هدایت شده از ◞شهیدسعیدکریمی🇮🇷◜
[#خاطرات_سعید✨ ]
همیشه در دفاع از اسلام و اهل بیت پیش قدم بود چه در میدان نبرد چه در پشت جبهه؛ مثل داستان همین عکس که مربوط است به راهپیماییای که چند سال پیش در محکومیت توهین به #حضرت_محمدﷺ برگزار شد.
در آن راهپیمایی پوستری روی دستش گرفته بود که روی آن نوشته بود :
"من عاشق محمدم"❤️
#شهیدسعیدکریمی
#شهیدالقدس
کانالرسمی|شهیدسعیدکریمی🤍🕊
@shahid_saeedkarimi
#خاطرات_سعید
۹. خادم بیبی
با تمام دغدغهها و مشغولیتها خیلی دوست داشت خادم اختالرضا(ع) شود؛ میگفت:«حیفه آدم قمی باشه اما خادم حضرت معصومه(س) نباشه.»
چند بار تلاش کرد، اما موفق نشد. با آه و حسرت میگفت: «بیبی جور نمیکنه.»
تا اینکه با تلاش یکی از دوستانش توفیق خادمی پیدا کرد. خاطرم هست چه ذوقی و اشتیاقی داشت؛ گویا به آرزوی چندین سالهاش رسیده بود.
📸[شهید سعید درلباس خادمی حضرت فاطمه المعصومه]
🎉 سالروز ورود حضرت معصومه(س) به قم مبارکباد.
@masjed_emamhassan
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
#خاطرات_سعید ۷. فعلا وقت نمازه زنگ زد و گفت" بابا ماشینم خراب شده." آدرس داد و رفتم سراغش. تعمیرک
#خاطرات_سعید
۸. حلالیت
رفته بود کارگری. کار زحمتداری بود. تمام طول روز باید فرغون پر از سیمان را سه متر از روی تخته بنایی هل میداد بالا. تازه از آنجا هم باید روی یک تخته باریک دیگر، چند متری میرفت و سیمان را خالی میکرد. دم ظهر نگاه به ساعت مچی خاکگرفتهاش انداخت و به صاحبکار گفت: «اجازه هست برم نماز؟» اجازه که گرفت، رفت برای وضو و نماز. تا نمازش را بخواند و برگردد، 10دقیقهای طول کشید. همین که آمد، از صاحبکار حلالیت طلبید و گفت: «ساعت گرفتم نمازم 10دقیقه طول کشید. آخر کار 10دقیقه بیشتر میمونم.»
آن روز سعید خودش اندازه دوتا کارگر کار کرد، به کارگری هم که کم آورده بود و از پس کار بر نمیآمد، کمک داد. کار هم که تمام شد، نیمساعت بیشتر ماند، بیشتر از چیزی که قول داده بود.
چند روز بعد صاحبکار زنگ زد به اوستای بنا.
- این آقا سعید کارگرت، چه آدم عجیب غریبیه؟
- چطور مگه؟
- اون روز که اومدید برای کار، یکی از رفقای من هم اونجا بود. این آقا سعید شما خیال کرده رفیق من شریکمه. رفته بابت اون 20 دقیقه نماز، از رفیق من هم حلالیت گرفته.
🕌 @masjed_emamhassan
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
#خاطرات_سعید ۸. حلالیت رفته بود کارگری. کار زحمتداری بود. تمام طول روز باید فرغون پر از سیمان را
#خاطرات_سعید
۹.هیئت ماشینی
همین که مینشست توی ماشین، قبل حرکت دکمه ضبط را میزد. یک فلش را پر کرده بود از سخنرانی های حاج آقا عالی و حاج آقا رفیعی.
هر وقت بیرون میرفتیم چه از خانه مان تا محله پدری سعید، چه برای زیارت حرم و جمکران یا هر کار دیگر، ماشین میشد جلسه هیئت. انگار نشسته باشیم پای منبر و سخنرانی. نمیخواست همان چند دقیقه هم که توی مسیر هستیم همین طوری بگذرد.
راوی: همسرشهید
🕌 @masjed_emamhassan
هدایت شده از ◞شهیدسعیدکریمی🇮🇷◜
#خاطرات_سعید
اولین شب یلدا زندگی مشترکمان بود.
طبق رسم و رسومات شب چله آوردند
آقا سعید سنگ تمام گذاشته بود...
فردا آن روز پدرم گفت:« آقا سعید خیلی زحمت کشیدید این میوه ها خیلی زیاد با اجازه شما ببریم بین فقرا تقسیم کنیم.»
سعید خیلی خوش حال شد؛اطراف مسجد جمکران خانواده مستضعف زیادی زندگی میکردند میوه های بسته بندی شده را بین آنها پخش کردیم.
خیلی خوش حال بود که فقرا هم در شب یلدا سفره یشان خالی نیست...
راوی: همسرشهید
#یلدا
کانالرسمی|شهیدسعیدکریمی🕊🤍
@shahid_saeedkarimi
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
#خاطرات_سعید ۹.هیئت ماشینی همین که مینشست توی ماشین، قبل حرکت دکمه ضبط را میزد. یک فلش را پر کرده
#خاطرات_سعید
۱۰.هوای حسن باقری ما رو داشته باش
حاج قاسم برای سرکشی به منطقه آمده بود. به محض اینکه رسید، فرمانده گزارش کاملی از فعالیتهای چند وقت اخیر را برای حاجی ارائه داد. بعد از اینکه صحبتها به پایان رسید، دستش را بر شانه سعید گذاشت و با لبخند گفت: " ایشون [شهید]حسن باقری ماست"
حاج قاسم سعید را در آغوش گرفت و بعد نگاهش را به فرمانده دوخت و گفت: "هوای حسن باقری ما را داشته باش." و بعد با محبت زیر گلوی سعید را بوسه زد...
راوی: همرزم شهید
#شهید_سعید_کریمی
#حاج_قاسم_سلیمانی
🕌 @masjed_emamhassan
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
#یکی_از_ما تصاویری از حضور شهید کریمی در اردوی شبی در مسجد؛ در جمع بچههای کانون امام حسن مجتبی علی
20.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطرات_سعید
آنروزها تازه از ماموریتِ عراق برگشته بود. روزهایی که وحشتِ داعش کل عراق را فرا گرفته بود. ماموریت که بود وقتی زنگ می زد یکی از سوال هایِ ثابتش این بود: از مسجد و بچه ها چه خبر؟
وقتی هم که بر می گشت باز هم یکی از کارهایِ ثابتش شرکت در کارهای فرهنگیِ مسجد بود.
ایام الله ۲۲ بهمن نزدیک بود.با سعید صحبت کرده بودیم که برای بچه ها به همین مناسبت قرار است اردوی شبی در مسجد بگیریم و اگر میتواند برای کمک بیاید. با شوق و اشتیاق قبول کرد با این که مدت کوتاهی را برای استراحت و مرخصی آمده بود ایران. آن دو روز شاید سعید ۲ ساعت هم نخوابید اما در کنار سعید اردوی جذاب و بانشاطی برای بچه ها رقم خورد.
#شهیدالقدس
#شهید_سعید_کریمی
🕌 @masjed_emamhassan
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
#خاطرات_سعید ۱۰.هوای حسن باقری ما رو داشته باش حاج قاسم برای سرکشی به منطقه آمده بود. به محض این
#خاطرات_سعید
۱۱.رفاقت با شهید، شهیدت میکند.
🔹گلزار که میرفتیم، مینشست کنار قبر شهید محمدحسن ابراهیمی. میگفت: این طلبه توی غربت برای تبلیغ دین خدا شهید شده؛ اونم به دست آمریکاییها. بعد گشتی در گلزار میزدیم و برمیگشتیم.
آنقدر به شهید ابراهیمی علاقهداشت که اسم جهادیاش را گذاشت ابراهیم. نمیدانم حتما این علاقه دوطرفه بوده؛ چون سعید هم در غربت شهید شد و در یاری دین خدا و به دست اسرائیلیها.
حالا قبرش از شهید ابراهیمی چند متر فاصله دارد. همانجایی که همیشه مینشستیم.
راوی: مسعود قربانی
🕌 @masjed_emamhassan
هدایت شده از ◞شهیدسعیدکریمی🇮🇷◜
#خاطرات_سعید 🌱
سعید در کانون امام حسن مجتبی (ع) بزرگ شد و قد کشید. ایران هم که نبود، از اوضاع و احوال کانون سراغ میگرفت. روی همین حساب هر وقت مشکل مالی داشتیم دست به دامنش میشدیم. تماس گرفتم و گفتم:«سعید میخوام برای کانون کتیبه بخرم، پول کم داریم.»
گفت:«چشم فال مبلغش با من.»
پول کتبیه خیلی زود از این سمت و آن سمت جور شد و نشد سعید پولی بدهد. ماه مبارک رمضان سال ۱۴٠۲ بود، آن روزها کانون برای نوجوان ها اعتکاف گذاشته بود. سعید سرزده آمد مسجد، با یکی دو کیلو موز درشت و حسابی. خندید و گفت:«این جای پول کتبیه!»
راوی: محمد قربانی
📸 پ.ن: این عکس دوستانه و غیرجدی از آن ماجرا به یادگار مانده است.
#خاطرات_سعید🌿
کانالرسمی|شهیدسعیدکریمی🤍🕊
@Shahid_saeedkarimi
هدایت شده از مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
یکم اردیبهشت روز بزرگداشت شهدای ورزشکار گرامی باد.🌹
#خاطرات_سعید
📌از طرف مدرسه رفته بودیم اردو مشهد.
در ترمینال مشهد بین دانشآموزان مدرسه و یک راننده دعوا شد مقصر هم راننده بود؛ با سرعت زیاد نزدیک بود بزند به یکی از بچهها.
در آن همهمه نگاهم رفت پیش سعید؛ میدانستم قهرمان کاراته کشور است اما با تواضع یک گوشه ایستاده بود و جلو نیامد که داخل نزاع شود.
بعدها هم هیچوقت ندیدم و نشنیدم که سعید از زور بازویش برای این موارد استفاده کرده باشد. کسی که برای خدا باشد کارهایش هم برای خداست.
من کان لله کان الله له ...
بیاد شهید ورزشکار شهیدالقدس سعید کریمی🌹
🕌 @masjed_emamhassan
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
#خاطرات_سعید ۱۱.رفاقت با شهید، شهیدت میکند. 🔹گلزار که میرفتیم، مینشست کنار قبر شهید محمدحسن اب
#خاطرات_سعید
۱۲. اگه راضی نباشه چی؟
🔹با سعید رفته بودیم یکی از روستاهای اطراف قم. توتهای سفید و رسیده روی درختهای کنار جاده حسابی چشمک میزد. ماشین را کنار جوی آب گذاشتیم. پیاده رفتیم سر وقت درختها و دلی از عزا درآوردیم.
توتهای شیرین، دست سعید را چسبناک کرده بود. تا برگشتیم لب آب، سعید ناخودآگاه دستش را توی جوی فرو برد و شست.
چیزی نگذشت که دیدم فکری شده. گفتیم نکنه این آب صاحب داشته باشه؟ اگه راضی نباشه چی؟
فوری زنگ زدیم به یکی از دوستان طلبه و مسئله را پرسیدیم.
حاج آقا گفت اگه این جوی آب موتور برق داره یعنی آب صاحب داره. سعید بیمعطلی بلند شد. با هم جوی آب را دنبال کردیم و به موتور برق رسیدیم اما صاحب آن را پیدا نکردیم که حلالیت بگیریم.
سعید کمی فکر کرد و بعد برای اینکه حقالناسی گردنش نباشد رفت از داخل ماشینش یک بطری پر آب معدنی آورد. آب را خالی کرد روی آبهای جوی و با خنده گفت این هم جای اون آبی که دستم رو شستم.
راوی: دوست شهید
🕌 @masjed_emamhassan
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
#خاطرات_سعید ۱۲. اگه راضی نباشه چی؟ 🔹با سعید رفته بودیم یکی از روستاهای اطراف قم. توتهای سفید و
#خاطرات_سعید
۱۳. برای من و هادی
🔹کارش طوری بود که نزدیک دو سال هر روز باید میرفت تهران و برمیگشت قم. صبحها یک جوری راه میافتاد که ۷ونیم محل کارش باشد. بعدازظهر هم تا برمیگشت، ساعت میشد ۴ و ۵ بعدازظهر. جان به تنش نمیماند. فقط پنجشنبه جمعهها قم بود. این دو روز را هم به جای این که خستگی هفته را در کند یا به کارهای شخصیاش برسد، گذاشته بود برای من و هادی. میدانستم چقدر به مسجد محله علاقه دارد، چقدر دوست دارد خادمی حرم را ادامه بدهد، چقدر دلش میخواهد باشگاه برود و ورزش کند؛ اما همه اینها را به خاطر ما کنار گذاشت یا کم کرد. میگفت: «نمیشه که همهش به فکر خودم باشم، بالاخره شما هم حقی دارید.»
راوی: همسر شهید
🕌 @masjed_emamhassan