eitaa logo
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
577 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
788 ویدیو
46 فایل
ارتباط با مدیر: @mohammad_9603 @E_Ketabi ارتباط با مدیر واحد خواهران: @admin_khaharan قم-بلوار ۱۵ خرداد_کوچه ۲۵-مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام ♦️کانون امام حسن مجتبی علیه السلام ♦️پایگاه شهید چمران ♦️هیئت خادم الشهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
#قصه_های_کودکانه زنبورهای تنبل و ویروس های بدجنس
محتوا: رعایت بهداشت زنبورهای تنبل و ویروس های بدجنس 🐝🐝🐝 🌺اول هر قصه به نام خدای مهربان🌺 توی لانه زنبورها ، کلی زنبور بزرگ و کوچولو زندگی می کردند ، گروهی نگهبانی می دادند ، گروهی غذا و آب می آوردند ، گروهی مواظب ملکه بودند و... . زنبورها خیلی خیلی تمیز بودند و بعد از کار خودشون رو تمیز می شستند تا خدای نکرده بیمار نشوند. تعداد زیادی زنبور کوچولو هم بزرگ شده بودند و باید مثل بقیه سر کار می رفتند . یک گروه رفتند و نگهبان شدند و یک گروه هم به عنوان زنبور کارگر مشغول به کار شدند . زنبورهای کوچولو خیلی خوشحال بودند، آخه احساس بزرگی می کردند و می توانستند مثل زنبور بزرگ‌ها کار بکنند و زنبور مفیدی باشند . زنبور کوچولوها همگی با هم بیرون رفتند که غذا و آب پیدا کنند و همراه خودشون به کندو بیاورند. اونا کلی غذا و آب برای لانه و نگهبان ها و کوچولوها آوردند. ملکه اونها بهشون گفت : الان که شما رفتید بیرون و به همه جا دست زدید ، باید‌ دست هاتون رو بشویید و بعد بروید و استراحت کنید . زنبورها گفتند ما اینهمه زحمت کشیدیم و کلی غذا و آب آوردیم حالا باید برویم و دست هامون رو بشوییم ، اونها گفتند: ما نمی رویم و همین جوری با همین دست ها غذا می خوریم . اونها دست های خودشون رو نشستند و با همون دست ها غذا خوردند و خوابیدند . همین طوری گذشت و گذشت و اونها اصلا خودشون رو تمیز نمی کردند . یک روز که مثل همیشه بیرون رفته بودند که غذا بیاورند ویروس های خیلی خیلی کوچولو که دیده نمی شدند روی زمین نشسته و وقتی زنبورهای کوچولو رفته بودند غذا بیارند ، روی دست ها و پاهای اونها نشستند ، ویروس ها خیلی خوشحال بودند ، اونها می گفتند حالا می رویم توی لانه زنبورها و بعد میرویم توی شکم ها و همه رو مریض می کنیم . زنبور کوچولوها که مثل همیشه حوصله نداشتند دست های خودشون رو بشویند ، رفتند و غذا خوردند ، ویروس های بد جنس همراه غذا وارد دهن اونها شدند و بعد رفتند توی شکم زنبورها ، بعد از چند روز زنبور کوچولوها همگی دهنشون زخم شد و شکمشان درد می کرد . همگی خبر دار شدند که توی لانه چه اتفاقی رخ داده. سریع به دکتر گفتند بیایید که اینجا کلی زنبور مریض هست که دهنشون زخم شده و شکمشان درد می کنه ، دکتر با ذربین بزرگ خود که می تونست همه چیز رو از جمله ویروس های بد جنس رو ببینه ، اونها روی دست ها و پاها و توی دهن زنبورها دید ، و به زنبورها گفت: شما مریض شدید چون ویروس های بدجنس به شما حمله کردند و شما رو شکست دادند . زنبور کوچولوها گفتند: چه جوری شکست دادند ما که دعوا نکردیم ، اونها گفتند: ویروس کوچولوها خیلی باهوش هستند و اصلا دعوا نمی کنند و وقتی که شما دست ها و پاها و دهن خود رو نمی شویید اونها می توانند وارد دهان و شکم شما شوند و شما رو بیمار کنند ، روش مبارزه با اونها اینجوری هست که باید هر روز دست ها و پاها و دهن خود رو بشویید تا نه خودمون مریض بشیم و نه بقیه رو مریض کنیم. دکتر گفت: الان من برای مبارزه با ویروس های بد جنس خیلی کار و زحمت دارم و باید بروم و از کوهستان دارو بیارم تا شما خوب بشوید و با ویروس ها بجنگیم . دکتر رفت تا بالاخره توی کوهستان پس از چند روز دارو رو پیدا کرد که میتونست با ویروس ها مبارزه کنه . وقتی دکتر برگشت حال زنبور کوچولوها خیلی بد شده بود و ناراحت بودند. دکتر گفت: اگر شما هر روز دست ها و دهن خودتون رو می شستید الان اینقدر مریض نبودید و به من هم اینقدر زحمت نمی دادید . اونها پس از چند روز خوردن دارو حالشان خوب شد . اونها یاد گرفتند برای اینکه با ویروس های بدجنس بتوانند مبارزه کنند باید هر روز دست ها و پاها و دهن خود را بشویند تا هیچ گاه بیمار نشوند . نویسنده: الیاس احمدی 🌸🌼🌸🌼🌸🌼 @masjed_emamhassan
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
قصه های کودکانه #عنوان_قصه : شیـر در تاریکی🦁 روزی روزگاری مردی روستایی زندگی می‌کرد که از مال دنیا
: موش🐀شتـر دزد🐪 روزی روزگاری موش کوچکی مهار شتری را به دهان گرفت و شتر را ربود و شتر نیز چست و چالاک همراه او می‌آمد. موش به خود مغرور شد و با خود گفت: «من مانند یک پهلوان قوی هستم زیرا می‌توانم یک شتر به این بزرگی را همراه خود بِکِشم.» شتر هم با خود می‌گفت: «موش بخند به زودی درسی به تو می‌دهم که از کرده خود پشیمان شوی.» موش و شتر رفتند و رفتند تا به یک رودخانه رسیدند که ناگهان موش از حرکت ایستاد و از ترس خشکش زد. شتر که دید موش حرکت نمی‌کند گفت: «رفیق چرا ایستاده‌ای؟ مانند یک مرد پا درآب بگذار و از آن رد شو تا من هم از آب رد شوم.» موش گفت: «دوست من این آب خیلی عمیق است و من از غرق شدن می‌ترسم.» شتر گفت: «بگذار ببینم عمق آب چقدر است.» و پایش را درون آب گذاشت. شتر به موش گفت: «ای موش نادان چرا از ترس رنگت پریده است؟ این آب که عمقی ندارد و تا زانو بیشتر نیست.» موش گفت: «زانوی من کجا زانوی تو کجا. اگر این آب برای تو تا زانو است برای من چند متر از سر هم می‌گذرد.» شتر گفت: «وقتی موجودی به بزرگی مرا می‌دزدیدی باید فکر این روزها را هم می‌کردی.» موش گفت: «از کار خود توبه کردم. به خاطر خدا مرا از این آب مهلک بگذران.» شتر دلش برای موش سوخت و گفت: «بپر و بر کوهان من سوار شو. این ماجرا باعث شد بفهمم شتری مانند من قادر است هزار موش مانند تو را از آب رد کند ولی هزاران موش مانند تو نمی‌توانند شتری مانند مرا از آب رد کنند.» شتر این را گفت و موش را بر پشت خود سوار کرد و سلامت از رودخانه گذشتند و به راه خود ادامه دادند و رفتند. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @masjed_emamhassan
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
#قصه_کودکانه #عنوان_قصه: موش🐀شتـر دزد🐪 روزی روزگاری موش کوچکی مهار شتری را به دهان گرفت و شتر را
به نام خدای مهربان یکی بود یکی نبود. روی یک تکه سنگ کنار یک ابگیر زیبا دو تا لک لک، لانه داشتند کمی آن طرفتر هم یه ابگیر بود که دور تا دورش نیزار بود لک لکها به زودی صاحب چند تا جوجه خوشگل میشدند. یک روز گرم تابستان خانم لکی که حسابی خسته شده بود روبه همسرش گفت. بهتره از تخم ها مراقبت کنی تا من یه گردش کوتاهی بکنم برگردم. ‏‪وقبل از اینکه اقا لک لک جوابی بده اون بالهاش باز کرد به هوا پرید و رفت . همین موقع سرکله اقا قورباغه پیداشد با دیدن اقا لک لک گفت سلام لکی جون. خوش بحالتون تخم هاتون همیشه جلوروتون. ‏‪بیچاره ما؛ تخم های ما توی آب رها هستن و کسی مواظبشون نیست ؛ حتما باید ته آبگیر بمونن تا وقتی که بزرگ بشن. هنوز حرف آقا قورباغه تموم نشده بود که اون با شنیدن صدای خانم قورباغه مثل فنر از جایش پرید از روی این نی به اون نی و بعد هم ناپدید شد . آقا لکی که خیلی نگران شده بود سفارش خانم لکی رو فراموش کردو به سمت صدا پرواز کرد از اون بالا داشت توی آبگیر رو نگاه میکرد قورباغه هارو دید که با چند تا ماهی بزرگ درگیر بودن شیرجه زد توی آب و با یک حرکت با اون نوک تیزو بلندش ماهی هارو گرفت اونهارو سروته کردو حسابی تکون داد .ماهی های بیچاره هر چی خورده بودن یا نخورده بودن بالا آوردن بچه قورباغه ها که بیشتر شبیه ماهی های ریز و دم دراز بودن از ته حلق ماهی ها پریدن توی آب . آخر سر هم ماهی هارو یکی یکی نوش جان کرد همین لحظه که داشت ماهی هارو قورت میداد پرنده بزرگ و شکاری رو بالای سرش دید یاد تخماش افتاد به سمت آشیانش پرواز کرد ولی پرنده شکاری زودتر رسیده بود و با چنگال های تیزش سر و دم مار بزرگی را گرفته بود و به هوا میرفت آقا لکی که این صحنه رو دید دو تا بالش رو گذاشت روی سینش و گفت خدارو شکر . خدا مواظب همه هست. اره واقعا خدا مواظب همه هست . 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @masjed_emamhassan
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
#قصه_کودکانه #عنوان_قصه:گرگ و هفت بزغاله
: گرگ🐺 و هفت بزغاله 🐐🐐🐐🐐🐐🐐🐐 روزی روزگاری، بز عاقلی بود که هفت بزغاله داشت. او مثل هر مادری فرزندانش را خیلی دوست داشت. یکی از روزها که می‌خواست به جنگل برود و برای بچه‌ها خوردوخوراکی تهیه کند، آن‌ها را دور خود جمع کرد و گفت: – بچه‌های عزیزم، من دارم به جنگل می‌روم. مبادا وقتی نیستم در را به روی کسی باز کنید. اگر پای گرگ به کلبه ما باز شود، این حیوان خبیث و فریبکار همه شمارا می‌خورد! شناختن او هم سخت نیست. صدایی خشن و پاهایی بزرگ و سیاه دارد. بزغاله‌ای که از همه کوچک‌تر بود گفت: – مادر عزیزم، اصلاً نگران نباش. ما نمی‌گذاریم گرگ وارد کلبه شود. بز مادر که خیالش راحت شده بود، راه افتاد و به‌طرف جنگل رفت. پس از مدت کوتاهی بزغاله‌ها صدایی از پشت در شنیدند که می‌گفت: – بچه‌های عزیزم، در را باز کنید، من چیزهای خوشمزه‌ای برای شما آورده‌ام! بزغاله‌ها از صدای خشن او تشخیص دادند که او مادرشان نیست و همان گرگ پیر است. بزغاله‌ای که از همه بزرگ‌تر بود گفت: – در را به روی تو باز نمی‌کنیم؛ تو مادر ما نیستی. مادر صدایی ملایم و مهربان دارد، ولی صدای تو خشن است. تو یک گرگی. گرگ دوید و به دکه‌ای رفت و یک تکه بزرگ گچ سفید خرید و خورد تا صدایش ملایم شود. بعد به سمت کلبه بز برگشت، در زد و با صدایی نرم که بزغاله کوچک فکر کرد صدای مادرش است گفت: – بچه‌های عزیز، در را باز کنید، من مادرتان هستم و چیزهای خوشمزه‌ای برای تک‌تک شما خریده‌ام. وقتی گرگ داشت این حرف‌ها را می‌زد پایش را روی لبه پنجره گذاشته بود و داخل کلبه را نگاه می‌کرد. بزغاله‌ها که پایش را دیدند گفتند: – نه در را باز نمی‌کنیم، پای مادر ما سیاه نیست. برو گم شو، تو همان گرگ هستی! گرگ برگشت و نزد نانوا رفت و گفت: – پایم زخمی شده، لطفاً رویش خمیر بمالید تا خوب شود. به‌محض اینکه کار نانوا تمام شد، گرگ پرید بیرون و نزد آسیابان رفت و از او خواهش کرد که پایش را با آرد بپوشاند. آسیابان که از دیدن گرگ ترسیده بود، فوری کار او را راه انداخت تا از شرش خلاص شود؛ رسم روزگار چنین است. جانور فریبکار برای بار سوم به کلبه بزغاله‌ها رفت و گفت: – بچه‌های عزیزم، در را باز کنید. خیالتان راحت باشد؛ این مادرتان است که از جنگل برگشته و برایتان خوردنی آورده است. بزغاله‌ها گفتند: – پایت را به ما نشان بده تا ببینیم که واقعاً مادر ما هستی یا نه. گرگ پایش را پشت پنجره گذاشت و بزغاله‌ها دیدند که پایش سفید است. دیگر شکی نداشتند که او مادرشان است، برای همین هم در را باز کردند؛ اما به‌محض اینکه در را باز کردند و چشمشان به گرگ افتاد، وحشت‌زده و با جیغ و فریاد، هرکدام به طرفی دویدند و پنهان شدند. یکی زیر میز، دیگری زیر تخت، سومی در اجاق، چهارمی داخل آشپزخانه، پنجمی در گنجه، ششمی زیر لگن و هفتمی توی جعبه ساعت پنهان شد؛ اما گرگ غیر از یکی همه را پیدا کرد. او در یک‌چشم به هم زدن هر شش بزغاله را بلعید. هفتمی که از همه کوچک‌تر بود خود را در جعبه ساعت پنهان کرده بود. گرگ که بااشتها آن شش بزغاله را خورده بود، از کلبه بیرون رفت و روی چمن دراز کشید و به خواب عمیقی فرورفت. طولی نکشید که بز مادر از جنگل برگشت. بیچاره، با چه منظره‌ای روبه‌رو شد! درها باز بود، میز و صندلی‌ها و چهارپایه‌ها به‌هم‌ریخته بود، لگن خرد شده بود و ملافه‌ها و تشک‌ها روی زمین افتاده بود. او با ترس و وحشت بسیار به دنبال بچه‌های خود گشت ولی نتوانست آن‌ها را پیدا کند. بالاخره صدای ضعیفی به گوشش رسید: – مامان جان، من توی جعبه ساعت گیر کرده‌ام. درش از بیرون بسته‌شده است. بز مادر کمک کرد تا بزغاله کوچک از جعبه ساعت بیرون بیاید. بعد مادر نشست تا بزغاله کوچک شرح دهد که چگونه گرگ آن‌ها را فریب داد و وارد کلبه شد و همه برادرها و خواهرهایش را خورد. می‌شود ناله و زاری بز را که فرزندانش را از دست داده بود، مجسم کرد. او پس از گریه و زاری فراوان بیرون رفت. بزغاله کوچک هم به دنبالش بود. وقتی از کنار چمن می‌گذشتند، چشمشان به گرگ افتاد که زیر درختی خوابیده بود و آن‌چنان بلند خروپف می‌کرد که زمین می‌لرزید. بز به گرگ نزدیک شد، دور او چرخی زد و وقتی خوب او را وارسی کرد، متوجه شد که انگار موجود زنده‌ای در شکمش در حال جنبیدن است. پیش خود فکر کرد: «اگر گرگ بچه‌هایم را درسته قورت داده باشد، باید هنوز زنده باشند!» 🍃ادامه قصه👇
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
او بزغاله کوچک را فرستاد تا از کلبه‌اش قیچی و نخ و سوزن بیاورد. بعد هم سریع شکم گرگ را پاره کرد. همی
:قورباغه بدشانس🐸 در روزگاران قدیم در جنگل سرسبز و زیبا، برکه‌ای بود که آب صاف و زلالی داشت. حیوانات و موجودات گوناگونی در اطراف این برکه زندگی می‌کردند که هر وقت تشنه می‌شدند، از آب آن می‌نوشیدند. از قضا در این برکه قورباغه‌ای زندگی می‌کرد که با موشی در همان نزدیکی دوستی دیرینه‌ای داشت. این دو رازهای دلشان را با هم در میان می‌گذاشتند و از هم‌نشینی و هم‌صحبتی با یکدیگر لذت می‌بردند. تا اینکه یک روز، موش به نزد قورباغه آمد و گفت: دوست عزیز! مدت‌هاست که می‌‌خواهم رازی را با تو در میان بگذارم. راستش را بخواهی گاهی اوقات که لب برکه می‌آیم و تو را صدا می‌زنم، صدای مرا نمی‌شنوی و مرا از دیدار خود محروم می‌کنی. لانه‌ی من بیرون از آب است و لانه‌ی تو داخل آب. نه صدای تو به من می‌رسد و نه صدای من به تو. کاش می‌شد چاره‌ای بیندیشیم تا همیشه از حال هم با خبر باشیم! پس از ساعت‌ها بحث و گفتگو راه حلی برای مشکل‌شان یافتند. قرار بر این شد که طناب درازی را انتخاب کنند و از آن برای خبر کردن یکدیگر استفاده نمایند. به این ترتیب که یک سر آن به پای موش و سر دیگر آن به پای قورباغه بسته شود، تا هر زمان یکی از آنها نیاز به هم صحبتی با دیگری داشت، سرطناب را بکشد و او را به این وسیله با خبر سازد. مدتی گذشت و این دو دوست قدیمی در فرصت‌های مختلف، با کشیدن سرطناب یکدیگر را خبر می‌کردند، گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند و دائما از احوال هم با خبر بودند. تا اینکه یک روز عقابی تیز چنگال موش را به منقار گرفت. قورباغه هم به گمان آنکه دوستش او را صدا می‌زند با خوشحالی به روی آب آمد. اما ناگهان متوجه شد طنابی را که یک سر آن به پای موش بسته شده بود تا در مواقع ضروری برای ملاقات همدیگر را خبر کنند او را از زمین بلند کرده و همراه با موش به سوی آسمان می‌برد. قورباغه‌ی بیچاره که از این موضوع هم به شدت خنده‌اش گرفته بود و هم کمی وحشت کرده بود به شانس بد خود لعنت می‌فرستاد. مردم شهر هم با دیدن این ماجرا، در حالی که به فکر فرو رفته بودند با تعجب به این صحنه نگاه می‌کردند و آن را به یکدیگر نشان می‌دادند و با خود می‌گفتند: چطور چنین چیزی ممکن است؟ عقاب چگونه به درون آب رفته و همزمان با شکار موش، قورباغه را هم شکار کرده؟ قورباغه بیچاره در حالی که طعنه و سرزنش مردم را می‌شنید جز اینکه به حال خود تاسف بخورد و از این دوستی نابه‌جا پشیمان باشد کار دیگری از دستش بر نمی‌آمد. 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @masjed_emamhassan