#پندانه_قند
علامه حسنزاده آملی :
در سحر یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۴۸ بعداز نماز صبح در چهلمین روزی که ذکرجلاله «الله» را به عددی خاص میخواندم به توجه نشسته بودم که ناگهان حالتی دست داد و بدن طوری به صدا درآمد و میلرزید که گویی تراکتور روی سنگهای درشت و ناهموار میرود.
دیدم که جانم از بدن جدا شد و در بدنی مثل بدن عالم خواب قرار گرفت تا کمی بالا رفت اما مانند پرندهای که در خانهای بسته گرفتار شده و راه خروج نمییابد حدوداً به مدت یک ربع گرفتار بودم تا سخنی از گویندهای شنیدم و خود او را ندیدم که به من گفت: این محبوس بودنت بر اثر حرفهای زیاد و بیخود تو است، چرا حرفهایت را نمیپایی!؟
در آنحال چند بار خداوند را به پیغمبر خاتم(ص) قسم دادم و به گریه افتادم که ناگهان چشمم به طرف شمال خانه افتاد و دیدم دریچهای که یک شخص بتواند از آن خارج شود به رویم گشوده شد و از آنجا در رفتم و مدتی به سوی مشرق در پرواز بودم و دوباره به جانب قبله رهسپار شدم.
وقتی از خانه خارج شدم آنرا بسیار مجلل دیدم که در باغی بیانتها بنا شده و درختهای گوناگون پر از شکوفههای سفید داشت که در عمرم چنان منظرهای ندیده بودم و دیدم که به اندازه ارتفاع درختها در هوا سیر میکنم به گونهای که بدنم به سوی آسمان است و به ارادهی خود نشیب و فراز دارم.
چندین بار خداوند متعال را به پیغمبر خاتم و همه انبیاء قسم دادم که کشف حقایقی برایم دست دهد و در همین حال به خود آمدم.
آن چند دقیقه محبوس بودن بسیار در من اثر بدی گذاشته بود به گونهای که بدنم کوفته شده و سر و شانههایم درد سختی گرفته بود و قلبم به شدت میزد.
@masjedalzahra_beheshti19