#دوکلوم_حرف_حساب
دوستان یه نکته بگم : به هیچ شبهه ای اعتماد نکنید ، توجهتون به دولب سید علی باشه ، هرچی امر فرمودن صد در صد همونه
مطمئن باشید این انقلاب و شهدا و سپاه و ولایت حق هستند و ذره ای شک به دلتون راه ندید
مبادا دلسرد بشید ، جنگ نرم خاصیتش همینه ها ، توکل برخدا کنید که توی این مسیر ثابت قدم باشید
ان شالله
#سه_روز دیگه که #سیل #سیستان_و_بلوچستان تموم شد بروید #شمع روشن کنید. الان نروید؛ الان اونجا خیسه، شمعاتون خاموش میشه!🕯
#کاسبان_خون 🌡
⚘﷽⚘
خاطرات_شهدا🔥
اعجله زیاد سمت بیمارستان راه افتادیم🏃♂️
خیلی دیر شده بود
باید تاساعت ۷به بیمارستان میرسیدیم از شهرستان آمده بودیم
اگر سر ساعت نمیرسیدیم شرایط سخت میشد.
به زیر گذر نزدیک شدیم ناگهان چشمم به این عکس خورد که باخنده به استقبالمان آمده بود
اولین بار بود دیده بودمش.
یه لحظه دلم لرزید
از شهید درخواست کردم کمک کن تا به موقع برسیم..
باورش برا خودم خیلی سخت بود ، درست سر ساعت۷ رسیدیم دربیمارستان🙄🙄😊
(درحالی که "راه ما تابیمارستان ۲۰ دقیقه بود"😟)
#شهیدان_زنده_اند💕💖💕
#شهید_حسین_خرازی🌸🌹
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• #کانال_مسیر_زندگی_با_شهدا
@masirshahid
ـ•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•ـ
سلام همسنگران ✋
عذرخواهی میکنم بابت غیبت چند روزمون 😔
ایتام قط شده بود نمیدونم چرا!!!! تازه امروز وصل شده 😇
❗️این مقاله بسیار مهم است،
در خواندن و نشرش همت کنید:
⛔️عمار که شهید شد علی(ع) مجبور شد به مالکش بگوید برگرد، شرایط امروز این است!
🖤
از واقعه هواپیما واقعاً متأسفیم و با داغداران این حادثه همدرد!
👈امّا دو هفته قبل از ترور حاج قاسم، ترور نافرجام #سردار_حاجی_زاده در سوریه روی داد.
این یعنی به همان اندازه که #سپهبد_سلیمانی برای دشمن اهمیت داشت، #سردار_حاجی_زاده نیز برای او اهمیت دارد. واقعیت هم جز این نیست! سلیمانی در خارج از مرزها و #حاجی_زاده در آسمان دژ مستحکم ایران بوده و هستند.
🛑
در یک پرونده کاملاً #مشکوک و در حالی که سامانه های پدآفندی ایران تا کنون به شدت دقیق عمل کردهاند، به ناگاه بروز یک اشتباه یا حتی ضربۀ یک #نفوذی همه چیز را زیر سئوال برد. حقیقت ماجرا بالاخره مشخص خواهد شد. امّا چیزی که بسیار مهم است:
‼️از امروز طرح #روانه_سازی_نفرت به سوی #سردار_حاجی_زاده برای ترور شخصیت او آغاز شده است و مهمترین نتیجه آن عزل این سردار از مسئولیت بسیار بسیار مهم و کلیدی هوافضای سپاه است، که بر عهده دارد. اگر حد نفرت از سطحی بگذرد که رهبر انقلاب نتواند با آن مواجهه داشته باشد، مجبور به عزل #سردار_حاجی_زاده خواهد شد و این یعنی ایران در کمتر از 8 روز دو #قاسم_سلیمانی خود را از دست بدهد!
به تعبیر بهتر اگر علیِ زمان جمعه 13 دیماه عمار خودش را از دست داد، در شنبه 21 دیماه مجبور شود به مالکش نیز بگوید بازگرد.
▪️حقیقت این است که در بدترین حالت یک اشتباه از سوی عوامل زیر مجموعه #سردار_حاجی_زاده روی داده است، امّا ممکن بود اشتباه بر عکس باشد و امروز #حاجی_زاده را به خاطر شلیک نکردن محاکمه میکردیم.
🔺جوانان انقلابی، یک #عملیات مهم در پیش داریم: اکنون که خلوص و صداقت #سردار_حاجی_زاده را در رسانه دیدیم و دیدیم که چگونه از آبروی خود مایه گذاشت، وظیفه ما این است که تا میتوانیم از او دفاع کنیم و نگذاریم #خامنهای سلیمانی دیگری را از دست دهد.
1️⃣ در تمام صفحاتی که دارید عکسهای #سردار_حاجی_زاده را قرار دهید.
2️⃣ (علیرغم غم سقوط هواپیما) هشتک #حاجی_زاده_تشکر را تا میتوانید داغ کنید و میدان رزم فضای مجازی را از آن خود کنید. واقعیت هم جز این نیست که #حاجی_زاده فرمانده سیلی محکمی بود که به آمریکا زدیم! مراقب باشیم مصداق لم یشکرالخالق نشویم!
3️⃣تا می توانید از #سردار_حاجی_زاده در فضای مجازی دفاع کنید، تا دشمن بداند که سربازان حاج قاسم سرزنده و محکماند!
و در پایان: #سپهبد_سلیمانی را دشمن دانا ترور کرد، مراقب باشیم #سردار_حاجی_زاده را دوست نادان ترور نکند!
#حاجی_زاده_تشکر
#سردار_حاجی_زاده
#شهید_سید_حمید_میرافضلی ❤️🌷
#صفحه_یک
بزن بهادری که پابرهنه میجنگید
#حر_زمانه_خود
سال 1335 در قریهای کوچک به نام قطب آباد از توابع رفسنجان به دنیا آمد. پدر نامش را غلامرضا نهاد ولی بیبی مخالف بود. آخر سید را هیچگاه غلام صدا نمیکنند. همیشه حمید صداش میزدند. هیچ وقت غلام صداش نمیزدند. از آن پس همه او را با نام حمید شناختند. سیدحمید پنجمین فرزند آسید جلال و بیبی فاطمه بود و آخرین آنها یعنی تهتغاری. ولی حمید از کودکی ناآرام بود. گوش به حرف کسی نمیداد. اهل هرچیز بود جز درس. میگفت دوست دارم کار کنم ولی کار بهانهای بود برای فرار از دیوارهای تنگ مدرسه و کلاس. از هر آنچه او را محدود میکرد گریزان بود. دوست داشت آزاد باشد؛ آزاد و رها از هر قید و محدودیتی. سرکش شده بود. از هر کس که قصد نصیحتش را داشت بیزار بود و برادر بزرگتر آسیداحمد هر چه کرد نتوانست آرامش کند. بالاخره خسته شد و رهایش کرد.
حمید موقعی که بچه بود یه عالمی داشت که اگر یه چیزی رو میخواست، میرفت تا آخر برسد بهش. وقتی حمید بزرگ شد دیگر قلدری او محدود به چهار دیواری خانه و مدرسه نبود. از هرکس خوشش نمیآمد پاپیچش میشد. اهل محله همه از او گریزان بودند. از رودررویی با او واهمه داشتند. همه نگران بودند و ناامید. فقط دعا میکردند.
همه نذر کرده بودند که روضه پنجتن برا سیدحمید بخونن تا سید خوب بشه. بالاخره سید بودند و تو شهر آبرویی داشتند.
خیلی ناراحت بودند از اینکه بچهشان سربهراه نبود. کلمه اهلیت برای حمید مصادف بود با محدودیت. قصد داشت برای خودش کسی شود و به خیال خودش شده بود. دوست داشت دیده شود. فکر میکرد با دیده شدن و نیش چاقو نشان دادن میتواند احترام را بفهمد. همه پول توی جیبش را خرج کفش و لباس و ظاهر خودش میکرد تا شاید با آراستن ظاهر، همه او را صاحب کمالات بدانند، ولی نتیجه برعکس شد.
مادر ما اون موقع رو پا بود. یه روز گفته بود: حمید، برادرت گفته اگه مدرسه نری میزنتت. حمید گفته بود نه. مادر ما هم بلندش کرده بود و پیراهنش رو درآورده بود، شلوارش را هم درآورده بود و از خانه بیرونش انداخته بود و گفته بود حالا هرجا میخوای بری برو. گفته بود: نه، ننه من مدرسه میرم، هرجا که میگی میرم، فقط آبروی منو نبر. حمید برای همه قلدر بود به جز بیبی. خشم مادر او را به وحشت میانداخت. از عاق شدن میترسید.
به بیبی قول داد درس بخواند و خواند. بعد از دیپلم ادامه داد و فوق دیپلم مکانیک را گرفت. ولی در همه این سالها ناآرام بود. قُد بود، سرکش بود، خودش نمیدانست به دنبال چیست. از آنچه بود ناراضی بود. گمگشتهای داشت که تا آن را نمییافت آرام نمیگرفت. در سالهای 56 و 57 قریة کوچک آنها شکل و شمایل دیگری به خود گرفت. همة اهل محل از زن و مرد خود را به رفسنجان میرساندند که در شلوغی شهر شریک شوند. مردم فریاد میکشیدند، درهای ادارات را میشکستند و خیابانها را به آتش میکشیدند و در مقابل نیروهای شاه میایستادند و حتی برادر آرام و سربهراه او شده بود سردسته همه. گاه حمید هم در مقابل شلوغیها دیده میشد؛ البته نه از سر همراهی، بلکه از سر کنجکاوی و از درک و حال مردم بیخبر بود.
یکروز وقتی به خانه برمیگشت. جسد غرق در خون سیدرضا را در حیاط منزل دید. به جای پدر و بیبی دیگران را گریان و عزادار دید. آنچه در مقابل چشمانش بود باور نمیکرد. به یک کابوس بیشتر شباهت داشت تا حقیقت. طاقت نیاورد، نعره کشید و بر سر و صورت خود کوبید. هیچکس نتوانست او را آرام کند، جز بیبی.
بیبی خود آرام بود و راضی. حمید از رفتار بیبی متعجب بود. آخر برادرش رضا کشته شده بود. بیبی آرام گفته بود کشته نه، شهید شده. حمید قادر به تحلیل اتفاقات دور و برش نبود. خود را درماندهتر از گذشته یافت گاه ساعتها در گوشهای مینشست و خیره میشد. شهادت رضا و رفتار بیبی در قبال شهادت فرزند، حمید را به شدت تکان داده بود. او در مقابل یک سؤال بیجواب قرار گرفته بود: به راستی چه باوری در اعماق دل بیبی نهفته بود که او را در قبال مرگ فرزند جوانش به آرامش دعوت میکند؟!
حمید دانست بیبی صاحب معرفتی است که او فاقد آن است. این آگاهی سرآغاز فروریختن همه باورهای حمید شد. دانست که شناختش از خود و حوادث پیرامونش آنقدر کم است که دیگر نمیتواند مثل گذشته در مقابل انتقادهایی که از او میشد دفاع کند. حمید میدانست دچار بحران شده است. همین بحران او را به تنهایی و انزوا کشاند. سیدحمید که فکر میکرد بزنبهادر محله است، دنیا را در همین محله میدید؛ حالا درمانده و حیران شاهد شجاعت کسانی بود که همواره آنها را بزدل و ترسو میدانست؛ کسانی که از نزدیک شدن به او تردید داشتند و حمید تردید آنها را از ترس آنها میدانست.
#شهید_سید_حمید_میرافضلی ❤️🌷
#صفحه_دو
قبل از اینکه حمید فرصت یابد که خود را از حیرت اتفاقات دوران انقلاب و شهادت برادر برهاند، عراق به کشورش حمله کرد. خیلی زود جوانهای همسن و سال و حتی کوچکتر از حمید دستهدسته راهی جبههها شدند.
حمید هر روز در کوچه و محله به بچههای آشنایی برمیخورد که لباس خاکی سادهای بر تن و ساکی بر دوش راهی مسجد یا محل اعزام نیرو بودند تا اعزام شوند. بچههایی که تا حالا در هیچ یک از دعواهای محلی حمید دیده نشده بودند. بچههایی که در جیب هیچکدامشان چاقوی ضامندار دیده نمیشد. بچههای آرام و سربهراهی که در مدرسه درسخوان بودند. کسانی که حتی یک بار در مقابل معلم خود نایستاده بودند؛ برای هیچیک از همشاگردیهای خود چشمغره نرفته بودند؛ اما مدتی بعد عکس خندان آنها بر در و دیوار محله نصب میشد و جسد تکهتکه آنها را به عنوان شهدای جنگ تشییع میکردند و در قطعههای ویژه بهنام «مزار شهدا» دفن مینمودند.
حتی برادرهایش را میدید که به جبهه میرفتند. بیبی را میدید که با زنهای محله به مسجد میروند تا کلاه و دستکش و لباس گرم برای آنها ببافند. در تمام این دوران، سید حمید در سکوت به تماشا ایستاده بود. نسبت او با مردم مثل گذشته گسسته بود، اما آنچنان در مقابل بزرگی جوانانی که مشتاقانه به استقبال مرگ میرفتند خود را کوچک میپنداشت که جسارت نزدیک شدن به آنها را در خود نمیدید. تنها پناه سیدحمید، دوستان سابقش بودند که سید در کنار آنها هم احساس غربت میکرد. دیگر تاب خندههای آنها را نداشت. حس میکرد در میان جمع مترسکها نشسته است؛ مترسکهایی که دستشان برای کلاغهای مزاحم هم رو شده است. خلاء درونی سید، هرروز بیشتر میشد. باید کاری کرد. باید از پیله خودش بیرون میآمد و به پیلهای که حتی بیبی جزئی از آن است میرسید. باید راز این سرگشتگی را بیابد؛ باید شجاعت از نوع دیگر را تجربه کند؛ اما چگونه به آنها نزدیک شود؟ آیا سیدحمید را با سابقه و ذهنیتی که از او دارند خواهند پذیرفت. در همین دوران اولین پیشنهاد، هرچند به شوخی، به او شد.
یکی ازکامیوندارها که کاروان کمکهای مردمی به جبهه را بار زده بود. سیدحمید را دور میدان دید و به شوخی به او گفت: تو دیگه نمیخوای آدم بشی؟ سید: گفت چه جوری؟ راننده گفت: چه جوریش با من.
شب رفته بود پشت در توی سرما خوابیده بود. راننده کامیون که قول حمید را باور نداشت، خود را در مقابل عمل انجام شده میدید. او را با اکراه با خود به جبهههای جنوب برد.
اولین سفر حمید به جنوب، سفر از نقطهای جغرافیایی به نقطهای دیگر نبود. هجرتی بود دایمی و مستمر از عالم اوهام به عالم معنا. او به راهی رفت که تقدیر برایش رقم زده بود. رفتار حمید در روزهای نخست همانند کسانی بود که سالها در تاریکی زیسته و از نور گریزانند. اما سید توانست چشمان خود را باز کند و با حیرتی آمیخته به شوق، نظارهگر دنیایی باشد که از کودکی به دنبال آن بوده است.
حمید خیلی زود دریافت آنچه که سالها در دنیای پیرامون به دنبال آن بوده است، در وجود خودش نهفته بوده است. دانست در تمام این سالها بیهوده خدا را با حواس ظاهریاش میجسته. خیلی زود شیدا شد.
نفس خودش رو به حساب میکشید. «حاسبوا قبل ان تحاسبوا و موتوا قبل ان تموتوا»؛ بمیرید قبل اینکه شما را بمیرانند و حساب کنید قبل از اینکه از شما حساب بکشند. همیشه و همهجا با پای برهنه میرفت.
میگفتیم چرا پابرهنه میری؟ میگفت راحتترم، اما واقعاً چیز دیگری را میدید که ما نمیدیدیم. چه دیده بود که ما نمیدیدیم؟
افسوس سالهای از دست رفته را میخورد و همیشه خود را سرزنش میکرد. شبها با پای برهنه در بیابان پر از خار پرسه میزد. زمزمهها و فریادهای شبانه او آشناترین صدا برای نزدیکانش بود. اندکاندک برهنگی پا برایش عادت شد تا جایی که به سید پابرهنه شهرت یافت.
جبهه، خط مقدم، دشمن، کمین و عملیات، همه برای سید بهانهای بود برای انسانی دیگر شدن. او گمشده خود را یافته بود. سید به ندرت مرخصی میرفت؛ یا باید کار مهمی داشت که به عقب برمیگشت، یا باید زخمی میشد که آن وقت به عقب منتقلش میکردند. وقتی میرفت دوستان قدیم به سراغش میآمدند.
آمده بود سر میدان شهدا. رفقا هم نشسته بودند. معمولا صحبت کم میکرد. درباره جبهه صحبت میکرد، ما هم داشتیم گوش میکردیم. بهش گفتیم جبهه چه جور جایی است؟ سید حادثهای را که به چشم دیده بود برایش تعریف کرد.
جریان زن جوان سوسنگردی که نوزاد بغلش را از داخل وانت به بیرون پرتاب کرد. سید وقتی عصبانی به آن شخص اعتراض کرد، زن گریان اعتراف کرد این بچه ثمره تجاوز عراقی به اوست، باید با او چه کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅روایت شهید قاسم سليمانی از رفیق شهیدش و بغضی که بعد از سال ها هنوز به گلوی حاج قاسم مانده بود.....!
فرهنگ واقعی جهاد در راه خدا
#سپهبد_قاسم_سلیمانی
🌿🌹 http://eitaa.com/joinchat/650772500Ccb0d7cf400
📚 شهید محمد کچویی
📝 همسر شهید کچوئی که سالها شاهد خلوص او در این راه بوده است،
در این زمینه میگوید: محمد طعم فقر و محرومیت را چشیده بود و همواره سعی داشت الگوی سادگی و بیآلایشی را در زندگی خود پیاده کند. او دنیا را با تمام زیبائیهای ظاهریاش رها کرده و مصداق کامل آیه «الذین یرثون الفردوس هم فیها خالدون» بود.
روزی به من گفت: «۲ قطعه فرش دارم که بسیار مرا ناراحت میکنند. اگر موافقی آنها را بفروشیم و به ازدواج دو جوان کمک کنیم.» هنگامیکه فرشها را فروخت خوشحال و آسوده شد.
همواره به فرزندمان محسن سفارش میکرد که اگر شهید شدم گریه نکن بلکه بر سر مزارم قرآن بخوان و سعی کن راه مرا ادامه دهی. آنگاه برای خود و فرزندش محسن، آرزوی شهادت می کند.
🔸 برای خواندن خاطرات این شهید به سایت زیر در دانشنامه شهدا مراجعه کنید:
http://fa.jahad.org/index.php/شهید_محمد_کچویی
#کردار_شهدا
📣توجه 📣 توجه 📣
🔴 به اطلاع می رساند نظر به نزدیکی ایام راهیان نور و استفاده از ظرفیت این ایام جهت شناساندن هرچه بیشتر شخصیت شهید مهدی زین الدین با تکیه بر کتاب «تنها زیر باران»، 📚 مسابقه کتابخوانی تا بیستم فرودین ماه سال 1399 تمدید گردید.
#مسابقه_کتابخوانی
#تنها_زیر_باران
#شهید_مهدی_زین_الدین
#انتشارات_حماسه_یاران
#حماسه_یاران | @hamasehyaran 🇮🇷
❤️🍃
امام معصوم فرمود:
خداوند چهار چیز را در چهار چیز مخفے ڪرده است:
1⃣✨ رضایتش را در طاعتش
2⃣✨ خشمش را در معصیتش
3⃣✨اجابتش را در دعـا
4⃣✨دوستش را در میان بندگانش
📔وسائل ج۱ ص۸۸
🆔 @masirshahid 🏴
#شهید_سید_حمید_میرافضلی ❤️🌷
#صفحه_سه
سید به دوستش گفت رفتم تا این اتفاق در کوچه و محله شهرم رخ ندهد. دوستش به هم ریخت. خاک بر سر من که اینجا بنشینم تا دشمن با ناموس هموطنم اینطور رفتار کند. سید که سالها طعم تلخ نصیحتهای مداوم را چشیده بود، از نصیحت کردن پرهیز داشت، فقط قصههایی را که میدید برای دوستانش تعریف میکرد.
سیدحمید برای دوستان، حکم دریچه را داشت در میان دیوار قطور و بلند جهالت که آنها در مقابل خود میدیدند. با عبور از این پنجره بود که دوستان حمید خود را در عالمی دیگر مییافتند که همه باورهای قبلی را در خود فرومیریخت و نوعی دیگر مردانگی و فتوت را تجربه میکرد.
آنگاه بود که دوستان سید فهمیدند سیدحمید صاحب موفقیت ویژهای است. سید از زبدهترین نیروهای اطلاعات و عملیات شده بود تا جایی که سمت فرماندهی اطلاعات و عملیات قرارگاه کربلا را برعهدهاش گذاشته بودند.
اولین باری که شیمیایی زدند، سید شیمیایی شد. خیلی جالب است که اولین تجربه در حملةهشمیایی بود. زیر گلویش تاول زده بود. گفتیم سید چی شده؟ میگفت هیچ چی. میدانست چیه. گفتم سید خیلی عجله داری، کجا میخوای بری؟ گفت محمود انشاالله طولی نکشه که با جدم فاطمه زهرا(س) محشور شوم. فکر کنم اون بعدازظهر که دیدمش دو روز بعد به شهادت رسید.
سید تو جبهه طراح و فرماندهمان بود. ما هیچی نداشتیم. عراقیها هم میآمدند جلو. آمدیم به سید گفتیم: اینها حمله کردهاند. گفت: مسئلهای نیست. انگار نه انگار که حمله است. خدایا چه کنیم. هی دلهره، هی اضطراب. آمدیم و گفتیم: دارند میآیند.
گفت خوب برسند. عراقیها حسابی رسیدند نزدیک. سید تیربارش را برداشت و حمله کرد. باور نمیکنید که عراقیها چقدر سلاح و مهمات جا گذاشتند. عدة زیادی از آنها یا کشته شدند یا زخمی. همانجا بود که هم تفنگ دستمان آمد، هم فشنگ، هم ماشین.
اوایل جنگ در گروه جنگ های نا مننظم شهید با شهید چمران همکاری می کرد. شب ها که می خواست بخوابد با همان لباسی که تنش بود می رفت بیرون سنگر و روی سنگ ریزه ها می خوابید
یک شب بهش گفتم: چرا این کار رو می کنی،چرا توی سنگر نمی خوابی؟
جواب داد: بدن من خیلی استراحت کرده،خیلی لذت برده، حالا باید اینجا ادبش کنم.
سيدحميد روزها مانند شير در ميدان رزم، ميجنگد و شبها را به عبادت خداوند و خواندن نماز شب آن هم با حالتي وصفناشدني ميپرداخت. شبهاي زيادي دنبال سيد ميرفتم كه بدانم چكار ميكند. به گوشهاي ميرفت و به عبادت ميپرداخت. يك شب متوجه شدم دستهايش را بالا گرفته و مرتب دعا ميكرد كه خدايا به من توفيق شهادت عطا فرما.
سيدحميد هميشه به دوستان و رزمندگان توصيه ميكرد رنگ سبز لباس شما بايد هميشه سبز باشد، مبادا جايي از آن را آمريكاييها مشقنويسي كنند، مگر آن كه با سرخي شهادت آن را به رنگ سرخ درآوريد. شجاع باشيد و از هيچ قدرتي نترسيد. "
بعد از عملیات فتح المبین رفتم کرخه نور تاسید را ببینم و از سلامتی اش با خبر شوم.
گوشه ی سنگر یک تلفن بودکه سید مدام با آن حرف میزد ولی هر دفعه به گونه ای صحبت می کرد که خیلی عادی و معمولی جلوه کند.
پرسیدم:آسیدحمید مسئولیت شما توی جبهه چیه ؟سیدگفت من تلفن چی فرمانده ام.
درست می گفت. خودش هم فرمانده بودوهم تلفنچی فرمانده. فرمانده خط بود ولی برای اینکه همشهری هایش نفهمندچه مسئولیتی دارد،جلوی ما آن طوری برخوردمی کرد. به همه نیروهایش گفته بود در موردمسئولیتش به کسی
چیزی نگویند.
آرزویی که برآورده شد
گاه چندین بار در میان یگانهای دشمن گم میشد. سيدحميد خيلي آرزو داشت كه به كربلا برود و توانسته بود قبل از شهادت به زيارت برود. در خط مقدم با يك سرهنگ عراقي آشنا شده بود كه با نيروهاي خودي همكاري ميكرد، به او پول ميدادند او هم سيدحميد و چند تن از دوستان را به منطقه نيروهاي بعثي ميبرد و آنها از مقر دشمن فيلم ميگرفتند تا براي شناسايي استفاده كنند. در يكي از همين ديدارها سيدحميد عنوان ميكند: «آيا ميشود ما را به كربلا ببري؟» ابتدا سرهنگ عراقي مخالفت ميكند كه از دژباني بصره به سختي ميشود عبور كرد اما بالاخره قبول میکند و سيدحميد و دوستش را با ماشين به كربلا برده و تذكر داده بود كه به هيچ عنوان گريه نكنيد، آنها هم با لباس عربي به زيارت رفته و بعد از 2 روز بازگشته بودند.
يكي دو ماه بعد از اين قضيه مجدداً سيدحميد از اين سرهنگ عراقي تقاضاي كمك براي رفتن به زيارت ميكند و چون خود اين سرهنگ از شيعيان علاقمند به جمهوري اسلامي بودند، خطر را به جان ميخرد و دوباره به مدت يك هفته آنها را به زيارت ميبرد، و به سلامت به جبهه برميگردند. کمتر کسی خبر داشت که سید بارها به زیارت عتبات نائل شده بود. سید به هیچکس جز اهل سرّ چیزی نمیگفت. سيدحميد كه ديگر آرزويي در دنياي خاكي نداشت 15 روز بعد از زيارت به فيض شهادت نايل آمد.
اینکه ۳۰سال از جنگ میگذرد ولی همچنان دارخوین محروم است؛ تقصیر این آقاست!
اینکه زیرپای دارخوین دریای نفت است ولی همچنان توسعه نیافته؛ تقصیر این آقاست!
گران شدن بنزین و آمدن سیل هم تقصیر او بوده است!
عبدالحسین مجدمی، فرمانده بسیج #دارخوین
صبح امروز ترور شد و به شهادت رسید.
هنیئا لک
(حاج حیدر )
🆔 @masirshahid 🏴