#به_وقت_رمان
❣رمان نسل سوخته❣
#قسمت_سیوچهارم
گدای واقعی ...😤
راست می گفت ... من کلا چند دست لباس داشتم ... و 3 تا پیراهن نوتر که توی
مهمونی ها می پوشیدم🤯 ... و سوئی شرتی که تنم بود ... یه سوئی شرت شیک که ازداخل هم لایه های پشمی داشت🤗 ... اون زمان تقریبا نظیر نداشت و هر کسی که می
دید دهنش باز می موند ... 🤡
حرف های سعید ... عمیق من رو به فکر فرو برد ... کمی این پا و اون پا کردم ... و اعماق
ذهنم ... هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین می کردم که ... صدای پدرم من رو به خودم
آورد ...😈
- هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده ...🙄
رو کرد سمت من ...
- نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمی خوای ... هر چند ... تو مگه لباس به درد بخور
هم داری که خوشت بیاد😐 ... و نباشه دلت بسوزه ... تو خودت گدایی🤦♂ ... باید یکی پیدا
بشه لباس کهنه اش رو بده بهت ...☹️
دلم سوخت ... سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین ... خیلی دوست داشتم بهش بگم
...
- شما خریدی که من بپوشم؟ ... حتی اگر لباسم پاره بشه... هر دفعه به زور و التماس
مامان ... من گدام که ...😤
صداش رو بلند کرد و افکارم دوباره قطع شد ...
- خانم ... اینقدر دست دست نداره ... یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر
مس مس می کنی ... اینقدر هم پر روئه که بیخیال نمیشه ...😳😩
صورتش سرخ شد 😡... نیم نگاهی به پدرم انداخت ... یه قدم رفت عقب ...
-شرمنده خانم به زحمت افتادید ...😓
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت ... از ما دور شد ... اما من دیگه
آرامش نداشتم ... طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت ...😔
نویسنده : ✅شهید سید طاها ایمانی✅
💙ڪپی به شرط دعا براے ظهور مولا💙
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ