#به_وقت_رمان
🌛رمان نسل سوخته🌜
#قسمت_بیست و یکم
🦋فقط به خاطر تو🦋
اومد بیرون ... جدی زل زد توی چشمام ...😱
- تو که هنوز بیداری ...
هول شدم ...
- شب بخیر ...😓
و دویدم توی اتاق ...🏃
قلبم تند تند می زد ...
- عجب شانسی داری تو 🤦♂.. بابا که نماز نمی خونه ... چرا هنوز بیداره؟ ...🙇
این بار بیشتر صبر کردم ... نیم ساعت از اذان گذشته بود که خونه ساکت شد ... چراغ
آشپزخونه هم خاموش شده بود💡... رفتم دستشویی و وضو گرفتم ...🔮
جانمازم رو پهن کردم ... ایستادم 📿... هنوز دست هام رو بالا نیاورده بودم ... که سکوت و
آرامش خونه ... من رو گرفت ... 😞
دلم دوباره بدجور شکست💔 ... وجودم که از التهاب افتاده بود... تازه جای زخم های پدرم
رو بهتر حس می کردم ...😔
رفتم سجده ...خدایا ... توی این چند ماه ... این اولین باره که اینقدر دیر واسه نماز اومدم ...
بغضم شکست ...😭
- من رو می بخشی؟ 🙏... تازه امروز، روزه هم نیستم ... روزه گرفتنم به خاطر تو بود ... اما
چون خودت گفته بودی ... به حرمت حرف خودت💗 ... حرف پدرم رو گوش کردم ... حالا
مجبورم تا 15 سالگی صبر کنم ...😑
از جا بلند شدم ... با همون چشم های خیس😪 ... دستم رو آوردم بالا ... الله اکبر ...
بسم الله الرحمن الرحیم ...🌈
هر شب ... قبل از خواب ... یه لیوان آب برمی داشتم 🍶و یواشکی می بردم توی اتاق ...
بیدار می شدم و توی اتاق وضو می گرفتم ... دور از چشم پدرم ... توی تاریکی اتاق ... 😣
می ترسیدم اگر بفهمه ... حق نماز خوندن رو هم ازم بگیره...😢
نویسنده : 🌱شہید سید طاها ایمانے🌱
🌸ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا🌸
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
📚 شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
📝 کلاس راهنمایی بود.
هرچقدر به بچهها میگفت کم توقع باشید و سعی کنید کارهایتان را خودتان انجام دهید، خودش چند برابر عمل میکرد.
یادم هست یک روز که از مدرسه آمد، من توی حیاط بودم. دیگ آبگوشت هم روی اجاق بود،
نزدیک شد و گفت: «عزیز، گرسنمه، ناهار چی داریم؟» میدانستم آبگوشت دوست ندارد، بهش گفتم: «علی جون چون کار داشتم، نتونستم چیز دیگهای غیر آبگوشت درست کنم.»
هیچی نگفت، سرش را پایین انداخت و رفت آشپزخانه. دنبالش رفتم، دیدم کتری رو آب کرده و روی گاز گذاشته بود تا جوش بیاید. چند دقیقه بعد چایی درست کرد و با نان خورد. بعدش هم رفت خوابید. علی (صیاد شیرازی) خیلی کم توقع بود و هیچ وقت بداخلاقی نکرد.
🔸برای خواندن سبک زندگی این شهید به سایت زیر در دانشنامه شهدا مراجعه کنید:
http://fa.jahad.org/index.php/شهیدصیادشیرازی
#اخلاق_شهدا
#به_وقت_رمان
🎈رمان نسل سوخته🎈
#قسمت_بیستودوم
💪زمانی برای مرد شدن...🎩
از روزه گرفتن منع شده بودم ... اما به معنای عقب نشینی نبود😇 ... صبح از جا بلند می
شدم ... بدون خوردن صبحانه ... فقط یه لیوان آب🍶 ... همین قدر که دیگه روزه نباشم...
و تا افطار لب به چیزی نمی زدم❌ ... خوراکی هایی رو هم که مادرم می داد بین بچه ها
تقسیم می کردم ... یک ماه ... غذام فقط یک وعده غذایی بود💟 ..برای من ... اینم تمرین بود ... تمرین نه گفتن ✋... تمرین محکم شدن 😐... تمرین کنترل
خودم ...💪
بعد از زنگ ورزش ... تشنگی به شدت بهم فشار آورد 😫... همون جا ولو شدم روی زمین
سرد ... معلم ورزش⛹ مون اومد بالای سرم ...
- خوب پاشو برو آب بخور ...😲
دوباره نگام کرد ... حس تکان دادن لب هام رو نداشتم ...😤
- چرا روزه گرفتی؟ ... اگر روزه گرفتن برای سن تو بود ... خدا از 10 سالگی واجبش
می کرد ...🙃
یه حسی بهم می گفت ... الانه که به خاطر ضعف و وضع من ... به حریم و حرمت روزه
گرفتن و رمضان ... خدشه وارد بشه🤦♂ ... نمی خواستم سستی و مشکل من ... در نفی
رمضان قدم برداره 🙁... سریع از روی زمین بلند شدم ...
- آقا اجازه ... ما قوی تریم یا دخترها؟ ...😉
خنده اش گرفت ...☺️
- آقا ... پس چرا خدا به اونها میگه 9 سالگی روزه بگیرید ... اما ما باید 15 سالگی روزه
بگیریم؟ ... ما که قوی تریم ...😊💪
خنده اش کور شد 😶... من استاد پرسیدن سوال هایی بودم که همیشه بی جواب می
موند ... این بار خودم لبخند زدم ...🤗
- ما مرد شدیم آقا ...😎
-همچین میگه مرد شدیم آقا ... که انگار رستم دستانه ... بزار پشت لبت سبز بشه بعد
بگو مرد شدم ...😅
- نه آقا ... ما مرد شدیم ... روحانی مسجدمون میگه ... اگر مردی به هیکل و یال کوپال
و ... مو و سیبیل بود ... شمر هیچی از مردانگی کم نداشت ... ما مرد بی ریش و سیبیلم
آقا ...👹😅
فقط بهم نگاه کرد ... همون حس بهم می گفت ... دیگه ادامه نده ...🤓
- آقا با اجازه تون ... تا زنگ نخورده بریم لباس مون رو عوض کنیم ...🤤
نویسنده : 🍭شہید سید طاها ایمانے🍭
🌙ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا⭐️
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
📚 شهید محمود کاوه
📝 محمود در استفاده از بیتالمال، خصوصاً ماشینهای سپاه، خیلی سختگیر بود.
چند بار هم تذکّر داده بود که مبادا با ماشینهای سپاه رفت و آمد کنیم.
هم من و هم پدرش همیشه حواسمان بود که یک وقت کاری نکنیم که باعث رنجش خاطر و ناراحتیاش بشود. آنجا فهمیدم که نباید این کار را میکردم. با ناراحتی گفت: «اشتباه کردین! مگه بهتون نگفته بودم مواظب باشین؟»
🔸 برای خواندن سبک زندگی این شهید به سایت زیر در دانشنامه شهدا مراجعه کنید:
http://fa.jahad.org/index.php/شهید_محمود_کاوه
#اخلاق_شهدا
#حرفاےدرگوشے:)🌱
خانهاتڪهاجاره اےباشد ،
دائمبہکودکتمےگویے :
میخنکـوب ؛
روےدیوارهانقاشےنکش ؛
و مراقبخـانہباش ...
امااینهمهمراقبتبرا چیست !
↯
چونخانہمالتونیستمالصاحبخانہست ؛
چوناینخانہدستتوامــانتاست ...
↯
خانهدلــتچطور
خانهےدلتمامشمالخــداست ؛
درخانهخدانقش " گناه " کشیدنو
میخ " گناه " کوبیدن
#مــمنوع...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شعر انتقادی استاد کلامی زنجانی
خنده بس کن دگر ای #روحانی
نا امیدم ز تو ای #لاریجانی . . .
#صدایمردم
#درست_انتخاب_کنیم
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
😔غمخوار و یاور مردم کسی نیست که آلام مردم را با خنده های مضحکش به سخره بگیرد.
😔غمخوار مردم کسانی هستند که در سیل و زلزله و اغتشاش و بی عرضگی مسئولین در شبکه دفع آب و فاضلاب همواره خود را نوکر مردم میدانند. هر چند وظیفه سازمان های دیگر باشد.
ایشان حاج رضا محمدخواه فرمانده سپاه شهرستان کارون در استان خوزستان هستند که از لحظات اولیه بحران پای کار مردم و در حال امداد رسانی هستند.
#سیل_بی_تدبیری
#درست_انتخاب_کنیم
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
📚 شهید محمد بروجردی
📝 یکی از کارگرها تصادف کرده بود.
پول عمل نداشت. آمد پیش اوستا گفت:پول! گفت:نمیدم. رو کرد به کارگرها گفت: کار تعطیل!
اوستا گفت:میدم اما قرض. بعد انقلاب رفت مغازه اوستا. پول را گذاشت جلویش گفت این هم طلب شما. گریهاش گرفته بود. من دیگه نمیخوامش. محمد هم گفته بود. من هم دیگه نمیخوامش.
🔸 برای خواندن سبک زندگی این شهید به سایت زیر در دانشنامه شهدا مراجعه کنید:
http://fa.jahad.org/index.php/شهید_محمد_بروجردی
#رفتار_شهدا
#به_وقت_رمان
🌸رمان نسل سوخته🌸
#قسمت_بیستوسوم
رفیق من می شوی؟🍄🍀
هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می
شد 😑... همه مون بزرگ تر می شدیم ... حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به
خودش می گرفت ... و حس و حال من طور دیگه ای می شد🙂 ... یه حسی می گفت ...
تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو...😶
می نشستم به نگاه کردن رفتارها ... و باز هم با همون عقل بچگی ... دنبال علت می
گشتم و تحلیل می کردم 🤗... فکر من دیگه هم سن خودم نبود ... و این چیزی بود که
اولین بار... توی حرف بقیه متوجهش شدم ...👥
مهران ... 10 ،15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره ... عقلش ... رفتارش ...
و ...🗣
رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم ... که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم👀 ... نمی
دونستم خوبه یا بد ... اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ... 😕
بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن ... و همیشه فقط شنونده
حرف هاشون بودم ... و بچه های هم سن و سال خودمم هم ..🙁
توی یه گروه ... سنم فاصله بود ... توی گروه دیگه ...☹️
حتی نسبت به خواهر و برادرم ... حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می
کردم ... علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکالت توی خونه ... 😣
حس یه سپر🙅♂ ... که باید سد راه مشکلات اونها می شد ... دلم نمی خواست درد و سختی
ای رو که من توی خونه تحمل می کردم ... اونها هم تجربه کنن ...💔🤦♂
حس تنهایی ... بدون همدم بودن ... زیر بار اون همه فشار ... در وجودم شکل گرفته بود
... و روز به روز بیشتر می شد ... 🙄
برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم ... حس قشنگی داشت ... شب قدر بعدی ...
منم با مادرم رفتم ...🚶
تنها ... سمت آقایون ... یه گوشه پیدا کردم و نشستم ... همه اش به کنار💗 ... دعاها و
حرف های قشنگ اون شب، یه طرف❤️ ... جوشن کبیر، یه طرف 💖... اولین جوشن خوانی زندگی من بود ...
یا رفیق من ال رفیق له ... یا انیس من ال انیس له ... یا عماد من ال عماد له ...
بغضم ترکید ...😭
- خدایا ... من خیلی تنها و بی پناهم ... رفیق من میشی؟...🙃
نویسنده : 💎شہید سید طاها ایمانے💎
💙ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا💙
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
#به_وقت_رمان
🥀رمان نسل سوخته🥀
#قسمت_بیستوچهارم
انتظار💝
توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ...
- خسته شدی؟ ...☺️
سرم رو آوردم بالا ...
- نه ... چطور؟ ...🙃
- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...😑
- مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ 😍... خدا صدای ما رو می شنوه و
ما رو می بینه ... اما ما نه ...😶
چند لحظه ایستاد ...
- چه سوال های سختی می پرسی مادر ...😅 نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند
... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ...😆 بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه
جواب همه چیز رو بدونه🤷♀ ...این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده
"و لم یولد " خدا بود❤️ ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو
پر کرد ...😇
- خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم
... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...😍😊
ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ...
- چی شد ایستادی؟ ...😉
و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...🏃
هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین
بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...🙁
هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ...🤦♂
نویسنده : 🌛شہید سید طاها ایمانے🌜
🌷ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا🌷
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
❀ #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
❀ @masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ