eitaa logo
مسجدحضرت ولیعصر(عج)
166 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
101 فایل
⚠️ من امروز باید بگویم که تکلیف است براى مسلمانها. حفظ مساجد امروز جزء امورى است که اسلام به او بسته است. ✍️صحیفه امام، ج‏۱۳، ص: ۲۱
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصه جزء هفتم قرآن @masjdvaliasr
مسجدحضرت ولیعصر(عج)
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_سی_ام: طلسم عشقــ♡ بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم بر
رمانــ🍃 : مهمانے بزرگـ بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون ... علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره ... اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه ... منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه ... نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره ... بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش ... قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده ... همه چیز تا این بخشش خوب بود ... اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن ... هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد ... پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت ... زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش ... دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه ... مراقب پدرم و دوست های علی باشم ... یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد ... یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... و زینب و مریم رو دعوا کردم .... و یکی محکم زدم پشت دست مریم... نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن ... قهر کردن و رفتن توی اتاق ... و دیگه نیومدن بیرون… توی همین حال و هوا ... و عذاب وجدان بودم ... هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد ... قولش قول بود ... راس ساعت زنگ خونه رو زد ... بچه ها با هم دویدن دم در ... و هنوز سلام نکرده ... - بابا ... بابا ... مامان، مریم رو زد… ... @masjdvaliasr
هدایت شده از  منتظران موعود(عج)
⏰ قرار عاشقی ⏰ 💖 ساعت دوباره هشت دلم می تپد عجیب 💝 💝 مثل کسی که گم شده در غربتی غریب 💖 صلوات خاصه امام رضا ( ع ) 💻 @montazeranemouod
نکات کلیدی جزء هشتم @masjdvaliasr
رمانــ🍃 : تنبیـه عمومے علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم... به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود ... خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد ... تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن ... اون هم جلوی مهمون ها ... و از همه بدتر، پدرم ... علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ... نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت ... - جدی؟ ... واقعا مامان، مریم رو زد؟ ... بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن ... و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن ...و علی بدون توجه به مهمون ها ... و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه ... غرق داستان جنایی بچه ها شده بود ... داستان شون که تموم شد ... با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت ... - خوب بگید ببینم ... مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد ... و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن ... و با ذوق تمام گفتن ... با دست چپ ... علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من ... خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید ... و لبخند ملیحی زد ... - خسته نباشی خانم ... من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام ... و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها ... هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود ... بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن ... منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین ... از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... اون روز علی ... با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد ... این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد ... و اولین و آخرین بار من... ... @masjdvaliasr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نکات کلیدی جزء نهم قرآن @masjdvaliasr
🔴دوم اردیبهشت، سالروز تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بر دلاور مردان سپاه اسلام و ایران تبریک عرض می‌نماییم. @masjdvaliasr
💪عملیات حمله به دیمونا: ⚡️دوم اردیبهشت (سالروز تاسیس سپاه پاسداران) 🕰ساعت 2:55 صبح یعنی تقریبا 1:20 به وقت تل‌آویو (ساعت شهادت سردار دل‌💔ها) 💥💥شمع تولد سپاه همچین زمانی توی فلسطین اشغالی روشن شد تا اونی که باید، پیام رو بگیره... @masjdvaliasr
🔆 🔸پادشاهی دید که خدمتکاری بسیار شاد است، از او علت شاد بودنش را پرسید. 🔹خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم، غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن، بدین سبب من راضی و شادم. 🔸پادشاه موضوع را به وزیر گفت. 🔹وزیر گفت: قربان چون او عضو گروه 99 نیست بدان جهت شاد است. 🔸پادشاه پرسید: گروه 99 دیگر چیست؟ 🔹وزیر گفت: قربان یک کیسه برنج را با 99 سکه طلا جلوی خانه وی قرار دهید. 🔸و چنین هم شد. 🔹خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه‌ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد، 99 سکه؟ 🔸و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا 100 سکه نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود. 🔹او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس‌انداز کند. او از صبح تا شب سخت کار می‌کرد و دیگر خوشحال نبود. 🔸وزیر که با پادشاه او را زیر نظر داشتند، گفت: قربان او اکنون عضو گروه 99 است و اعضای این گروه کسانی هستند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند. 🔰 خوشبختی در سه جمله است: 🌿 تجربه از دیروز، 🌿استفاده از امروز، 🌿 امید به فردا. 🔰ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه می‌کنیم: 🔻حسرت دیروز، 🔻اتلاف امروز، 🔻ترس از فردا. @masjdvaliasr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام علی الحسین وعلی علی بن الحسین وعلی اولادالحسین وعلی اصحاب الحسین شب زیارتی ارباب اللهم ارزقناکربلا @masjdvaliasr
مسجدحضرت ولیعصر(عج)
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_سی_و_دوم: تنبیـه عمومے علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد ... اما ی
رمانــ🍃 : نغمــه اسماعیل این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ... اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ... پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود... بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ... - هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ... جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - به کسی هم گفتی؟ ... یهو از جا پرید ... - نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ... دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ... - تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ... ... @masjdvaliasr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دهمین روزماه رمضان الكريم را با یاد شهدا به خصوص حاج قاسم عزیز آغاز كنيم شايد با نگاهشان رنگ بوي رمضانمان شهدايي شد خدا اين اشعار خالصانه و ملتمسانه حاجي رو در بیت الزهرای س کرمان شنيد و به قيمت آسمان خريد‎. ساعت عاشقی به وقت شهادت حاج قاسم ۱:۲۰ @masjdvaliasr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نکات کلیدی جزء دهم @masjdvaliasr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سخنان حاج آقای عالی درباره دوران عجیب حیرانی در روزگار نزدیک به ظهور این کلیپ را ببینید و بیشتر از گذشته مراقب خانواده و فرزندانتان در این ایام مانده به ظهور امام زمان عج باشید. @masjdvaliasr
مسجدحضرت ولیعصر(عج)
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_سی_و_سوم: نغمــه اسماعیل این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش ب
رمانــ🍃 : دو اتفــاق مبارڪ با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ... - اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم ... گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد… توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن ... البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ... حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ... خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تک بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت... اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ... تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید ... این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ... اسماعیل که برگشت ... تاریخ عقد رو مشخص کردن ... و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ... سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ... و این بار هم علی نبود ... ... @masjdvaliasr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🌺🥀🌹 🎬 کلیپ بسیار عالی با موضوع پذیرش حـوزه های علمیه 🎙استادحجة الاسلام والمسلمین قرائتی 🔻مهلت ثبت نام تا 31 اردیبهشت 1400 @masjdvaliasr
باتشکرازخانم جهانی که این کلیپ عالی روبرامون فرستادن👆
⭕️ تا انتخابات۱۴۰۰ هر اظهارنظری که مربوط به اتفاقات زیر باشه رو پخش نکنین و نسبت بهش واکنش نشون ندین 🔺️کنسرت رفتن زنان 🔺️دوچرخه سواری زنان (مثل حرف نماینده خبرگان اصفهان) 🔺️ورزشگاه رفتن زنان 🔺️حجاب (مثل کلیپ اخیر باران کوثری) بازی نخورید حجاریان ها و تاجزاده ها در کمین اند 👤 مجید قربانی🇮🇷🚩🚩 🆔 @Shamimeashena
مسجدحضرت ولیعصر(عج)
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_سی_و_چهارم: دو اتفــاق مبارڪ با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ... - اتفاق
رمانــ🍃 : براے آخرینـ بار این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ... گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده ... وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید ... - الحمدلله که سالمن ... - فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن... - همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد ... مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست ... دختر و پسرش مهم نیست ... همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ... الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم ... زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ... شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ... سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک ... هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن ... توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ... خیلی کمک کار من بود ... اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ... هر بار که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد ... ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ... نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن ... برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ... هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن ... موقع رفتن چشم هاشون پر اشکه می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ... همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت ... ... @masjdvaliasr
نکات کلیدی جزء دوازدهم @masjdvaliasr