AUD-20200725-WA0000.mp3
15.38M
قافله سالار داره میاد
خدا کنه برگرده😔😔
🍃🌷🍃
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
#آقاجان‼️
مانرده های #خیابان انقلاب نیستیم
که با چند تکان بشکنیم...
ما بچه های #انقلاب هستیم
فرزندان دیگر شما ...
یادگاران خمینی ...
وارثان# شهدا ...
#بچههاےآسدعلے🌷
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
98050312.mp3
4.93M
♥️صلے علیڪ یا اباعبداللـہ♥️
🎵ڪݦ ڪݥ دارهـ میرسہـ...
محــــ🖤ــــرمـ دارهـ میرسہ...
#حسین_طاهرے|زمـیـنہ
#رزقشبانہ✋🏻🌙
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
#سلام_مولای_مهربانم♥
سلام پناه همیشگی ام ،
بسان گیاه که به آسمان ...
بسان تشنه که به باران ...
بسان پرنده که به پرواز ...
بسان ساکنان زمستان که به بهار ...
هر صبح به تو سلام می کنم،
جان می گیرم ،
زندگی در رگ هایم جاری می شود...
هر صبح به تو سلام می کنم و
در پناه یاد بهشتی ات آرام می شوم...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
گاهے...
آرزوے #شھـــــادت
کردنِ مـ✨ـن
عرشیان را به
خنده وا مےدارد....!
مـ🌱ن...
آرے #منِ
غرقِ دنیا شده را ...
#جام_شھـادت_بدهید...💔
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#صــبحتونشهدایی ✨
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
🕊🌾🕊
♨️آخرین بار با #همسرش به خانه ما آمد و با هم روی مبل نشستند، ابتدا یک نامهای ✉️در دست من گذاشت و گفت این به امانت پیش شما، #وصیتنامهاش بود.
🔆بعد هم گفت: من میخواهم راهی شوم، جبهه است و #هزار و یک اتفاق، شاید این سفر آخرم باشد، بروم و برنگردم، اگر رفتم و شهید شدم همسر من جوان است احتمال دارد بخواهد زندگی آزادی داشته باشد شاید بخواهد ازدواج کند،
♨️ رهایش کنید تا برود دنبال زندگیاش، اما #نگهداری از سیدحسین فرزندم بر شما واجب است، تنها دارایی من در این دنیا فرزندم است که شما باید از او نگهداری کنید، من گفتم مادر جان خودت میایی و از بچهات نگهداری میکنی، گفت دنیا حیات و ممات است باید #وصیت کنم، بعد گفت مادر جان فرزندم را همان طور که من را تربیت کردی و به جامعه تحویل دادی پرورش بده
🔆که هم خودت هم مردم و هم انشاءالله خدا از او #راضی باشد، در اولین #فرصت قرآن 📖به ایشان بیاموز و به حوزه بفرست تا خادم دین اسلام شود، میخواهم پسرم جانشین من باشد، من راضی نیستم فرزندم را از خودتان دور کنید.💥
#شهید_سیدمحمد_موسوی🌷
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃به عنوان طلبه تو مکتب پذیرش شدم... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم...
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد میکردن... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود...
سفید و سیاه و زرد و... همه برام یکی شده بود... مفاهیم اسلام،قدم به قدم برام جذاب میشد...
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی میکردم... اکثر بچه خا از طرف خانواده ساپورت مالی میشدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود... ولی برای من، نه
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم...
دوسال بعد... من دیگه اون آدم قبلی نبودم... اون آدم مغرور پولدار مارکدار... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمیکرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه میکرد... تغییر کرده بود... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن...
کم کم،خواستگاری ها هم شروع شد... اوایل طلبه های غیرایرانی... اما به همین جا ختم نمیشد... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود... تا چشم خانم ها بهم میافتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام میافتادن... هر خواستگاری که میاومد، فقط در حد اسم بود... تا مطرح میشد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده میشد... چندسال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود...
همه رو ندید رد میکردم... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینمشون... حق داشت... زمان زیادی میگذشت... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود...
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷
#تلنگر💥
🌱رفیق
حواست بہ مین های #جبہہ مجازی هست⁉️📱
#قربانی این جنگ بشی ...
🍂دیگہ تمومہ ...👋🏻
#شہید جنگ سخت میرسہ بہ خــ❤️ــدا ..
ولی ...☝️🏻
🌱قربانی #جنگ نرم ...
از#خدادورمیشہ ...
حواست باشہ ...
#حواسمون باشہ ...✔️
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
#عاشقانه_شهدا💞
ازدواج من و #عبدالرحیم،ڪاملاً سنٺے بود. روزےڪہ بہ خواستگارے بندہ آمدند، همسر شہیدم گفت: «من دنباݪ عاقبٺ بخیرے و #شہادٺ هستم🕊 و دوسٺ دارم همســ💍ـر آیندہ ام نیز با من همقدم باشد...».
ایمان و عشق بہ اهݪ بیٺ(ع) در همان روز خواسٺگارے در چہـرہ اش متبلور بود و باڪلام دلنشینش ڪہ بوے خدا میداد، من را جذب ڪــ😍ـرد.
#شهید_عبدالرحیم_فیروزآبادی
#شهید_مدافع_حرم
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
.
یہ استادے میگفت:↓
.
اگر رفتگرے شهر رو بہ این
نیت جارو بزن کہ شهر
امام زمان تمیز باشہ قربش
بہ حضرت، از طلبہ اے
کہ سرگرم بازے شده بیشترهـ🍃
#شبتونامامزمانی ✨
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
#سلام_امام_زمانم💛؞٬
وقتی سلامٺ می ڪنم
دهانم عطر یاس میگیرد،
درهـر گوشـہ ی قلـ♥️ـبـم
هزار شاخہ ی نرگس میروید،
آسمان دلم آفتابی می شود
و بهار طلوع میڪند ...
واین سپیده دمانِ پرتبرڪِ
هرروزِ من اسٺ.✨🌱
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
|🖤🏴••
دادم لباس نوڪری ام را رفو کنند
حَےّ عَلَے العَزایِ حسین به گوش میرسد
😭😭😭
دست ما را برسانید به محرم
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
یاران شتاب کنید!
گویند قافلهای در راه است
که گنهکاران را در آن راهی نیست!
آری، گنهکاران را راهی نیست
اما #پشیمانان را میپذیرند...
"اجعلنے فداء لهذا الحب
فداء لأحزانك..."
"مرا فدای همين عشق كن
فدای غمت...♥"
#ما_ملت_امام_حسینیم
#محرم
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃اون که خبر نداشت،من این همه راه رو دنبالش اومده بودم... رفتم حرم و توسل کردم... چهل روز، روزه گرفتم... هر چند دلم چیز دیگه ای میگفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن...
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن... اما مشکل من هنوز سر جاش بود... یک سال دیگه هم همینطور گذشت...
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن... بین شمال و جنوب... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقبنشینی نکردم... جنوب بوی باروت میداد... با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب... از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجیدم...
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اسارتش زیاد حرف نمیزد که ناراحت نشم... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود...
رزمندهها،زندگی شون،شوخی ها،سختی ها،خلوص و...تمام راه از ذوق خوابم نمیبرد....حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد...وقتی رسیدیم....خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود...برای من خارجی تازه مسلمان،ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت....علی الخصوص طلائیه...سه راه شهادت...از جمع جدا شدم و رفتم یه گوشه...اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس میکردم فقط یه پرده نازک بین ماست...همون جا کنار ما بودن....اشک میریختم و باهاشون صحبت میکردم...از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن...
فردا اخرین روز بود... می رفتیم شلمچه...دلم گرفته بود...کاش می شد منو همون جا میذاشتن و بر می گشتن...تمام شب رو گریه کردم...راهی شلمچه شدیم...بر عکس دفعات قبل،قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم...ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم...چادرم رو انداخته بودم روی صورتم...
با شهدا حرف میزدم و گریه میکردم توی همون حال خرابم خوابم برد...بین خواب و بیداری...یه صدا توی گوشم پیچید...چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟...ما دعوتتون کردیم...پاشو...نذرت قبول...
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷
🌸 موقع اعزام حجت یه گوشه کز کرده بود رفته بود تو فکر ، یکی از مسئولین متوجه اش شد ،گفت حجت چرا تو فکری اگر نگرانی و تردید داری ، میتونیم اعزامت نکنیم اجباری نیست حتی الان که موقع اعزام فرا رسیده، میگفت حجت لبخندی زد وگفت نه بابا دارم به این فکر میکنم که میشه من هم مثل حضرت عباس شهید بشم!
رفیق حجت میگفت پس از آن شهادت حماسی و رشادت وار حجت که باعث نجات تعدادی از رزمندھ ها هم شد،وقتی بدنش رو برگرداندند دو تا دستاش قطع شده بود... درست مثل حضرت عباس [علیه السلام]
شهید مدافع حرم #حجت_اصغری_شربیانی🌷
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
عکس دخترش را در دفترش زده بود. گفتم: مرتضی این عکس را بردار. اینطور دلت میگیرد، نمیتوانی بپری. گفت: نه، میخواهم با همه وابستگیهایم فدایی امام زمان(عج) شوم. (همرزم شهید)
از پدر شهید نقل است که امکان نداشت مرتضی به خانه بیاید و دست مادرش را نبوسد.
#شهیدمدافع_حرم #مرتضی_مسیب_زاده
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
🍃 از کوثرم گذشتم
🔹 یک دختر دو ساله به نام کوثر. دخترش را خیلی دوست داشت
طوری که هر بار به پدر یا دوستانش زنگ می زد،کلی از کوثر تعریف می کرد .
🔸یک بار که از منطقه برگشته بود گفت :
«بعضی وقت ها که در تیررس تکفیری ها گیر می افتیم، مجبوریم مسافتی از یک دیوار تا دیوار دیگر را بدویم.
در آن مسافت چند متری کوثر می آید
جلوی چشمم»
فهمیده بود که با این وابستگی ها و ایثار کسی شهید نمی شود .
دفعه آخری که میخواست به عملیات برود به دوستش گفته بود :
«این بار دیگر از کوثم گذشتم …»
✌️ #شهید_محمودرضا_بیضایی
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
🌷روایت مادر شهید سیدمحمد ناجی ازعمل به خواسته فرزند شهیدش
🍃اولین اقدامی که من بعد از شهادت فرزندم انجام دادم این بود که همسر شهید را به عقد پسر کوچکم در آوردم
باتوجه به اینکه همسر ایشان علاقهمند بود که بعد از شهادت پسرم همچنان در خانواده ما باشد و ارتباطشان هرگز قطع نشود، این کار را انجام دادم🌹
ایشان به من گفت: مادر جان من خاطراتم در این خانه است
نمیخواهم از شما جدا شوم
زمانی که ایشان به عقد فرزند شهیدم در آمد تنها ۱۳سال داشت و امروز امانتدار تنها یادگار۵ ساله شهید است.💔
همه تلاش من این بود که به سفارش پسرم عمل کنم
زمانی که سعادت دیدار مقام معظم رهبری نصیبمان شد، پدرشهید بحث ازدواج پسر کوچکشان را با همسرشهید مطرح کرده و درخواست قرائت صیغه عقدشان را توسط مقام معظم رهبری داشتند.💍
حضرت آقا نیز بعد از جویا شدن زمان شهادت خطاب به خانواده شهید فرمودند:
(احسنت به شما و خانواده که مسئله تنهایی همسر و فرزند شهید برایتان مهم است و با آغوش کشیدن فرزند شهید، نگذاشتید پسر و همسر شهید تنها بمانند👌) که در نهایت رهبری از این اقدام بسیار خوشحال و مسرور شده و صیغه عقدشان را نیز جاری کردند♥️.
🌸•|رفـاقـت با شـہدا تـا ظہـورمہدے|•🌸
🆔 @masirshahid
#رمان 📖
💞عاشقانه ای برای تو💞
🌸🍃چشم هام رو باز کردم...هنوز صدا توی گوشم می پیچید...اتوبوس ایستاد...در اتوبوس باز شد...راوی یکی یکی از پله ها پایین میومد...زمان متوقف شده بود...خودش بود...امیر حسین من...اشک مثل سیلاب از چشمام میومد...اتوبوس راه افتاد...من رو ندیده بود...بسم الله الرحمن الرحیم...به من گفتن...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاش میکردم...هنوز همون امیر حسین سر به زیر من بود....بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه...
اوتوبوس توی شلمچه ایستاد...خواهرها ازادید برید هر طرف رو نگاه کنید...یه ساعت دیگه زیر اون علم...از اوتوبوس رفت بیرون...منم با فاصله دنبالش...هنوز باورم نمیشد...
صداش کردم....
_نابغه شاگرد اول اینجا چیکار میکنی؟...برگشت سمت من...با گریه گفتم:کجایی امیرحسین...جاخورده بود....ناباوری توی چشم هاش موج میزد...گریه اش گرفته بود...نفسش در نمی اومد....
_همه جارو دنبالت گشتم...همه جارو...برگشتم دنبالت...گفتم به هر قیمتی رضایتت رو میگیرم که بیای...هیچ جا نبودی....
اشک میریخت این جملات رو تکرار میکرد...
اون روز...غروب شلمچه....ما هر دو مهمان شهدا بودیم...دعوت شده بودیم...دعوت مون کرده بودن...
پایان*
#ادامهدارد......
✍ نویسنده #شهیدسیـدطـاهاایـمانے 🌷
🖇 #ڪپےبہشـرطدعـابراےفـرجوشـہادت 🌷