eitaa logo
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
653 دنبال‌کننده
4هزار عکس
773 ویدیو
103 فایل
✨﷽✨ ✓مدرسه تخصصی مجازی حفظ قرآن کریم (ویژه برادران) ♡ ~باهدف تربیت حفاظ قرآن کریم شروع به فعالیت میکند🌱 ☆آیدی مراجعه ودریافت فرم ثبت نام: 📱شماره تماس جهت مشا 📍کانال واحد خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🌷 بزن بهادری که پابرهنه می‌جنگید سال 1335 در قریه‌ای کوچک به نام قطب آباد از توابع رفسنجان به دنیا آمد. پدر نامش را غلام‌رضا نهاد ولی بی‌بی مخالف بود. آخر سید را هیچ‌گاه غلام صدا نمی‌کنند. همیشه حمید صداش می‌زدند. هیچ وقت غلام صداش نمی‌زدند. از آن پس همه او را با نام حمید شناختند. سیدحمید پنجمین فرزند آسید جلال و بی‌بی فاطمه بود و آخرین آنها یعنی ته‌تغاری. ولی حمید از کودکی ناآرام بود. گوش به حرف کسی نمی‌داد. اهل هرچیز بود جز درس. می‌گفت دوست دارم کار کنم ولی کار بهانه‌ای بود برای فرار از دیوار‌های تنگ مدرسه و کلاس. از هر آنچه او را محدود می‌کرد گریزان بود. دوست داشت آزاد باشد؛ آزاد و رها از هر قید و محدودیتی. سرکش شده بود. از هر کس که قصد نصیحتش را داشت بیزار بود و برادر بزرگ‌تر آسیداحمد هر چه کرد نتوانست آرامش کند. بالاخره خسته شد و رهایش کرد. حمید موقعی که بچه بود یه عالمی داشت که اگر یه چیزی رو می‌خواست، می‌رفت تا آخر برسد بهش. وقتی حمید بزرگ شد دیگر قلدری او محدود به چهار دیواری خانه و مدرسه نبود. از هرکس خوشش نمی‌آمد پاپیچش می‌شد. اهل محله همه از او گریزان بودند. از رودررویی با او واهمه داشتند. همه نگران بودند و ناامید. فقط دعا می‌کردند. همه نذر کرده بودند که روضه پنج‌تن برا سیدحمید بخونن تا سید خوب بشه. بالاخره سید بودند و تو شهر آبرویی داشتند. خیلی ناراحت بودند از اینکه بچه‌شان سربه‌راه نبود. کلمه اهلیت برای حمید مصادف بود با محدودیت. قصد داشت برای خودش کسی شود و به خیال خودش شده بود. دوست داشت دیده شود. فکر می‌کرد با دیده شدن و نیش چاقو نشان دادن می‌تواند احترام را بفهمد. همه پول توی جیبش را خرج کفش و لباس و ظاهر خودش می‌کرد تا شاید با آراستن ظاهر، همه او را صاحب کمالات بدانند، ولی نتیجه برعکس شد. مادر ما اون موقع رو پا بود. یه روز گفته بود: حمید، برادرت گفته اگه مدرسه نری می‌زنتت. حمید گفته بود نه. مادر ما هم بلندش کرده بود و پیراهنش رو درآورده بود، شلوارش را هم درآورده بود و از خانه بیرونش انداخته بود و گفته بود حالا هرجا می‌خوای بری برو. گفته بود: نه، ننه من مدرسه می‌رم، هرجا که می‌گی می‌رم، فقط آبروی منو نبر. حمید برای همه قلدر بود به جز بی‌بی. خشم مادر او را به وحشت می‌انداخت. از عاق شدن می‌ترسید. به بی‌بی قول داد درس بخواند و خواند. بعد از دیپلم ادامه داد و فوق دیپلم مکانیک را گرفت. ولی در همه این سال‌ها ناآرام بود. قُد بود، سرکش بود، خودش نمی‌دانست به دنبال چیست. از آنچه بود ناراضی بود. گمگشته‌ای داشت که تا آن را نمی‌یافت آرام نمی‌گرفت. در سال‌های 56 و 57 قریة کوچک آنها شکل و شمایل دیگری به خود گرفت. همة اهل محل از زن و مرد خود را به رفسنجان می‌رساندند که در شلوغی شهر شریک شوند. مردم فریاد می‌کشیدند، درهای ادارات را می‌شکستند و خیابان‌ها را به آتش می‌کشیدند و در مقابل نیروهای شاه می‌ایستادند و حتی برادر آرام و سربه‌راه او شده بود سردسته همه. گاه حمید هم در مقابل شلوغی‌ها دیده می‌شد؛ البته نه از سر همراهی، بلکه از سر کنجکاوی و از درک و حال مردم بی‌خبر بود. یک‌روز وقتی به خانه برمی‌گشت. جسد غرق در خون سیدرضا را در حیاط منزل دید. به جای پدر و بی‌بی دیگران را گریان و عزادار دید. آنچه در مقابل چشمانش بود باور نمی‌کرد. به یک کابوس بیشتر شباهت داشت تا حقیقت. طاقت نیاورد، نعره کشید و بر سر و صورت خود کوبید. هیچ‌کس نتوانست او را آرام کند، جز بی‌بی. بی‌بی خود آرام بود و راضی. حمید از رفتار بی‌بی متعجب بود. آخر برادرش رضا کشته شده بود. بی‌بی آرام گفته بود کشته نه، شهید شده. حمید قادر به تحلیل اتفاقات دور و برش نبود. خود را درمانده‌تر از گذشته یافت گاه ساعت‌ها در گوشه‌ای می‌نشست و خیره می‌شد. شهادت رضا و رفتار بی‌بی در قبال شهادت فرزند، حمید را به شدت تکان داده بود. او در مقابل یک سؤال بی‌جواب قرار گرفته بود: به راستی چه باوری در اعماق دل بی‌بی نهفته بود که او را در قبال مرگ فرزند جوانش به آرامش دعوت می‌کند؟! حمید دانست بی‌بی صاحب معرفتی است که او فاقد آن است. این آگاهی سرآغاز فروریختن همه باور‌های حمید شد. دانست که شناختش از خود و حوادث پیرامونش آنقدر کم است که دیگر نمی‌تواند مثل گذشته در مقابل انتقاد‌هایی که از او می‌شد دفاع کند. حمید می‌دانست دچار بحران شده است. همین بحران او را به تنهایی و انزوا کشاند. سیدحمید که فکر می‌کرد بزن‌بهادر محله است، دنیا را در همین محله می‌دید؛ حالا درمانده و حیران شاهد شجاعت کسانی بود که همواره آنها را بزدل و ترسو می‌دانست؛ کسانی که از نزدیک شدن به او تردید داشتند و حمید تردید آنها را از ترس آنها می‌دانست.