eitaa logo
مسجدحضرت ولیعصر(عج)،النساء
165 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
101 فایل
⚠️ من امروز باید بگویم که تکلیف است براى مسلمانها. حفظ مساجد امروز جزء امورى است که اسلام به او بسته است. ✍️صحیفه امام، ج‏۱۳، ص: ۲۱ پایگاه مقاومت النساء حوزه فاطمه الزهراءبسیج خواهران هشترود
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از جهاد تبیین ✌️
مرحوم #دولابی ره: هرجا حدیثی ، آیه ای ، دعایی به دلت خورد ، بایست ؛ مبادا یک وقت بگذری و بروی ، صبر کن ؛ رزق معنوی خیلی مخفی تر از رزق مادی است. یک نفر از دری ، دیواری می گوید و در حقیقت خداست که با زبان دیگران با شما حرف می زند 🕋 @sebghatallaah
هدایت شده از اخبار بدون سانسور
🔴 1400 پایان غصه ها!! حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در دیدار دانشجویان تاکید کردند: اگر شما جوانان زمینه را برای روی کار آمدن دولت جوان و حزب‌اللهی فراهم کنید، غصه‌های شما تمام میشود و این غصه‌ها فقط مخصوص شما نیست. 📎بدون سانسور،انتخابات 1400 👇 https://eitaa.com/joinchat/1641480253Cf543114bad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون حرم آقاعلی بن موسی الرضاعلیه السلام نائب الزیاره همه عزیزان واعضای محترم کانال مسجدولیعصرعج الله تعالی فرجه الشریف هستم،التماس دعا
﷽ علم‌الهدی: امام رضا(ع) معجزه غیرمعقول نمی‌کند 🔹امام رضا(ع) ولایت مطلقه الهی دارد اما کرامت حضرت به یک جریان غیرمعقول تعلق نمی‌گیرد. کسی بگوید در حرم اگر خودم را از ارتفاع بیاندازم صدمه نمی‌بینم، اتفاقا می‌میرد؛ امام رضا(ع) می‌تواند شما را حفظ کند اما معجزه غیرمعقول نمی‌کند. 🔹کسی که آلوده است و حرم را بوسید، آن را آلوده کرده و نفر دوم که ببوسد مبتلا می‌شود. حرف افراد خرافه‌پرور که می‌گویند در حرم ماسک نزنید را باور نکنید.
♦️ظرفیت دو برابری بیمارستان‌های سپاه برای پذیرش بیماران کرونایی 🔹معاون سلامت سپاه گفت: شرایط پیش آمده در روز‌های اخیر موجب شد تا تخت‌های بستری بیمارستان‌های سپاه را به‌ویژه در تهران برای پذیرش بیماران کرونایی دو برابر کنیم. ✅کانال حامیان سپاه قدس👇 http://eitaa.com/joinchat/3631218690Ca928153b05
مسجدحضرت ولیعصر(عج)،النساء
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_بیست_و_دوم: علےزنــده است ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به ان
رمانــ🍃 : آمدےجانم بـه قربانتـ... شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ... ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ... التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ... صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ... علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ... زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ... من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ... علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایی اومده ... علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علی جان… چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ... من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ... بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ... ...
رمانــ🍃 : روزهاےالتــهاب روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ... خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ... علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ... اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ... و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ... ... @masjdvaliasr
16.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیشاپیش فرا رسیدن بهار قرآن را که همراه است با بهار طبیعت به شماعزیزان تبریک گفته و آرزوی نیکبختی و سلامتی و پاکسازی روح و روانتان را در این ماه شریف از خداوند منان خواستاریم. آجرکم الله..... @masjdvaliasr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا