🔸یک روز صیاد از من پرسید: "فلانی! میزان شرکت رزمنده ها در نماز جماعت چطوره؟"
🔹گفتم: "اکثر رزمنده ها در نماز جماعت ظهر و مغرب شرکت می کنن، ولی تعداد شرکت کنندگان در نماز جماعت صبح کمه."
🔸ایشون گفت: "به همه اعلام کن فردا قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر باشن." صبح همه در حسینیه حاضر شدن.
🔹صیاد بلند شد و گفت: "برادران! شما به دستور من که یک سرباز کوچک جبهه اسلام هستم، قبل از اذان صبح در حسینیه حاضر شدید، ولی به امر خدا که هر روز صبح با صدای اذان، شما رو به نماز جماعت می خواند، توجه نمی کنید!"
این کار خیلی حاضران رو تحت تاثیر قرار داد.
#شهید_علی_صیادشیرازی
#درس_اخلاق
🌷🍃 #کانال_مسیر_راه_با_شهدا
🍃 @masirshahid🌷🍃
⭕️همراه ما اومده بود عقب. بايد يک کم استراحت میکردیم و دوباره میرفتیم جلو.
قوطی کنسرو رو باز کردم و گرفتم طرف حاجی. نگاهم کرد. گفت: "شما بخورين. من خوراکی دارم."
دستمالش رو باز کرد. نون و پنيری بود که چند روز قبل داده بودند!
#حاج_احمد_متوسلیان
#درس_اخلاق
┄┅┅✿❀ #السلامعلیڪیااباعبدلله💚
#دلتنگحرمبطلبارباب💔
🍃 #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
🍃 @masirshahid 🍃 ❀✿┅┅┄
🔸پدر شهید دانشگر: پسرم مقید به شرعیات و فرائض بود و هیچگاه ندیدم که #نماز اول وقتش ترک شود. ✨همیشه به این موضوع اهمیت میداد و خانواده را برای خواندن نماز اول وقت تشویق و ترغیب میکرد.
صدای اذان 📣همیشه در تلفن📱 همراهش پخش میشد. یادم است پس از شهادتش🕊، نیمههای شب که همه خواب بودند با صدای اذان بیموقع از خواب بیدار شدم و به حیاط خانه رفتم تا ببینم اذان مسجد 🕌است یا نه! علی الظاهر صدا از جای دیگر بود که پس از جستجو تلفن 📱همراه عباس را که در چمدانش بود یافتم و آن صدای اذان از این تلفن بلند میشد.
⏰ساعت اذان مطابق برساعت شرعی منطقه حلب سوریه بود.
خدا را بخاطر این قربانی پاک شکر کردم و با خودم گفتم «یا قابل القربان...»
#شهید_عباس_دانشگر
#درس_اخلاق
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
#درس_اخلاق
💠خاطرات شهدا
ابراهیم جلو رفت و گفت:"کجایی پهلوون، مغازت چرا بسته است؟!🤔
عمو عزّت آهی از سَرِ درد کشید و گفت: ای روزگار، مغازه رو از چنگ ما درآوردن. 😔آدم دیگه به کی اعتماد کنه، پسر خود آدم که بیاد مغازهی پدر رو بگیره و بفروشه، آدم باید چیکار کنه؟!
بعد ادامه داد: من یه مدّت بیکار بودم تا اینکه یکی از بازاریها این ترازو رو برام خرید تا کاسبی کنم✨. الان هم دیگه خونه خودم نمیرم تا چشمم به پسرم نیفته. منزل دخترم همین اطرافه، میرم منزل دخترم.
ابراهیم خیلی ناراحت شد. گفت: "عمو بیا برسونیمت منزل."
با موتور عمو عزّت را به خانه دخترش رساندیم. وضع مالیشان بدتر از خودش بود.😔
ابراهیم درآمدِ کارِ خودش را به این پیرمرد بخشید. اصلا برایش مهم نبود که برای این پول یک ماه در بازار کار کرده و سختی کشیده.
📚 قسمتي از کتاب سلام بر ابراهیم ۲
•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•
🆔 @masirshahid
#شهید_عبدالمهدے_مغفوری
+مےگفـت
🍂اگـر احسـاس #غــرور کردیـد بـہ هـر کس رسیدید، #سـلام کنیـد تـا #غـرورتـان_بشکند 🌿
#شهدا
#درس_اخلاق
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid