💠 عرفانی ↘️
6/10
📌 #حکایتنامه
🔑#کلید_اسرار
♦️تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد.
سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد ....
تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد از خواب برخاست، آن میآمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»
🔻شک نکن،
در اوج توکل
درست در لحظه ی آخر
در نهایت تاریکی
نوری نمایان می شود
معجزه ای رخ
می دهد و...
خدا از راه می رسد
✔️ نظرسنجی پست شماره 6⃣
□عالی □خوب □ متوسط
(شماره پست قید شود) پاسخ ✍
🆔 @maabood1368
💠 مطالب "چهارشنبه" کانال ↘️
📌 #فهرست:
📄 ۱ /۱۰ : آداب زندگی ؛ #تقویم_همسران
📄 ۲ /۱۰ : بوستان معنوی .pdf؛ #آرامشکده
📄 ۳ /۱۰ : زنگ دینی ؛ #پاسخ_به_شبهات
📄 ۴ /۱۰ :خانواده خوشبخت ؛#ارتباط_موفق
📄 ۵ /۱۰ : سرگرمی ؛ #تکنولوژی فناوری
📄 ۶ /۱۰ :عرفانی ؛ #حکایتنامه
📄 ۷ /۱۰ : سیاسی.pdf ؛ #دنیای_سیاست
📄 ۸ /۱۰ :زنگ تفریح ؛ #خندولک
📄 ۹ /۱۰ : طبیب ؛ #هشدار ها
💠 عرفان ↘️
6/10
📌 #حکایتنامه
✍دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند :كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت : (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت:(( درست نیست كه ما همه چیزرا نصف كنیم.من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.
🌾خوبی هیچوقت در دنیا و آخرت از بین نمی رود... از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذت پريدن از يک نهر باريک است اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت
✔️ نظرسنجی پست شماره 6⃣
□عالی □خوب □ متوسط
(شماره پست قید شود)ارسال نظر ✍
🆔 @maabood1368
💠 مطالب "چهارشنبه" کانال ↘️
📌 #فهرست:
📄 ۱ /۱۰ : آداب زندگی ؛ #تقویم_همسران
📄 ۲ /۱۰ : بوستان معنوی .pdf؛ #آرامشکده
📄 ۳ /۱۰ : زنگ دینی ؛ #پاسخ_به_شبهات
📄 ۴ /۱۰ :خانواده خوشبخت؛ #ارتباط_موفق
📄 ۵ /۱۰ : سرگرمی ؛ #تکنولوژی فناوری
📄 ۶ /۱۰ :عرفانی ؛ #حکایتنامه
📄 ۷ /۱۰ : سیاسی.pdf ؛ #دنیای_سیاست
📄 ۸ /۱۰ :زنگ تفریح ؛ #خندولک
📄 ۹ /۱۰ : طبیب ؛ #هشدار ها
💠 عرفان ↘️
6/10
📌 #حکایتنامه
✨روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: استاد زیبایی انسان درچیست؟
حکیم دو کاسه کنار شاگردان گذاشت وگفت:
«به این دو کاسه نگاه کنید؛
1⃣ اولی ازطلا درست شده است ودرونش سم 2⃣ است دومی کاسه ای گلیست و درونش آب گوارا است
شما کدام رامیخورید❓
شاگردان جواب دادند:
کاسه گلی را.
حکیم گفت:
آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش واخلاقش است. باید سیرتمان رازیباکنیم نه صورتمان را.
✔️پست شماره 6⃣ چطوربود❓
□عالی □خوب □ متوسط
(شماره پست قید شود)ارسال نظر ✍
🆔 @maabood1368
💠 مطالب "چهارشنبه" کانال ↘️
📌 #فهرست:
📄 ۱ /۱۰ : آداب زندگی ؛ #تقویم_همسران
📄 ۲ /۱۰ : بوستان معنوی .pdf؛ #آرامشکده
📄 ۳ /۱۰ : زنگ دینی ؛ #پاسخ_به_شبهات
📄 ۴ /۱۰ :خانواده خوشبخت؛ #ارتباط_موفق
📄 ۵ /۱۰ : سرگرمی ؛ #تکنولوژی فناوری
📄 ۶ /۱۰ :عرفان ؛ #حکایتنامه
📄 ۷ /۱۰ : سیاسی.pdf ؛ #دنیای_سیاست
📄 ۸ /۱۰ :زنگ تفریح ؛ #خندولک
📄 ۹ /۱۰ : طبیب ؛ #هشدار ها
💠 مطالب "چهارشنبه" کانال ↘️
📌 #فهرست:
📄 ۱ /۱۰ : آداب زندگی ؛ #تقویم_همسران
📄 ۲ /۱۰ : بوستان معنوی .pdf؛ #آرامشکده
📄 ۳ /۱۰ : زنگ دینی ؛ #پاسخ_به_شبهات
📄 ۴ /۱۰ :خانواده خوشبخت؛ #ارتباط_موفق
📄 ۱۰/ ۵ : فروشگاه ؛ #ارگانیک_سرا
📄 ۶ /۱۰ : سرگرمی ؛ #تکنولوژی
📄 ۷ /۱۰ :عرفان ؛ #حکایتنامه
📄 ۸ /۱۰ : سیاسی.pdf ؛ #دنیای_سیاست
📄 ۹ /۱۰ :زنگ تفریح ؛ #خندولک
📄 ۱۰ /۱۰ : طبیب ؛ #هشدار
💠 عرفان ↘️
6/7
📌 #حکایتنامه
✨داستان؛ اصغر آواره
در قدیم یک فردی بود در همدان به نام اصغرآواره.
اصغر آقا کارش مطربی بود و در عروسیها و مجالس بزرگان شهر مجلس گرمی میکرد و اینقدر کارش درست بود که همه شهر او را
میشناختند و چون کسی را نداشت و بیکس بود بهش میگفتند اصغر آواره!
انقلاب که شد وضع کارش کساد شد و دیگه کارش این شده بود میرفت تو اتوبوس برای مردم میزد و میخواند و شبها میرفت در بهزیستی میخوابید
تا اینجای داستان را داشته باشید!
در آن زمان یک فرد متدین و مؤمن در
همدان به نام آیت الله نجفی از دنیا میرود
و وصیتکرده بود اگر من فوت کردم از حاج آقا حسینی پناه که فردی وارسته و گریه کن و خادم اباعبدالله علیهالسلام و از شاگردان خوب مرحوم حاج علی همدانی است بخواهید قبول زحمت کنند نماز میت من را بخوانند
خلاصه از دنیا رفت و چند هزار نفر آمدند
برای تشیبع جنازه در باغ بهشت همدان و مردم رفتند دنبال حاج آقا حسینی پناه که حالا دیگه پیرمرد شده بود و آوردنش برای خواندن نماز میت
حاج آقا حسینی پناه وقتی رسید گفت: تا شما کارها رو آماده کنید من برم سر قبر استادم حاج ملاعلی همدانی فاتحهای بخوانم و برگردم
وقتی به سر مزار استادش رسید در حین
خواندن فاتحه چشمش به تابوتی خورد که چهار کارگر شهرداری زیر آن را گرفته و به سمت غسالخانه میبردند
کنجکاو شد و به سمت آنها رفت. پرسید این جنازه کیه که اینقدر غریبانه در حال تدفین آن هستید؟
یکی از کارگران گفت این اصغر آواره است
تا اسم او را شنید فریادی از سر تأسف زد
و گریست مردم تا این صحنه را دیدند به طرف آنها
آمدند و جویای اخبار و حال حاجی شدند
و پرسیدندچه شد که شما برای این فرد
این طور ناله کردید؟!
حاجی گفت: مردم این فرد را میشناسید؟
همه گفتند: نه! مگه کیه این؟
حاجی گفت: این همون اصغر آواره است
مردم گفتند: اون که آدم خوبی نبود. شما از کجا میشناسیدش؟!
و حاجی شروع کرد به بیان یک خاطره قدیمی:
گفت: سالها قبل از همدان عازم شهر قم بودم و آن زمانها تنها یک اتوبوس فقط به آن
شهر میرفت سوار اتوبوس که شدم دیدم
وای اصغر آواره با وسیله موسیقیش وارد شدترسیدم و گفتم: یا حسین اگه این مرد
بخواهد در این اتوبوس بنوازد و من
ساکت باشم حرمت لباسم از بین میرود
اگر هم اعتراض کنم مردم که تو اتوبوس
نشستند شاید بدشان بیاد که چرا من نمیذارم شاد باشند و اگر هم پیاده شوم به کارم در قم نخواهم رسید چه کنم؟!
خلاصه از خجالت سرم را به پائین انداختم
اصغر آواره سوار شد و آماده نواختن بود
که ناگاه چشمش به من افتاد، زود تیمپو رو
گذاشت تو گونی و خواست پیاده بشه که
مردم بهش اعتراض کردند که داری کجا میری؟
چرا نمیزنی؟
گفت: من در زندگیم همه غلطی کردم اما
جلوی اولاد حضرت زهرا سلام الله علیها
موسیقی ننواختم. خلاصه حرمت نگه داشت و رفت
اونروز تو دلم گفتم: اربابم حسین علیهالسلام برات جبران کنه
حالا هم به نظرم همه ما جمع شدیم برای
تشییع جنازه اصغر آواره و خدا خواسته
حاجی عنایتی بهانهای بشود برای این امر
خلاصه با عزت و احترام مراسم شروع شد
و خود حاجی آستین بالا زد و غسل و کفنش
را انجام داد و برایش به همراه آن جمعیت نماز خوانداین نمکدان حسین جنس عجیبی داردهر چقدر میشکنیم باز نمک میریزد.
✅ پست شماره 6⃣ چطوربود❓
□عالی □خوب □ متوسط
(شماره پست قید شود)
ارسال نظر✍
🆔 @maabood1368
🗓 چهارشنبه
7/6
🔔 عرفانی : #حکایتنامه
◆ ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ میکند؟
يكى ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎنى ﺩﺭﺷﺖ
ﺩﻭمى ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮستى ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!
◆ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ
يكى ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ گرانبها ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎلى ﻭ ﺳﺎﺩﻩ
◆ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁبى ﮔﻮﺍﺭﺍ!
ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ میکنید؟
◆ﻫﻤگى ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎلى ﺭﺍ!
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: میبینید؟! ﺯﻣﺎنى ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍنﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ بى ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ!
ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ انسانها ﺩﯾﺮ ﺭﻭ میشود.
🆔ایتا ↙️
https://eitaa.com/joinchat/2531459155C37fab8b8ae
🆔 تلگرام ↙️
https://t.me/masjedazzhra313
💢کَشکُول 😷 مَجازِستان💢
🗓 چهار شنبه
🔔 فهرست:
💭 1/7 🔚 🔔سبک زندگی؛ #تقویم
💭 2/7 🔚 🔔بوستان؛ #کشکول
💭 3/7 🔚 🔔سرگرمی؛ #تکنولوژی
💭 4/7 🔚 🔔دینی؛ #شبهات
💭 5/7 🔚 🔔روانشناسی؛ #ارتباط_موفق
💭 6/7 🔚 🔔عرفانی؛ #حکایتنامه
💭 7/7 🔚 🔔پزشکی؛ #هشدار
🗓 سه شنبه
8/6
🔔 عرفانی : #حکایتنامه
♦️مردی صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند.
لباس پوشيد و راهي مسجد شد.
در راه، به زمين خورد و لباس هايش کثيف شد.
بلند شد، خودش را تکاند و به خانه برگشت.
او لباس هايش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.
در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمين خورد!
دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
يک بار ديگر لباسیهايش را تبدیل کرد و راهي مسجد شد.
در راه ، با شخصی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد.
آن شخص پاسخ داد: من ديدم شما در راه مسجد دو بار به زمين افتاديد، به خواطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد از او تشکر فراوان کرد و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه دادند.
همين که به در مسجد رسيدند، مرد از آن شخص درخواست کرد تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند
اما او از رفتن به داخل مسجد خودداری کرد.
مرد درخواستش را دوباره تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود.
مرد از او سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
آن شخص پاسخ داد: من شيطان هستم.
مرد با شنيدن اين جواب تکان خورد.
شيطان در ادامه توضيح مي دهد:
من شما را در راه مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم. وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهتان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد.
من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم ولی باز هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتيد.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد.
من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد.
بنابر اين، من سالم رسيدن شما را به مسجد مطمئن ساختم.
😊😊😊😊
نتيجه داستان:
کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است داشته باشد.
🆔 ایتا ↙️
https://eitaa.com/joinchat/2531459155C37fab8b8ae
🆔 تلگرام ↙️
https://t.me/masjedazzhra313
💢کَشکُول 😷 مَجازِستان💢