eitaa logo
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
662 دنبال‌کننده
4هزار عکس
773 ویدیو
103 فایل
✨﷽✨ ✓مدرسه تخصصی مجازی حفظ قرآن کریم (ویژه برادران) ♡ ~باهدف تربیت حفاظ قرآن کریم شروع به فعالیت میکند🌱 ☆آیدی مراجعه ودریافت فرم ثبت نام: 📱شماره تماس جهت مشا 📍کانال واحد خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸رمان نسل سوخته🌸 رفیق من می شوی؟🍄🍀 هر روز که می گذشت ... فاصله بین من و بچه های هم سن و سال خودم بیشتر می شد 😑... همه مون بزرگ تر می شدیم ... حرف های اونها کم کم شکل و بوی دیگه ای به خودش می گرفت ... و حس و حال من طور دیگه ای می شد🙂 ... یه حسی می گفت ... تو این رفتارها و حرف ها وارد نشو...😶 می نشستم به نگاه کردن رفتارها ... و باز هم با همون عقل بچگی ... دنبال علت می گشتم و تحلیل می کردم 🤗... فکر من دیگه هم سن خودم نبود ... و این چیزی بود که اولین بار... توی حرف بقیه متوجهش شدم ...👥 مهران ... 10 ،15 سال از هم سن و سال های خودش جلوتره ... عقلش ... رفتارش ... و ...🗣 رفته بودم کلید اتاق زیراکس رو بدم ... که اینها رو بین حرف معلم ها شنیدم👀 ... نمی دونستم خوبه یا بد ... اما شنیدنش حس تنهایی وجودم رو بیشتر کرد ... 😕 بزرگ ترها به من به چشم یه بچه 11 ساله نگاه می کردن ... و همیشه فقط شنونده حرف هاشون بودم ... و بچه های هم سن و سال خودمم هم ..🙁 توی یه گروه ... سنم فاصله بود ... توی گروه دیگه ...☹️ حتی نسبت به خواهر و برادرم ... حس بزرگ تری رو داشتم که باید ازشون مراقبت می کردم ... علی الخصوص در برابر تنش ها و مشکالت توی خونه ... 😣 حس یه سپر🙅‍♂ ... که باید سد راه مشکلات اونها می شد ... دلم نمی خواست درد و سختی ای رو که من توی خونه تحمل می کردم ... اونها هم تجربه کنن ...💔🤦‍♂ حس تنهایی ... بدون همدم بودن ... زیر بار اون همه فشار ... در وجودم شکل گرفته بود ... و روز به روز بیشتر می شد ... 🙄 برنامه اولین شب قدر رو از تلوزیون دیدم ... حس قشنگی داشت ... شب قدر بعدی ... منم با مادرم رفتم ...🚶 تنها ... سمت آقایون ... یه گوشه پیدا کردم و نشستم ... همه اش به کنار💗 ... دعاها و حرف های قشنگ اون شب، یه طرف❤️ ... جوشن کبیر، یه طرف 💖... اولین جوشن خوانی زندگی من بود ... یا رفیق من ال رفیق له ... یا انیس من ال انیس له ... یا عماد من ال عماد له ... بغضم ترکید ...😭 - خدایا ... من خیلی تنها و بی پناهم ... رفیق من میشی؟...🙃 نویسنده : 💎شہید سید طاها ایمانے💎 💙ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا💙 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
🥀رمان نسل سوخته🥀 انتظار💝 توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ... - خسته شدی؟ ...☺️ سرم رو آوردم بالا ... - نه ... چطور؟ ...🙃 - آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...😑 - مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ 😍... خدا صدای ما رو می شنوه و ما رو می بینه ... اما ما نه ...😶 چند لحظه ایستاد ... - چه سوال های سختی می پرسی مادر ...😅 نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند ... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ...😆 بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه جواب همه چیز رو بدونه🤷‍♀ ...این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد نشده "و لم یولد " خدا بود❤️ ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد ...😇 - خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم ... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...😍😊 ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ... - چی شد ایستادی؟ ...😉 و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...🏃 هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...🙁 هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ...🤦‍♂ نویسنده : 🌛شہید سید طاها ایمانے🌜 🌷ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا🌷 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ دلم تنگ است یا مهدے برای دیدنت هر دم حلالم کن اگر یکدم تو را آزرده ات کردم در این دنیا که گردیده پر از نیرنگ و نامردی دعایت میکنم هر شب که فردایش تو برگردی #شرمنده_ام_که_برای_تو_سربارم😞 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا ❀ @masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
بیدار شو #صبح آمد برخیز که خورشید☀️ تویی در عالم ناامیدی امید #تویی در باغ وجود آن گلـ🌷که به روی صبح خندید #تویی #شهید_محمودرضا_بیضائی❣ #سلام_صبحتون_شهدایی🍃🌸 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا ❀ @masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
سلام همراهان شهدا✋ از خادمی شهدا جا نمونید ها✨ امروز آخرین مهلتشه🌷
📷 ایشان حاج مجید حیدری، پدر شهید مسعود حیدری است؛ منطقه باغ شیخ اهواز 🔺فقط با #سه_ساعت_باران وضع زندگی مردم اینگونه شده! سیستم فاضلاب اهواز برای ۴۰ سال گذشته است و هیچگونه سیستمی برای دفع آب‌های سطحی هم نداره! 🔺سالهاست مردم اهواز با کمترین بارش باران گرفتار می‌شوند؛ بعد از پیگیری حجت الاسلام موسوی فرد، نماینده ولی فقیه در استان، رهبر معظم انقلاب بصورت ویژه دستور دادند که بودجه فاضلاب اهواز را از محل صندوق توسعه ملی تامین کنند؛ چند ماه است این نامه در سیستم دولت بدون هیچ کنشی متوقف شده!!! ❌اف بر کلید و تدبیرتان #درست_انتخاب_کنیم ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا ❀ @masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
✨اَللَّهُمَّ غَيِّرْ سُوءَ حَالِنَا بِحُسْنِ حَالِكَ . . . می شـود کمک حالِ دلم بـاشیـد؟ 🍀 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
📚 شهید عباس دوران 📝 صدام بغداد رو کاملا امن نشون داده بود تا اجلاس غیر متعهد ها که براش خیلی مهم بود رو اونجا برگزار کنه. برای ایران هم خیلی مهم بود صدام به هدفش نرسه. روز عملیات موتور سمت راست و عقب هواپیماش رو زدند...کلید خروج اضطراری رو زد، اما فقط کلید خلبان کابین عقب رو! هرجور بود هواپیما رو هدایت کرد و اونو به ساختمان اجلاس کوبید و از اونجا به آسمون پرکشید. این‌طوری، هم عملیات به هدف نهایی خودش رسید و هم عباس؛ چون تمام نقشه‌های صدام نقش برآب شد و برگزاری اجلاس در بغداد لغو شد. 🔸 برای خواندن زندگینامه این شهید به سایت زیر در دانشنامه شهدا مراجعه کنید: http://fa.jahad.org/index.php/شهید_عباس_دوران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔵گوشت مُرده🔵 يک روز مثل هميشه سفره 🍛را پهن کرديم و مشغول خوردن غذا 🍲شديم که از من پرسيد: "چه خبر؟" من هم شروع کردم به صحبت🗣 از رفتنم به خانه يکی از اقوام و خريدهايشان. يک مرتبه ديدم بين حرف های من بلند شد و با حالت خاصی از من پرسيد: "چيزی کم آورده ام؟" گفتم: "نه اتفاقا زياد هم هست."✨🌸 بعد نگاهی به سفره انداخت و با نرمی خاصي گفت: "شما بهتر از من می دونيد که غيبت کردن، يعنی خوردن گوشت 🍗مُرده ی برادر. دوست داري همچين گوشتی سرِ سفرمون باشه؟" حرفی براي گفتن نداشتم.😐 گفت: "پس بيا غيبت نکنيم!" #سردار_شهيد_محمّد_حسين_فايده 📚به رنگ صبح, ص ۶۷ #سبک_زندگی_خانوادگی_شهدا #مقابله_با_گناه ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا ❀ @masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پنجشنبه‌هاۍ‌دلـتنگـۍ‌😭 شـهـدا نـگاهـشون به مـاسـت✨خـدا نـڪنـه ڪـه شـرمـنـده ایـن نـگـاهـها بـشـیـم😭 بـدتـر از اون شـرمـنـده نـگاه فـرزنـدان شـہـدا نشـیم😔 #ڪـمـۍ‌تـأمـل‌🌸 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا ❀ @masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
✨خـدایا🤲 نـگـاه شـہـدا رو از مـا نـگیـر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با سلام، شب جمعه است از دعا برای سلامتی و فرج امام زمان عج و شفای بیماران و قرائت فاتحه و اخلاص هدیه به شهدا و اموات و حل مشکلات و آزادی همه انسانها و ممالک اسلامی از دست دشمنان دین و انسانیت فراموش نکنید اللهم عجل لولیک الفرج 🌹🙏 فرج از اعضای محترم کانال 🌷✨
سلام همراهان همیشگی شهدا✨💎 امشـب میخوایم با معرفی یه شهید خودمونو مهمون سفرشون کنیم🌷✨
#به_وقت_عاشقی ✨ 💫دلم، به مشبک های ضریحت چه محتاج است ... #امام_رضاجانم💚 صلوات خاصه🍃🌹 اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري الصّدّيق‌ الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا ❀ @masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
پِـی کدام نخود سياه بفرستم دلم را ؟! وقتی فقط بهانه شش گوشه حُــ سِــ ـيــ ــن را گرفته است ؟! "حســــــــــــــيـن جــــــــان" هوای دو نفره نه چتر می خواهد و نه باران! فقط يک حرم می خواهد و زائری خسته ! بطلـــــــب آقــــــــا .. دلتنگم. 💔💔💔💔 😭😭😭😭 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
🥀رمان نسل سوخته🥀 حبیب الله☺️ گاهی عمق شک ... به شدت روی شونه هام سنگینی می کرد 😔... تنها ... در مسیری که هیچ پاسخگویی نبود😞 ... به حدی که گاهی حس می کردم ... الان ایمانم رو به همه چیز از دست میدم😢 ... اون روزها معنای حمله شیاطین رو درک نمی کردم 😕... حمله ای که داشتم زیر ضرباتش خورد می شدم 😞...آخرین روز رمضان هم تمام شد🙏 ... و صبر اندک من به آخر رسیده بود😓 ... شب، همون طور توی جام دراز کشیده بودم ولی خوابم نمی برد ... از این پهلو به اون پهلو شدن هم فایده ای نداشت ... گاهی صدای اذان مسجد تا خونه ما می اومد 🕌... و امشب، از اون شب ها بود🌛 ... اذان صبح رو می دادن و من همچنان دراز کشیده بودم ... 10 دقیقه بعد ⏰... 20 دقیقه بعد ... و من همچنان غرق فکر ... شک ... و چراهای مختلف ... که یهو به خودم اومدم ... - مگه تو کی هستی که منتظر جواب خدایی؟😡 ... مگه چقدر بندگی خدا رو کردی که طلبکار شدی؟ 😔... پیغمبر خدا ... دائم العبادت بود ... با اون شان و مرتبه بزرگ ... بعد از اون همه سختی و تالش و امتحان ... حبیب الله شد ... با عصبانیت از دست خودم از جا بلند شدم ...👍 رفتم وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... نمازم که تموم شد آفتاب طلوع کرده بود ...🌞 خیلی از خودم خجالت می کشیدم ... من با این کوچیکی ... نیاز ... حقارت ... در برابر عظمت و بزرگی خدا قد علم کرده بودم ...😞 رفتم سجده ... با کلمات خود قرآن ... - خدایا ... این بنده یاغی و طغیان گرت رو ببخش ... این بنده ناسپاست رو ... 😔 پدرم بر عکس همیشه که روزهای تعطیل ... حاضر نبود از جاش تکان بخوره ... عید فطر حاضر شد ما رو ببره سر مزار پدربزرگ ...⚰ توی راه هم یه جعبه شیرینی گرفتیم ... شیرینی به دست ... بین مزار شهدا می چرخیدم ... و شیرینی تعارف می کردم که ... چشمم گره خورد به عکسش 😳... نگاهش خیلی زنده بود ... کنار عکس نوشته بودن ...من طلبنی وجدنی ... و من وجدنی عرفنی ... و من عرفنی ...🙏 هر کس که مرا طلب کند می یابد ... هر کس که مرا یافت می شناسد ... هر کس که مرا شناخت ... دوستم می دارد😍.. هر کس که دوستم داشت عاشقم می شود ... هر کس که عاشقم شود عاشقش می شوم ... و هر کس که عاشقش شوم ... او را می کشم ... و هر کس که او را بکشم ... خون بهایش بر من واجب است ... و من ... خود ... خون بهای او هستم ...😭 نویسنده : شہید سید طاها ایمانے ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
🥀رمان نسل سوخته🥀 نماز شکر🙏 ایستاده بودم ... و محو اون حدیث قدسی ...😍 چند بار خوندمش ... تا حفظ شدم ... عربی و فارسیش رو ...😊 دونه های درشت اشک😪 ... از چشمم سرازیر شده بود ... - چقدر بی صبر و ناسپاس بودی مهران 😓... خدا جوابت رو داد... این جواب خدا بود ...🙏 جعبه رو گذاشتم زمین ... نمی تونستم اشکم رو کنترل کنم😭 ... حالم که بهتر شد از جا بلند شدم ... و سنگ مزار شهید رو بوسیدم ... - ممنونم که واسطه جواب خدا شدی🙏 ...اشک هام رو پاک کردم 😪... می خواستم مثل شهدا بشم ... می خواستم رفیق خدا بشم ... و خدا توی یه لحظه پاسخم رو داد 🤗... همون جا ... روی خاک ... کنار مزار شهید ... 😊 دو رکعت نماز شکر خوندم ... وقتی برگشتم ... پدرم با عصبانیت😡 زد توی سرم ... - کدوم گوری بودی الاغ؟ ...😔 اولین بار بود که اصال ناراحت نشدم ... دلم می خواست بهش بگم ... وسط بهشت ... اما فقط لبخند زدم ...☺️ - ببخشید نگران شدید ...😔 این بار زد توی گوشم ... - گمشو بشین توی ماشین ...😔 عوض گریه و عذرخواهی می خنده ...😡 مادرم با ناراحتی رو کرد بهش ...😞 - حمید روز عیده😔 ... روز عیدمون رو خراب نکن ... حداقل جلوی مردم نزنش ...😞 و پدرم عین همیشه ... شروع کرد به غرغر کردن ...😕 کلید رو گرفتم و رفتم سوار ماشین شدم ...🚗 گوشم 👂سرخ شده بود و می سوخت ... اما دلم شاد بود😍 ... از توی شیشه به پدرم نگاه می کردم ... و آروم زیر لب گفتم ... - تو امتحان خدایی ☺️... و من خریدار محبت خدا ... هزار بارم بزنی ... باز به صورتت لبخند میزنم ...😁 نویسنده : شہید سید طاها ایمانے ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
هستین؟؟ معرفی شهید داریم ها😇
نخوابین روزی امشبتونو از دست ندین☺️🌸
✨سـلام دوستان✋ من امیرسیاوشی شاه عنایتی هستم☺️ ممنونم از نگاه قشنگتون امشب میخوام چند دقیقه ای رو مهمون نگاه مهربونتون💞 و دلای قشنگتون بشم🌷