگرده😔😔
🍃🌷🍃
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
#آقاجان‼️
مانرده های #خیابان انقلاب نیستیم
که با چند تکان بشکنیم...
ما بچه های #انقلاب هستیم
فرزندان دیگر شما ...
یادگاران خمینی ...
وارثان# شهدا ...
#بچههاےآسدعلے🌷
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
98050312.mp3
4.93M
♥️صلے علیڪ یا اباعبداللـہ♥️
🎵ڪݦ ڪݥ دارهـ میرسہـ...
محــــ🖤ــــرمـ دارهـ میرسہ...
#حسین_طاهرے|زمـیـنہ
#رزقشبانہ✋🏻🌙
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
#سلام_مولای_مهربانم♥
سلام پناه همیشگی ام ،
بسان گیاه که به آسمان ...
بسان تشنه که به باران ...
بسان پرنده که به پرواز ...
بسان ساکنان زمستان که به بهار ...
هر صبح به تو سلام می کنم،
جان می گیرم ،
زندگی در رگ هایم جاری می شود...
هر صبح به تو سلام می کنم و
در پناه یاد بهشتی ات آرام می شوم...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
گاهے...
آرزوے #شھـــــادت
کردنِ مـ✨ـن
عرشیان را به
خنده وا مےدارد....!
مـ🌱ن...
آرے #منِ
غرقِ دنیا شده را ...
#جام_شھـادت_بدهید...💔
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#صــبحتونشهدایی ✨
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
🕊🌾🕊
♨️آخرین بار با #همسرش به خانه ما آمد و با هم روی مبل نشستند، ابتدا یک نامهای ✉️در دست من گذاشت و گفت این به امانت پیش شما، #وصیتنامهاش بود.
🔆بعد هم گفت: من میخواهم راهی شوم، جبهه است و #هزار و یک اتفاق، شاید این سفر آخرم باشد، بروم و برنگردم، اگر رفتم و شهید شدم همسر من جوان است احتمال دارد بخواهد زندگی آزادی داشته باشد شاید بخواهد ازدواج کند،
♨️ رهایش کنید تا برود دنبال زندگیاش، اما #نگهداری از سیدحسین فرزندم بر شما واجب است، تنها دارایی من در این دنیا فرزندم است که شما باید از او نگهداری کنید، من گفتم مادر جان خودت میایی و از بچهات نگهداری میکنی، گفت دنیا حیات و ممات است باید #وصیت کنم، بعد گفت مادر جان فرزندم را همان طور که من را تربیت کردی و به جامعه تحویل دادی پرورش بده
🔆که هم خودت هم مردم و هم انشاءالله خدا از او #راضی باشد، در اولین #فرصت قرآن 📖به ایشان بیاموز و به حوزه بفرست تا خادم دین اسلام شود، میخواهم پسرم جانشین من باشد، من راضی نیستم فرزندم را از خودتان دور کنید.💥
#شهید_سیدمحمد_موسوی🌷
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃به عنوان طلبه تو مکتب پذیرش شدم... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم...
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد میکردن... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود...
سفید و سیاه و زرد و... همه برام یکی شده بود... مفاهیم اسلام،قدم به قدم برام جذاب میشد...
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی میکردم... اکثر بچه خا از طرف خانواده ساپورت مالی میشدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود... ولی برای من، نه
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم...
دوسال بعد... من دیگه اون آدم قبلی نبودم... اون آدم مغرور پولدار مارکدار... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمیکرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه میکرد... تغییر کرده بود... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن...
کم کم،خواستگاری ها هم شروع شد... اوایل طلبه های غیرایرانی... اما به همین جا ختم نمیشد... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود... تا چشم خانم ها بهم میافتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام میافتادن... هر خواستگاری که میاومد، فقط در حد اسم بود... تا مطرح میشد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده میشد... چندسال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود...
همه رو ندید رد میکردم... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینمشون... حق داشت... زمان زیادی میگذشت... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود...
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷
#تلنگر💥
🌱رفیق
حواست بہ مین های #جبہہ مجازی هست⁉️📱
#قربانی این جنگ بشی ...
🍂دیگہ تمومہ ...👋🏻
#شہید جنگ سخت میرسہ بہ خــ❤️ــدا ..
ولی ...☝️🏻
🌱قربانی #جنگ نرم ...
از#خدادورمیشہ ...
حواست باشہ ...
#حواسمون باشہ ...✔️
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
#عاشقانه_شهدا💞
ازدواج من و #عبدالرحیم،ڪاملاً سنٺے بود. روزےڪہ بہ خواستگارے بندہ آمدند، همسر شہیدم گفت: «من دنباݪ عاقبٺ بخیرے و #شہادٺ هستم🕊 و دوسٺ دارم همســ💍ـر آیندہ ام نیز با من همقدم باشد...».
ایمان و عشق بہ اهݪ بیٺ(ع) در همان روز خواسٺگارے در چہـرہ اش متبلور بود و باڪلام دلنشینش ڪہ بوے خدا میداد، من را جذب ڪــ😍ـرد.
#شهید_عبدالرحیم_فیروزآبادی
#شهید_مدافع_حرم
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
.
یہ استادے میگفت:↓
.
اگر رفتگرے شهر رو بہ این
نیت جارو بزن کہ شهر
امام زمان تمیز باشہ قربش
بہ حضرت، از طلبہ اے
کہ سرگرم بازے شده بیشترهـ🍃
#شبتونامامزمانی ✨
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
#سلام_امام_زمانم💛؞٬
وقتی سلامٺ می ڪنم
دهانم عطر یاس میگیرد،
درهـر گوشـہ ی قلـ♥️ـبـم
هزار شاخہ ی نرگس میروید،
آسمان دلم آفتابی می شود
و بهار طلوع میڪند ...
واین سپیده دمانِ پرتبرڪِ
هرروزِ من اسٺ.✨🌱
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
|🖤🏴••
دادم لباس نوڪری ام را رفو کنند
حَےّ عَلَے العَزایِ حسین به گوش میرسد
😭😭😭
دست ما را برسانید به محرم
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
یاران شتاب کنید!
گویند قافلهای در راه است
که گنهکاران را در آن راهی نیست!
آری، گنهکاران را راهی نیست
اما #پشیمانان را میپذیرند...
"اجعلنے فداء لهذا الحب
فداء لأحزانك..."
"مرا فدای همين عشق كن
فدای غمت...♥"
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃اون که خبر نداشت،من این همه راه رو دنبالش اومده بودم... رفتم حرم و توسل کردم... چهل روز، روزه گرفتم... هر چند دلم چیز دیگه ای میگفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن...
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن... اما مشکل من هنوز سر جاش بود... یک سال دیگه هم همینطور گذشت...
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن... بین شمال و جنوب... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقبنشینی نکردم... جنوب بوی باروت میداد... با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب... از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم...
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اسارتش زیاد حرف نمیزد که ناراحت نشم... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود...
رزمندهها،زندگی شون،شوخی ها،سختی ها،خلوص و...تمام راه از ذوق خوابم نمیبرد....حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد...وقتی رسیدیم....خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود...برای من خارجی تازه مسلمان،ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت....علی الخصوص طلائیه...سه راه شهادت...از جمع جدا شدم و رفتم یه گوشه...اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس میکردم فقط یه پرده نازک بین ماست...همون جا کنار ما بودن....اشک میریختم و باهاشون صحبت میکردم...از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن...
فردا اخرین روز بود... می رفتیم شلمچه...دلم گرفته بود...کاش می شد منو همون جا میذاشتن و بر می گشتن...تمام شب رو گریه کردم...راهی شلمچه شدیم...بر عکس دفعات قبل،قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم...ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم...چادرم رو انداخته بودم روی صورتم...
با شهدا حرف میزدم و گریه میکردم توی همون حال خرابم خوابم برد...بین خواب و بیداری...یه صدا توی گوشم پیچید...چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟...ما دعوتتون کردیم...پاشو...نذرت قبول...
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷