eitaa logo
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
665 دنبال‌کننده
4هزار عکس
773 ویدیو
103 فایل
✨﷽✨ ✓مدرسه تخصصی مجازی حفظ قرآن کریم (ویژه برادران) ♡ ~باهدف تربیت حفاظ قرآن کریم شروع به فعالیت میکند🌱 ☆آیدی مراجعه ودریافت فرم ثبت نام: 📱شماره تماس جهت مشا 📍کانال واحد خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
💎رمان نسل سوخته💎 🎁هدیه خدا🎁 عید نوروز ... قرار بود بریم مشهد ... حس خوش زیارت🕌 ... و خونه مادربزرگم👵 ... که چند سالی می شد رفته بود مشهد... 😍 دل توی دلم نبود ... جونم بود و جونش 😘... تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم ...💚 سرم رو می گذاشتم روی پاش ... چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت ... عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ... 📿 بقیه مسخره ام می کردن ... - از اون هیکلت خجالت بکش ... 13 ،14 سالت شده😤 ... هنوز عین بچه ها می مونی... ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن ... هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت ... من کمر همتم رو محکم تر می بستم💪 ... اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ... نرم تر می شد 😇...دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست 💔... و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت❣ ... اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی ... در وجودم غوطه می خورد 🙃... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم ...📝 رشته مادرم ادبیات بود ... و همه ... این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد ... بی تاثیر نبود 😊... اما حس من ... و کلماتم ... رنگ دیگه ای داشت ...🌈 درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود ... و آرامش و شادی ... هدیه خدا ... 🎈 خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم ... بیشتر احساس می کردم ... چیزهایی در چشم من زیبا شده بود... که دیگران نمی دیدند ... و لذت هایی رو درک می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ... فقط نگاه های گنگ ... یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد ... 🙃 اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم ... که توصیفی برای بهشت من نبود...🌸 از 26 اسفند ... مدرسه ها تق و لق شد ... و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده ... 🚘 پدرم، شبرو بود ... ایام سفر ... سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح ... می زدیم به دل جاده ...🏕 این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود ... عاشق شب های جاده بودم🤓 ... سکوتش ... و دیدن طلوع خورشید🏜 ... توی اون جاده بیابانی ...وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم🗝 ... و تا قبل از بیدار شدن پدرم ... تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین ... و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم ...💎 نویسنده : 🌼شہید سید طاها ایمانے🌼 🌛ڪپے بہ شرط دعا براے ظہور مولا🌜 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ