#به_وقت_رمان
🍄رمان نسل سوخته🍄
#قسمت_نوزدهم
چراهای بی جواب⁉️❌
من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست بشم...💞 بعضی رفتارها خیلی برام
آزاردهنده بود 😣... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ...📝
تمرین برای برقراری ارتباط 👬... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و
برخوردهای متفاوت💪 ... تمرین برای صبر ...☘ تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم
وسعتش برام بیشتر می شد ..
شناخت شخصیت ها 👥... منشا رفتارها👀 ... برام جالب بود ... اگر چه اولش با این فکر شروع شد ...
- چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ ... چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها
... حتی در شرایط مشابه میشه؟ ... 🤔
و بیشترین سوال ها رو هم ... تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم ... برام درست کرده👨
بود ... خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ...🙃
من خیلی راحت با احسان دوست شده بودم ... برای یه عده سخت بود که اون به وسایل
شون دست بزنه ...مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد 🌭... ما خوراکی هامون
رو با هم تقسیم می کردیم🍽 ... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از
سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ...😶
و من هر روز با احسان بیشتر گرم می گرفتم ... تنها بود💔 ... و می خواستم ... این بت
فکری رو بین بچه ها بشکنم ... ⚒
اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ... کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد ... تا چه اندازه
میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ ...💈
بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ... امروز ازش فاصله می گرفتن🕳 ... و پدری
که تا چند وقت پیش ... علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد ... کم
کم داشت من رو طرد می کرد ... 😞
حس تنهایی و غمی که از فشار زندگی ... و رفتارهای پدرم در وجودم ایجاد شده بود ...
با این افکار 😤... از حس دلسوزی برای خودم ... حالت منطقی تری پیدا می کرد ... اما به
عمق تنهاییم بیشتر از قبل اضافه می شد ...😓
رمضان از راه رسید ... و من با دنیایی از سوال ها ... که جوابی جز سکوت یا پاسخ های
سطحی ... چیز دیگه ای از دیگران نصیب شون نمی شد ... به مهمانی خدا وارد شدم ...💚
نویسنده : 💎شہید سید طاها ایمانے💎
🌱ڪپے بہ شـرط دعا براے ظهور مولا🌱
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 لذت قرائت قرآن
❤️ موقع قرآن خوندن سه تا کار رو انجام بده تا لذت ببری...
استاد پناهیان💎
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
#به_وقت_رمان
🔮رمان نسل سوخته🔮
#قسمت_بیستم
💗تو شاهد باش💗
یه ساعت قبل از اذان از جا بلند می شدم ... و می رفتم توی آشپزخونه کمک مادرم ... 😇
حتی چند بار ... قبل از اینکه مادرم بلند بشه ... من چای رو دم کرده بودم ...☕️
پدرم ، 4 روز اول رمضان رو سفر بود ... اون روز سحر ... نیم ساعت به اذان با خواب
آلودگی تمام از اتاق اومد بیرون😴 ... تا چشمش بهم افتاد ... دوباره اخم هاش رفت توی هم 😠... حتی جواب سلامم رو هم نداد ...
سریع براش چای ریختم🥃 ... دستم رو آوردم جلو که ...
با همون حالت اخموی همیشگی نگام کرد ...
- به والدین خود احسان می کنید؟ ...🙄
جا خوردم ... دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... با همون لحن تمسخرآمیز ادامه
داد ...
- لازم نکرده ... من به لطف تو نیازی ندارم ... تو به ما شر نرسان ... خیرت پیشکش...😫
بدجور دلم شکست💔 ... دلم می خواست با همه وجود گریه کنم ...😭
- من چه شری به کسی رسونده بودم؟ ... غیر از این بود که حتی بدی رو ... با خوبی
جواب می دادم؟ ... غیر از این بود که ...😪
چشم هام پر از اشک شده بود ...😭
یه نگاه بهم انداخت ... نگاهش پر از حس غرور و پیروزی بود...😎
- اصلا لازم نکرده روزه بگیری😟 ... هنوز 5 سال دیگه مونده ... پاشو برو بخواب ...
- اما ...صدام بغض داشت و می لرزید ...😥
- به تو واجب نشده ... من راضی نباشم نمی تونی توی خونه من روزه بگیری ..😑
نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... و اون مثل پیروز میدان بهم نگاه می کرد ... همون
جا خشکم زده بود😳 ... مادرم هنوز به سفره نرسیده ... از جا بلند شدم ...
- شبتون بخیر ...😭
و بدون مکث رفتم توی اتاق ... پام به اتاق نرسیده ... اشکم سرازیر شد🤧 ... تا همون جا
هم به زحمت نگهش داشته بودم... در رو بستم و همون جا پشت در نشستم ... سعید و
الهام خواب بودن ... جلوی دهنم رو گرفتم ... صدای گریه کردنم بیدارشون نکنه ...😓
- خدایا ... تو شاهد بودی که هر چه در توانم بود انجام دادم ... من چه ظلمی در حق
پدرم کردم که اینطوری گفت؟ ... من می خواستم روزه بگیرم اما پدرم نگذاشت ... تو
شاهد باش ... چون حرف تو بود گوش کردم ... اما خیلی دلم سوخته ... خیلی... 💔
گریه می کردم و بی اختیار با خدا حرف می زدم ... 😤
صدای اذان رادیوی مادرم بلند شد 📻... پدرم اهل نماز نبود ... گوشم رو تیز کردم ببینم
کی میره توی اتاقش دوباره بخوابه... برم وضو بگیرم ... می ترسیدم اگر ببینه دارم نماز
می خونم ... اجازه اون رو هم ازم صلب کنه ...🤦♂ که هنوز بچه ای و 15 سالت نشده ...
تا صدای در اتاق شون اومد ... آروم لای در رو باز کردم و یواشکی توی حال سرک
کشیدم ... از توی آشپزخونه صدا می اومد ...🤐 دویدم سمت دستشویی که یهو ...
اونی که توی آشپزخونه بود ... پدرم بود ...🤕
نویسنده : 💝شہید سید طاها ایمانے💝
✅ڪپے به شـرط دعا براے ظہور مولا✅
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
به رسم هر روز صبح🌸🍃
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌸🍃
✨السلام علیڪ یابقیة الله یا
اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن
ویاشریڪ القرآن ایهاالامام
الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ"
الامان الامان✨
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج💕
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
#به_وقت_رمان
🌛رمان نسل سوخته🌜
#قسمت_بیست و یکم
🦋فقط به خاطر تو🦋
اومد بیرون ... جدی زل زد توی چشمام ...😱
- تو که هنوز بیداری ...
هول شدم ...
- شب بخیر ...😓
و دویدم توی اتاق ...🏃
قلبم تند تند می زد ...
- عجب شانسی داری تو 🤦♂.. بابا که نماز نمی خونه ... چرا هنوز بیداره؟ ...🙇
این بار بیشتر صبر کردم ... نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد ... چراغ
آشپزخونه هم خاموش شده بود💡... رفتم دستشویی و وضو گرفتم ...🔮
جانمازم رو پهن کردم ... ایستادم 📿... هنوز دست هام رو بالا نیاورده بودم ... که سکوت و
آرامش خونه ... من رو گرفت ... 😞
دلم دوباره بدجور شکست💔 ... وجودم که از التهاب افتاده بود... تازه جای زخم های پدرم
رو بهتر حس می کردم ...😔
رفتم سجده ...خدایا ... توی این چند ماه ... این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم ...
بغضم شکست ...😭
- من رو می بخشی؟ 🙏... تازه امروز، روزه هم نیستم ... روزه گرفتنم به خاطر تو بود ... اما
چون خودت گفته بودی ... به حرمت حرف خودت💗 ... حرف پدرم رو گوش کردم ... حالا
مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم ...😑
از جا بلند شدم ... با همون چشم های خیس😪 ... دستم رو آوردم بالا ... الله اکبر ...
بسم الله الرحمن الرحیم ...🌈
هر شب ... قبل از خواب ... یه لیوان آب برمی داشتم 🍶و یواشکی می بردم توی اتاق ...
بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم ... دور از چشم پدرم ... توی تاریکی اتاق ... 😣
می ترسیدم اگر بفهمه ... حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره...😢
نویسنده : 🌱شہید سید طاها ایمانے🌱
🌸ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا🌸
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
📚 شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
📝 کلاس راهنمایی بود.
هرچقدر به بچهها میگفت کم توقع باشید و سعی کنید کارهایتان را خودتان انجام دهید، خودش چند برابر عمل میکرد.
یادم هست یک روز که از مدرسه آمد، من توی حیاط بودم. دیگ آبگوشت هم روی اجاق بود،
نزدیک شد و گفت: «عزیز، گرسنمه، ناهار چی داریم؟» میدانستم آبگوشت دوست ندارد، بهش گفتم: «علی جون چون کار داشتم، نتونستم چیز دیگهای غیر آبگوشت درست کنم.»
هیچی نگفت، سرش را پایین انداخت و رفت آشپزخانه. دنبالش رفتم، دیدم کتری رو آب کرده و روی گاز گذاشته بود تا جوش بیاید. چند دقیقه بعد چایی درست کرد و با نان خورد. بعدش هم رفت خوابید. علی (صیاد شیرازی) خیلی کم توقع بود و هیچ وقت بداخلاقی نکرد.
🔸برای خواندن سبک زندگی این شهید به سایت زیر در دانشنامه شهدا مراجعه کنید:
http://fa.jahad.org/index.php/شهیدصیادشیرازی
#اخلاق_شهدا
#به_وقت_رمان
🎈رمان نسل سوخته🎈
#قسمت_بیستودوم
💪زمانی برای مرد شدن...🎩
از روزه گرفتن منع شده بودم ... اما به معنای عقب نشینی نبود😇 ... صبح از جا بلند می
شدم ... بدون خوردن صبحانه ... فقط یه لیوان آب🍶 ... همین قدر که دیگه روزه نباشم...
و تا افطار لب به چیزی نمی زدم❌ ... خوراکی هایی رو هم که مادرم می داد بین بچه ها
تقسیم می کردم ... یک ماه ... غذام فقط یک وعده غذایی بود💟 ..برای من ... اینم تمرین بود ... تمرین نه گفتن ✋... تمرین محکم شدن 😐... تمرین کنترل
خودم ...💪
بعد از زنگ ورزش ... تشنگی به شدت بهم فشار آورد 😫... همون جا ولو شدم روی زمین
سرد ... معلم ورزش⛹ مون اومد بالای سرم ...
- خوب پاشو برو آب بخور ...😲
دوباره نگام کرد ... حس تکان دادن لب هام رو نداشتم ...😤
- چرا روزه گرفتی؟ ... اگر روزه گرفتن برای سن تو بود ... خدا از 10 سالگی واجبش
می کرد ...🙃
یه حسی بهم می گفت ... الانه که به خاطر ضعف و وضع من ... به حریم و حرمت روزه
گرفتن و رمضان ... خدشه وارد بشه🤦♂ ... نمی خواستم سستی و مشکل من ... در نفی
رمضان قدم برداره 🙁... سریع از روی زمین بلند شدم ...
- آقا اجازه ... ما قوی تریم یا دخترها؟ ...😉
خنده اش گرفت ...☺️
- آقا ... پس چرا خدا به اونها میگه 9 سالگی روزه بگیرید ... اما ما باید 15 سالگی روزه
بگیریم؟ ... ما که قوی تریم ...😊💪
خنده اش کور شد 😶... من استاد پرسیدن سوال هایی بودم که همیشه بی جواب می
موند ... این بار خودم لبخند زدم ...🤗
- ما مرد شدیم آقا ...😎
-همچین میگه مرد شدیم آقا ... که انگار رستم دستانه ... بزار پشت لبت سبز بشه بعد
بگو مرد شدم ...😅
- نه آقا ... ما مرد شدیم ... روحانی مسجدمون میگه ... اگر مردی به هیکل و یال کوپال
و ... مو و سیبیل بود ... شمر هیچی از مردانگی کم نداشت ... ما مرد بی ریش و سیبیلم
آقا ...👹😅
فقط بهم نگاه کرد ... همون حس بهم می گفت ... دیگه ادامه نده ...🤓
- آقا با اجازه تون ... تا زنگ نخورده بریم لباس مون رو عوض کنیم ...🤤
نویسنده : 🍭شہید سید طاها ایمانے🍭
🌙ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا⭐️
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
📚 شهید محمود کاوه
📝 محمود در استفاده از بیتالمال، خصوصاً ماشینهای سپاه، خیلی سختگیر بود.
چند بار هم تذکّر داده بود که مبادا با ماشینهای سپاه رفت و آمد کنیم.
هم من و هم پدرش همیشه حواسمان بود که یک وقت کاری نکنیم که باعث رنجش خاطر و ناراحتیاش بشود. آنجا فهمیدم که نباید این کار را میکردم. با ناراحتی گفت: «اشتباه کردین! مگه بهتون نگفته بودم مواظب باشین؟»
🔸 برای خواندن سبک زندگی این شهید به سایت زیر در دانشنامه شهدا مراجعه کنید:
http://fa.jahad.org/index.php/شهید_محمود_کاوه
#اخلاق_شهدا