eitaa logo
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
684 دنبال‌کننده
4هزار عکس
773 ویدیو
103 فایل
✨﷽✨ ✓مدرسه تخصصی مجازی حفظ قرآن کریم (ویژه برادران) ♡ ~باهدف تربیت حفاظ قرآن کریم شروع به فعالیت میکند🌱 ☆آیدی مراجعه ودریافت فرم ثبت نام: 📱شماره تماس جهت مشا 📍کانال واحد خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷طلبه شهید مصطفی آقاجانی در جاده خمپاره خورد و سرش قطع شد. دیدند سر بریده لبهایش تکان می خورد و « یا حسین » می گوید. بعد از شهادت کوله پشتی اش را باز کردند ، در برگه ای نوشته بود: خدایا ! امام حسین علیه السلام با لب تشنه شهید شد ، من هم می خواهم تشنه شهید شوم. ( وقتی او شهید شد ، تانکرهای آب خالی بوده و فرمانده برای رزمنده ها تقاضای آب کرده بود) 🌷۲- اربابم با سر بریده شهید شده و سرش را از پشت بریده اند ، من هم می خواهم از پشت سرم بریده شود ( نقل کردند که خمپاره از پشت سر به شهید خورده است ) 🌷۳ـ سر بریده ی مولایم امام حسین علیه السلام بالای نی قرآن می خواند ، من سرّش را نمی دانم ، ولی می خواهم با سر بریده « یا حسین » بگویم. ⚘شهدا را یاد کنید باذکر صلوات⚘ 📚موضوع مرتبط: 📆مناسبت مرتبط: تاریخ تولد: تاریخ شهادت: 🌷🍃 🍃 @masirshahid🌷🍃
🕊 ●۱۵ سالش بود🍃 کہ برادرم از آلمان یک دست لباس مارک دار🌿 آدیداس برایش فرستاد. یک بار هم نپوشید🤔 +گفتم چرا؟ بی درنـگ جـواب داد:« من نمی شوم»🍂 🌷 🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸 🆔 @masirshahid
🌸🌱 🌾●توی عملیات شد ، تیر ☄به ناحیه سر اصابت ڪرد. شرایط درگیری بہ نحوے بود ڪه راهے برای عقب کشیدن نبود بجز اینکہ پیکر پاکش رو روی زمین ‌بکشیم ‌و آروم‌آروم ‌بیایم ‌عقب...⚡️ 🌻●رضا زنده بود و پیڪرش و خاک کشیده مےشد چاره‌اے ‌نبود. اگر این ڪار و نمےڪردیم لال مےافتاد دست تڪفیریها... 🥀●رضا توی عشــق 💞به حضرت رقیه (س) سوخت، پیڪرش تو مسیر شام‌ روی ‌سنگ ‌و خار ڪشیده ‌شد مثل ڪاروان اسراے اهل بیت (ع) ، رضا زنـده مـوند و زخم 💔این سنگ و خار رو تحمل‌ کرد و بعد روحش پرکشید و آسمونے شد.🌫 🌸●فرمانـده ‌مےگفت : ‌این ‌ڪه رضا روی زمین ڪشیده شد همون‌ مسیر ورود اهل بیت السلام به ‌شام‌ هست .... ✍ راوی : همرزم شهیــد 🌷 ┄┅┅✿❀ 🏴 💔🏴 🏴 @masirshahid ❀✿┅┅┄
🌸🍃🌷 🔅بِسمِ ربّ الشُهَداءوالصٓدیقین🔅 📌 🔸بین همه شلوغی ها ی جنگ حواسم به ورق خوردن تقویم نبود. دل در دلم نبود که برای خودم را به تهران برسانم؛ اما نیروی جایگزین به منطقه نیامده بود . 🔹یک شب آمدم آکادمی، به قول بچه ها یک تلفن بیکار پیداکردم ، اول با خانواده تماس گرفتم و بعد هم به حسین زنگ زدم. بین حرف ها گفتم:«حسابی هوای هیات ریحانه به سرم زده» ؛ بعد تلفن نگاهی به تقویم اتاقم کردم ، دیدم فردا روز اول محرم است و برای همین حسین به من گفت:« من به نیت تو‌برم خوبه؟» 🔸به حاج محمد زنگ زدم و گفتم:«حاجی من می خوام بیام تا محرم تهران باشم، خوش بحالتون» ،حاج محمد به من گفت:«ان شاء اللّٰه جور میشه، می آی ؛ ولی جایی که هستی و کاری که می کنی خود عاشورا است». حرف های حاج محمد آرامشی به دلم انداخت. همه چیز رابه حضرت زهرا«سلام اللّٰه علیها»سپردم و آرزو کردم سربازی من راتایید کنند. 📌« برگرفته از کتاب » 📚 ┄┅┅✿❀ 🏴 💔🏴 🏴 @masirshahid ❀✿┅┅┄
●عاشق اهل بیت بود ده دقیقه قبل از شهادت گفته بود جان زهرا من رو در روز تاسوعا خاکسپاری کنید، ودر شب شهادت حضرت قاسم هشتم محرم 94 به شهادت رسید. ●نماز_اول وقت تو مسجد بود ما هیچ وقت اونو تو منزل نمیدیم خادم مسجد بود نوکری اهل بیت رو با جون و دل میکرد ، همیشه اگر میخواستیم ببینیم باید میرفیتیم تو مسجد میدیدیم.همش تکیه کلامش این بود توکل به خدا کن از بــنده هاش نخواه حتی ما نمیدونستیم تو سپاه چه مقامی داشت بعدا فهمــیدیم تکاور و تک تیرانداز بود.اصلا اهل غیبت با تهمت نبود، عصای دست پدر و مادرش بود نوکری برادر مریضش و میکرد هیچ وقت از ما توقع چیزی رو نداشت. ✍راوی: پدرشهید 🌷 ┄┅┅✿❀ ✨❤️ 🆔 @masirshahid ❀✿┅┅┄
🌷 💍انگشترهایی که برای خودش تهیه می کرد معمولا با رکاب های خوبی بود، اما یکی دو ماه بیشتر در انگشتش نمی دیدی. هر کدام از دوستانش که خوشش می آمد به او می بخشید. در مورد لباس هایش هم همین طور بود، لباسی که امانت می داد، محال بود پس بگیرد. 💞برای عروسی دوستانش که می رفت محال بود که دست خالی برود، مقید بود که حتما هدیه ای تهیه کند و دوستان دیگرش را هم مجاب می کرد که با هم یا یک سکه طلا بخرند یا پاکت پولی را هدیه بدهند. می گفت اول زندگیشان هست باید کمکشان کنیم...!!! 🗯 راوی: مادر بزرگوار شهید ┄┅┅✿❀ ✨❤️ 🆔 @masirshahid ❀✿┅┅┄
🕊   ◽️حمید آقا خرید کردن از بازار رو دوست نداشتن دلیلش هم بخاطر وضع حجاب بعضی از خانم‌ها بود ....هر وقت مجبور بودیم برای خرید بریم بازار سعی می‌کرد سریع برگرده و عصبی می‌شد با این‌که بسیار سخت‌پسند بود ولی نهایت تلاشش رو می‌کرد سریع‌تر برگرده چون شرایط حجاب خانم‌ها و رفتار آقایون براش قابل تحمل نبود. ✍راوی: همسرشهید⚘🍃 ┄┅┅✿❀ ✨❤️ 🆔 @masirshahid ❀✿┅┅┄
🔻سال‌هاي 58 و 59 معمولا نهار را در محل کار مي خورديم. قبل از ظهر، يکي از همکاران نهار را از آشپزخانه‌ي سپاه مي‌آورد. بعد از اقامه‌ي نماز سفره را پهن مي کرديم. دور سفره مي نشستيم و نهار مي خورديم. يک روز که طبق معمول سفره را انداختيم، محمد بلند شد. گمان کردم مثل هميشه روزه است. نهار خورديم و مشغول کار شديم. کمي بعد يکي از دوستان با سيني چاي وارد اتاق شد و آن را روي ميز گذاشت. محمد به طرف ميز رفت و استکان چاي را برداشت. با تعجب پرسيدم: « مگر روزه نيستي ؟!»      پاسخ داد: « نه، نيستم.» گفتم : « چرا نهار نخوردي؟ » سکوت کرد.  🔻من هم اصرار کردم. وقتي متوجه شد دست بردار نيستم، گفت: « قانوناً نهار سپاه را افرادي مي خورند که از صبح تا بعد از ظهر يکسره کار مي کنند.» گفتم: « تو هم از صبح در محل کار بودي.» گفت: « بله، بودم .ولي امروز مدتي درگير مسائل شخصي و خانوادگي شدم . بنابراين تمام وقت براي سپاه کار نکردم و نمي توانم نهار سپاه را بخورم!  🌷 ●ولادت : ۱۳۳۳/۳/۳۰ کرمان ●شهادت : ۱۳۵۹/۹/۱۳ مهاباد ‏┄┅┅✿❀ ✨❤️ 🆔 @masirshahid ❀✿┅┅┄