#به_وقت_رمان
👒رمان نسل سوخته👒
#قسمت_سیونهم
حرف های عاقلانه🧠👀
مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد ...😕
- مهران ... می فهمی چی میگی؟ ... تو 14 سالته 😐... یکی هنوز باید مراقب خودت باشه
... بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ... دو ماه دیگه مدارس شروع میشه ... یه چی بگو
عاقلانه باشه ...🤫
خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم😤 ... اما حرف من کاملا جدی بود ... و
دلم قرص و محکم💪 ... مطمئن بودم تصمیمم درسته ...
پدرم، اون چند روز ... مدام از بیرون غذا گرفته بود 🍗... این جزء خصلت های خوبش بود
... توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد 😊... و دست از غر زدن هم
برمی داشت ..بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم💰 ... الهام و سعید ... و بچه های دایی ابراهیم و دایی
مجید ... هر کدوم یه نظر دادن ... اما توی خیابون🔮 ... اون حس ... الهام ... یا خدا ... با هر
اسمی که خطابش کنی ... چیز دیگه ای گفت☺️ ... وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن
... و پدرم کلی دعوام کرد ... و خودش رفت بیرون غذا بخره ...🙃
بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه ... و ایستادم به غذا درست کردن ... دایی ابراهیم
دنبالم اومد ...🍜
- اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت ... 😅
آشپزی و خونه داری هم بلد بودن ... تو که دیگه پسر هم هستی ... تا یه بلایی سر
خودت نیاوردی بیا بیرون ... 🧐
- بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم ... می تونید از مامان بپرسید ... من یه پای کمک
خونه ام ... حتی توی آشپزی ... 😇
- کمک ... نه آشپز ... فرقش از زمین تا آسمونه ... ☹️
ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم... بالاخره دایی رفت ... اما
رفت دنبال مادرم ...🙂
نویسنده : 💚شہید سید طاها ایمانے💚
☘ڪپے به شرط دعا براے ظہور مولا☘
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ