#داستانک 📚
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»
مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!
#پی_نوشت زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
#امام_زمان
@masjedalzahra_beheshti19
#داستانک🌱
مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت
خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت
و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید.
بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و
تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و
خانهاش فرو ریخت.
شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف
شهر رفت و راز این همه بدبیاری و
مصیبت را سوال کرد.
ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت میدانی
که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی
بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی
آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.
شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر
یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت
گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو
وارد شده است.
شیخ گفت:
روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت
که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر
خود را کرده است، کاش میمرد و من
مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم.
زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای
لحظهای شاد شدی که میتوانستی
خانه پدریات را بفروشی و خانه
بزرگتری بخری. تمام این بلاها به
خاطر این افکار توست.
مرد گریست و سر در سجده گذاشت و
گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با
من چنین کردی اگر عاق میشدم چه
میکردی؟؟!! سر بر سجده گذاشت و توبه کرد