eitaa logo
مسجد حضرت صاحب الزمان (عج) مامونیه
384 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
10 فایل
⊱ بہ‌نام‌خداےمَھدۍ⊰ روانشناس به سبک اسلام👇 🆔 @Shahi1401 مشاور ازدواج خواهران👇 🆔 @DAYANII مشاور ازدواج برادر👇 🆔 @mohammady_ir طلبه پاسخگو👇 🆔 @Hasannasrollah0910 خادم پاسخگو👇 🆔 @Masjed_313_15 ناشناس👇 https://daigo.ir/secret/2508191250
مشاهده در ایتا
دانلود
مسجد حضرت صاحب الزمان (عج) مامونیه
‍ #قسمت_دهم #شهيد_مهدي_زين_الدين برگشتم دیدم همان جا ، دم در ، با پوتین خوابش برده . نشستم و بند پو
ما هم آدم های معمولی بودیم . جوان بودیم . می دانستیم خوش گذراندن یعنی چه . می دانستیم که زندگیمان عادی و امن نیست . ولی وقتی می دیدم آقا مهدی درست در ایام جوانی که آدم ها وقت خوش گذشتنشان است ، دارد تیر و گلوله می خورد به خودم می گفتم که از خیلی چیزها می شود گذشت . جای زخم هایش را من یک بار دیدم . تمام گوشت یک پایش سوخته بود . زن با خودش منتظر آمدن مرد نشسته بود تا این روزِ به نظر او مهم را، در کنار هم باشند . سالگرد ازدواجشان بود . چیزی که مرد روحش هم از آن خبر نداشت . خسته چشم هایش را باز کرد و همسر خوش حالش را دید که توی خانه مخصوصاً سر و صدا راه انداخته که او بیدار شود . مرد دوباره چشم هایش را هم گذاشت . با زندگی معمولی آشتی کرده بود . حداقل تنش در خانه راحت بود . گلوله و جنگی در کار نبود . ولی پشت پلک هایش را هر بار روشنی انفجاری پر می کرد . خوابیدن آرزویی قدیمی شده بود . جنگ امان همه را می برید . فکر کرد " توی این یکی که دیگر می توانم کمکش کنم . " زن توی حمام داشت بچه را می شست . گرمای تن بچه اش را حس کرد . زندگی همه ی لطفش را با دادن آن بچه به او نشان داده بود . دماغ و دهان بچه به خودش رفته بود . او نقش خود را در دنیای زنده ها بازی کرده بود . بچه گریه اش بلند شد . حواسش نبود ، شامپو زیاد زده بود . تا دو ساعت بعد لیلا همین جور یک ریز گریه می کرد . مجید که آمد به شوخی گفت " مجید ما اصلاً این بچه را نمی خواهیم . باشه مال تو . " مجید بغلش کرد و بردش بیرون . برگشتنی ساکت شده بود . 🌸پايان قسمت يازدهم داستان زندگي 🌸♡ اللـ℘ـم‌؏ـجل‌‌لولیڪ‌الفـࢪج♡ 🫂 ──────────────── 🎙 ما را دنبال کنید 🔎 ⬤𝙟𝙤𝙞𝙣↓ ╭────༺♡༻──────╮ @masjed_hazrat_sahebzaman313 ╰────༺♡༻──────