eitaa logo
حفظ مجازی برادران | ناصِحٌ اَمیِن
683 دنبال‌کننده
4هزار عکس
773 ویدیو
103 فایل
✨﷽✨ ✓مدرسه تخصصی مجازی حفظ قرآن کریم (ویژه برادران) ♡ ~باهدف تربیت حفاظ قرآن کریم شروع به فعالیت میکند🌱 ☆آیدی مراجعه ودریافت فرم ثبت نام: 📱شماره تماس جهت مشا 📍کانال واحد خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄رمان نسل سوخته🍄 والسابقون🌝💪 قرآن رو برداشتم💚 ... این بار نه مثل دفعات قبل ... با یه هدف و منظور دیگه ... چندین بار ترجمه فارسیش رو خوندم ...📖 دور آخر نشستم ... و تمام خصلت های مثبت و منفی توش رو جدا کردم و نوشتم ... 📝 خصلت مومنین ... خصلت و رفتارهای کفار و منافقین ...💓 قرآن که تموم شد نشستم سر احادیث ... با چهل حدیث های کوچیک شروع کردم ...😊 تا اینکه اون روز ... توی صف نماز جماعت مدرسه ... امام جماعت مون چند تا کلمه حرف زد...🗣 - سیره اهل بیت یکی از بهترین چیزهاست ... برای اینکه با اخلاق و منش اسلامی آشنا بشیم ... برید داستان های کوتاه زندگی اهل بیت رو بخونید ... اونها الگوی ما برای رسیدن به خدا هستن ..😍 تا این جمله رو گفت ... به پهنای صورتم لبخند زدم☺️ ... بعد از نماز ... بلافاصله اومدم سر کلاس و نوشتمش🤓 ... همون روز که برگشتم ... تمام اسباب بازی هام روز از توی کمد جمع کردم ... ماشین ها ... کارت عکس فوتبالیست ها ... قطعات و مهره های کاوش الکترونیک ... که تقریبا همه اش رو مادربزرگم برام خریده بود ..🤡 هر کی هم ... هر چی گفت ... محکم ایستادم و گفتم ...من دیگه بزرگ شدم ... دیگه بچه دبستانی نیستم که بخوام بازی کنم ...🤗 پول تو جیبیم رو جمع می کردم ... به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید ... 🎁 حتی لباس عید ... هر چقدر کم یا زیاد ... لطفا پولش رو بهم بدید💶 ... یا بگم برام چه کتابی رو بخرید ... 📚 خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد ...🌭 کمد و قفسه هام پر شده بود از کتاب ... کتاب هایی که هر بار، فروشنده ها از اینکه خریدارشون یکی توی سن من باشه... حسابی تعجب می کردن ...😳 و پدرم همچنان سرم غر می زد😤 ... و از فرصتی برای تحقیر من استفاده می کرد ...🤦‍♂ با خودم مسابقه گذاشته بودم ... امام صادق (ع)فرموده بودند ... مسلمانی که 2 روزش عین هم باشه مسلمان نیست... 🙇 چهل حدیث امام خمینی رو هم که خوندم ... تصمیمم رو گرفتم ... چله برمی داشتم ... چله های اخلاقی ... و هر شب خودم رو محاسبه می کردم ...🙃💜 اوایل ... اشتباهاتم رو نمی دیدم یا کمتر متوجه شون می شدم ... اما به مرور ... همه چیز فرق کرد ... اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها می شدم ... حتی جایی رو که با اکراه به صورت پدرم نگاه می کردم ... 😌 حالا چیزهایی رو می دیدم ... که قبلا متوجه شون هم نمی شدم ...😎 نویسنده : 🌺شہید سید طاها ایمانے🌺 ✅ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا✅ ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
🌼رمان نسل سوخته🌼 ❄️پسر پدرم❄️ هر چه زمان به پیش می رفت ... زندگی برای شکستن کمر من ... اراده بیشتری به خرج می داد ...🤢 چند وقت می شد که سعید ... رفتارش با من داشت تغییر می کرد ... باهام تند می شد🙄 ... از بالا به پایین برخورد می کرد ... دیگه اجازه نمی داد به کوچک ترین وسائلش دست بزنم🤕 ... در حالی که خودش به راحتی به همه وسائلم دست می زد ... و چنان بی توجه و بی پروا ... که گاهی هم خراب می شدن .. با همه وجود تلاش می کردم ... بدون هیچ درگیری و دعوا ... رفتارش رو کنترل کنم ... 😓 اما فایده ای نداشت ... از طرفی اگر وسایل من خراب می شد ... پدرم پولی برای جایگزین کردن شون بهم نمی داد ... 🤦‍♂ وقتی با این صحنه ها رو به رو می شدم ... بدجور اعصابم بهم می ریخت😖 ... و مادرم هر بار که می فهمید می گفت ... - اشکال نداره مهران ... اون از تو کوچیک تره ... سعی کن درکش کنی ... و شرایط رو مدیریت کنی ... یه آدم موفق ... سعی می کنه شرایط رو مدیریت کنه ... نه شرایط، اون رو ...😩 منم تمام تلاشم رو می کردم ... و اصلا نمی فهمیدم چی شده؟ ... و چرا رفتارهای سعید تا این حد در حال تغییره؟🤔 ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم 😶... تا اینکه اون روز ..از مدرسه برگشتم ... خیلی خسته بودم ... بعد از نهار ... یه ساعتی دراز کشیدم ... وقتی بلند شدم ... مادرم و الهام خونه نبودن ... پدرم توی حال ... دست انداحته بود گردن سعید ... و قربان صدقه اش می شد ... 😱 - تو تنها پسر منی ... برعکس مهران ... من، تو رو خیلی دوست دارم ... تو خیلی پسر خوبی هستی ... اصلا من پسری به اسم مهران ندارم ... مادرت هم همیشه طرف مهران رو می گیره ... هر چی دارم فقط مال توئه ... مهران 18 سالش که بشه ... از خونه پرتش می کنم بیرون ...😳 پاهام سست شد ... تمام بدنم می لرزید ... بی سر و صدا برگشتم توی اتاق ... درد عجیبی وجودم رو گرفته بود ... درد عمیق بی کسی ... بی پناهی ... یتیمی و بی پدری ... و وحشت از آینده ... زمان زیادی برای مرد شدن باقی نمونده بود ... فقط 5 سال ... تا 18 سالگی من ...😢 نویسنده : 🌱شہید سید طاها ایمانے🌱 🌟ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا🌟 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بیاین تا شبـــ یَݪــــــ[🍉]دآ اینو پروفیݪو سِتـــــ ڪنیمــ باهمـــ-:* تا یلدامون امام زمــــانے باشهـ؟؟؟ ❤️ #یلدا #شب_یلدا #الهی_عظم_البلاء
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂رمان نسل سوخته🍃 هادی های خدا☄🌚 - خداوند می فرمایند💚: بنده من ... تو یه قدم به سمت من بیا... من ده قدم به سمت تو میام ... 😍 اما طرف تا 2 تا کار خیر می کنه ... و 2 قدم حرکت می کنه ... میگه کو خدا؟😤 .. چرا من نمی بینمش؟ ...فاصله تو تا خدا ... فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه ... 😮 پیامبر خدا ... که شب معراج ... اون همه بالا رفت ... تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد ... هم فقط تا حدود و جایی رفت ...🙄 حالا بعضی ها تا 2 قدم میرن طلبکار هم میشن ... یکی نیست بگه ... برادر من ... خواهر من ... چند تا قدم مورچه ای برداشتی🐜 ... تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده باشی ... 🙃فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که ... 🤦‍♂ تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟🙄 ... چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده؟🤢 ... از مالت گذشتی؟ 💸... از آبروت گذشتی؟🕯 ... از جانت گذشتی؟❤️ ... 💗آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه و فال به نام من دیوانه زدند ... 💗 اما با همه اون اوصاف .. عشق ... این راه چند میلیون سال نوری رو ... یک شبه هم می تونه بره ... اما این عشق ... درد داره ... سوختن داره🔥 ... ماجرای شمع و پروانه است 🕯🦋... لیلی و مجنونه ... اگر مرد راهی ... و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری ... بایست بگو ... خدایا ... خودم و خودت💫 ... و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو ... این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ... ره صد ساله رو میره ... یکی توی دایره محدود خودش ... دور خودش می چرخه ...🌝 واکمن به دست ... محو صحبت های سخنران شده بودم ... و اونها رو ضبط می کردم ...🎙 نماز رو که خوندن ... تا فاصله بین دعای کمیل رو رفت بالای منبر ...خیلی از خودم خجالت کشیدم😓 ... هنوز هیچ کار نکرده ... از خدا چه طلبکار بودم ...🤧 سرم رو انداختم پایین ... و توی راه برگشت ... تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار می شد... اون شب ... توی رختخواب ... داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو ... چیزی درون من جرقه زد ... و مثل فنر از جا پریدم ...😲 - مهران ... حواست بود سخنرانی امشب ... ماجرای تو و خدا بود😳 ... حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شب ها ... بابا گفت دیر میاد😦 ... و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل 😢... همه چیز و همه اتفاقات ... درسته ... خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده ... 😪 و اونجا ... و اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ...🙂 اسم شون رو گذاشتم هادی های خدا ... نزدیک ترین فردی... که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه💚 ... واسطه فیض🔮 ... و من چقدر کور بودم 😴... اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم ...🤦‍♂ دوباره دراز کشیدم ... در حالی که اشک چشمم بند نمی اومد😭 ... همیشه نگران بودم ... نگران غلط رفتن ❌... نگران خارج شدن از خط ... شاگرد بی استاد بودم ... 👤 اما اون شب ... خدا دستم رو گرفت و برد ... و بهم نشون داد... خودش رو ... راهش رو ... طریقش رو ... و تشویق ... اینکه تا اینجا رو درست اومدی ... 👏😍 اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم ... با اون قدم های مورچه ای ... تلاش بی وقفه 4 ساله من ...💝 نویسنده : 🕊شہید سید طاها ایمانے🕊 🌹ڪپے بہ شـرط دعا براے ظہور مولا🌹 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
•••🍁🍂 روزهــاۍ آخر پـــاییز🍁 غــم دارد دݪـــم...💔 جاۍ جــوجه،🐥 ݪحظه‌هاۍ بۍ تــو را بایــد شـــمرد...😭 //۲۱》ایها العزیز♥️ وَ تَصَدَّق عَلَینا ؛ یَا صاحبَ العصرِ والزَّمان... ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا ❀ @masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
#یلدای_شهدایی 🔻شب یلدا در جبهه 😍 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا ❀ @masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
💥 طرح | . #یلدای_شهدایی ❤️ . خانواده شهدا شب یلداتون مبارک 🌺 . .#ارسالی از اعضای محترم کانال 🌸✨ ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا ❀ @masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
ممنونم از نگاهتون و توجهتون به کانال خودتون 🌷
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹سبک: شور احساسی 🔸موضوع: #امام_حسین_علیه_السلام 🎶 عنوان: طولانی‌ترین شب سال رو کاش می‌شد تو کربلا باشم 🎤 مداح: #حاج_مهدی_اکبری ✍️ توضیحات: فوق‌العاده زیبا و محشر👌 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا ❀ @masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌿قراره هر صبح🌿🌸 🔅هرصبح سه مرتبه بگو : 🌴صَلَّی اللّهُ عَلیکَ یا اَباعَبدِاللّه 🌴 (درود خدا بر تو یا ابا عبدالله) تا ثواب زیارت سیدالشهداء از راه دور برات ثبت بشه ان شاءالله💕
به رسم هر روز صبح🌸🍃 ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌸🍃 ✨السلام علیڪ یابقیة الله یا اباصالح المهدۍیاخلیفة الرحمن ویاشریڪ القرآن ایهاالامام الانس والجان"سیدی"و"مولاۍ" الامان الامان✨ ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لولیک الفرج💕 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
تاریخ تولد:1364/1/26 تاریخ شهادت:1394/11/16 . .هر چند وقت یه بار تماس میگرفت💌😊 ، چهل و پنج روز از رفتنش گذشته بود ، بهش گفتم : مادر نمیای☹ گفت : مامان از تو انتظار نداشتم !😌💚 خیلی ازش عذر خواهی کردم 🙏✅ گفت : مامان من نمیتونم بیام .  با چه رویی برگردم ؟😔چجوری سرمو بلند کنم و خانواده ی شهدا رو ببینم؟؟.. تو خواب دیدم شهید شد و افتاد من بغلش کردم 🌹🤗. سریع همه رو بیدار کردم گفتم😰😖 : صالح شهید شده  همه گفتن نه آروم باش ایشالله که چیزی نیس 🙂 روز بعد که خبر شهادتشو دادن دیدم😭😫 همون ساعتی که من خوابشو دیدم شهید شد.همه دعام 🙏این بود بدنش دسته دشمنا نیوفته آخه طاقت نداشتم ... .به روایت: مادرشهید💛 . ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
°•|🌿🌹 #طلبه_مجاهد_و_عارف #شهید_حسین_قاضی‌زاده #کلام_شهید ◽️اگر آیندگان پرسیدند که چرا به جبهه رفتم و شهید 🕊شدم؛ بگویید: من از آموزگاری چون حسین(ع) ✨در سرزمینی چون ڪربلا🏜 و در زمانی چون‌ عاشورا، درسِ عشق💞 و شهادت و آزادمردی گرفته‌ام. ◽️و معلمم به من گفت: «انی لا اری الموت الا السعادة و الحیوة مع الضالمین الا...»☺️ 《مرگ برای من چیزی جز شهادت و افتخار، و زندگی با ظالمین جز خواری و ذلت نیست》❤️ #یادش_با_ذکر_صلوات #اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌#کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا ❀ @masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀رمان نسل سوخته🥀 دعوتنامه💌 اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ...😪 از شادی گریه می کردم🙃 ... تا اذان صبح خوابم نبرد ... همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم...🧐 اول ... جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود 🧡... هر کس که مرا طلب کند می یابد😍 ... من 4 سال ... با وجود بچگی ... توی بدترین شرایط ... خدا رو طلب کرده بودم ... و حالا... و حالا... خدا خودش رو بهم نشون داد😍 ... خودش و مسیرش... و از زبان اون شخص بهم گفت ... این مسیر، مسیر عشق و درده❤️ ... اگر مرد راهی ... قدم بردار🚶‍♂ ... و الا باید مورچه‌ای جلو بری🐜 ... تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی... به ساعت نگاه کردم ... هنوز نیم ساعت تا اذان باقی مونده بود🕰 ... از جا بلند شدم و رفتم وضو گرفتم ...⚜ جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم ... ساکت ... بی حرکت ... غرق در یک سکوت بی پایان...💎 - خدایا🌹 ... من مرد راهم ... نه از درد می ترسم❌ ... نه از هیچ چیز دیگه ای ... تا تو کنارمنی😇 ... تا شیرینی زیبای دیدنت👁 ... پیدا کردنت👀 ... و شیرینی امشب با منه🍯 ... من ازسوختن نمی ترسم🔥 ... تنها ترس من ... از دست دادن توئه ... رهام کنی و از چشمت بیوفتم😦 ... پس دستم رو بگیر🙌 ... و من رو تعلیم بده ... استادم باش برای عاشق شدن ... 💗 که من هیچ چیز از این راه نمی دونم ... می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم ...☔️ می خوام عاشقت باشم ✨... می خوام عاشقم بشی ... 🌈 دست هام رو بالا آوردم ... نیت کردم ... و الله اکبر ... ☺️ هر چند فقط برای نماز وتر فرصت بود ... اما اون شب ... اون اولین نماز شب من بود... 📿 نمازی که تا قبل ... فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم📖 ... اون شب ... پاسخ من شده بود ... پاسخ من به دعوتنامه خدا ... 📨 چهل روز ... توی دعای دست هر نمازم ... بی تردید ... اون حدیث قدسی رو خوندم ... 🎀 و از خدا ... خودش رو خواستم ... فقط خودش رو ... تا جایی که بی واسطه بشیم ... من و خودش ... و فقط عشق ..❣ و این شروع داستان جدید من و خدا شد ... هادی های خدا ... یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن ... هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند ... تا جایی که قلبم آرام گرفت ... حتی رهگذرهای خیابان ... هادی های لحظه ای می شدند🙂 ... واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن ...😌 و هر بار ... در اوج فشار و درد زندگی ... لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد😊 ... خدا ... بین پاسخ تک تک اون هادی ها ... خودش رو ... محبتش رو ... توجهش رو ... بهم نشون می داد ...🤩 معلم و استاد من شد ...من سوختم ... اما پای تصویر اون شهید ... تصویری که با دیدنش ... من رو در مسیری قرار داد که ... به هزاران سوختن می ارزید ... و این ... آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود ...❤️🧡💛💚💙💜 نویسنده : 🌷شہید سید طاها ایمانے🌷 💚ڪپے بہ شرط دعا براے ظہور مولا💚 ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• ❀ ‌@masirshahid ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
✨سلام همراهان همیشگی شهدا✋ نظرتون چیه امشب معرفی شهید🌹داشته باشیم تاساعت 🕰 ۹ نظراتونو هم بگید اگه خواستید میذارم ببینم چند تا رای میاره☺️