🧡بسم الله الرحمن الرحیم🧡
عشق او به خانم صدیقه طاهره (س) بیشتر از این حرفها بود که به زبان بیاید ، یا قابل وصف باشد. یک بار بین بچه ها گفت:" دوست دارم با خون گلوم، اسم مقدس مادرم (همیشه نام مبارک حضرت را به همین لفظ مادر خطاب می کرد) رو بنویسم."♥️ به هم نگاه کردیم. نگاه بعضیها تعجب زده بود؛🧐 اینکه می خواست با خون گلویش بنویسد، جای سوال داشت. همین را هم ازش پرسیدم. قیافه اش محزون شد. گفت:" یک صحنه از روز عاشورا همیشه قلب منو آتیش میزنه!"💔 با شنیدن اسم عاشورا، حال بچه ها از این رو به آن رو شد.😢 خودش هم منقلب شد و با صدای لرزان ادامه داد:" اون هم وقتی بود که آقا اباعبدالله (س) خون حضرت علی اصغر (ع) رو به طرف آسمان پاشیدند و عرض کردند خدایا قبول کن من هم دوست دارم با همین خون گلوم ، اسم مقدس بی بی رو بنویسم تا عشق و ارادت خودم رو ثابت کنم."❤️
جالب بود که می گفت:" از خدا خواستم تا قبل از شهادتم، این آرزو حتما برآورده بشه."👑 بعدها چند بار دیگر هم این را گفت. ولی توی چند تا عملیات که همراش بودم، خواسته اش عملی نشد.
توی عملیات والفجر یک باهاش نبودم، اما وقتی شنیدم مجروح شده تشویش و نگرانی همه وجودم را گرفت.😨 بچه ها می گفتند: تیر خورده به گلوش.
گلو جای حساسی است. حتی احتمال دادم شهید شده باشد، همین را هم بهشان گفتم. گفتند: نه الحمدلله زخمش کاری نبوده. پرسیدم : چطور ؟ گفتند : ظاهرا گلوله از فاصله دوری شلیک شده ، وقتی به گلوی حاجی خورده آخرین حدود بردش بوده.😢
یکی از بچه ها پی حرف او را گرفت و گفت: بالأخره آرزوی حاجی برآورده شد؛ من خودم دیدم که روی یک تخته سنگ، با همون خونی که از گلوش می اومد، اسم مقدس بیبی رو نوشت.
اتفاقا آن روز قسمت شد وقت تخليه مجروحها، عبدالحسين را ببینم. روی برانکار داشتند می بردنش.😔 نیمه بیهوش بود و نمی شد باهاش حرف بزنی، زخم روی گلو را ولی خیلی واضح دیدم، و اثر خون روی انگشت سبابه دست راستش را.
به بیمارستان که رسیده بود ، امان نداده بود زخمش خوب شود. بلافاصله برگشت منطقه. چهره اش شور و نشاط خاصی داشت. با خوشحالی می گفت:" خدا لطف کرد و دعای من مستجاب شد ، دیگه غیر از شهادت هيچ آرزویی ندارم."😌
راوی: حمید خلخالی🌻
منبع: کتاب خاکهای نرم کوشک🌼
#شهید_عبدالحسین_برونسی
@masjed_jamea_mehrshahr