eitaa logo
مسجد امام هادی شعبانيه بیرجند
1.2هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
4.8هزار ویدیو
63 فایل
کانال رسمی مسجد امام هادی علیه السلام شعبانيه بیرجند ارتباط با ادمین @ali_1384_313
مشاهده در ایتا
دانلود
آن قدر کوچک بودم که حتى کسى به حرفم نمى خندید. هر چى به بابا ننه ام مى گفتم مى خواهم به جبهه بروم محل آدم بهم نمى گذاشتند. حتى تو بسیج روستا هم وقتى گفتم قصد رفتن به جبهه را دارم همه به ریش نداشته ام هِرهِر خندیدند. مثل سریش چسبیدم به پدرم که الاّ و بالله باید بروم جبهه. آخرسر کفرى شد و فریاد زد : به بچه که رو بدهى سوارت مى شود. آخر تو نیم وجبى مى خواهى بروى جبهه چه گلى به سرت بگیرى قربان خدا بروم دست آخر که دید من مثل کنه به او چسبیده ام رو کرد به طویله مان و فریاد زد آهاى نورعلى، بیا این را ببر صحرا و تا مى خورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید خدا یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان مى داد براى کتک زدن. یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز صدایش گرفت! نورعلى حاضر به یراق دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا. آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتى روى زمین بخزم و حرکت کنم. به خاطر این که تو دِه، مدرسه راهنمایى نبود. بابام من و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایى بود، آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت. چند مدتى درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آنقدر فیلم بازى کردم و سِرتق بازى درآوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت. روزى که قرار بود اعزام شویم،قابلمه را برداشتم و دم در صبح زود به برادر کوچکم گفتم : من مى روم حلیم بخرم و زودى برگردم جلوی خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یا على مدد. رفتم که رفتم. درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم. درحالیکه این مدت از ترس حتى یک نامه براى خانواده نفرستاده بودم. سر راه از حلیم فروشى یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه. در زدم. برادر کوچکم در را باز کرد و وقتى حلیم را دید باطعنه گفت :چه زود حلیم خریدى و برگشتى خنده ام گرفت. داداشم سربرگرداند و فریاد زد نورعلى بیا که احمد آمده با شنیدن اسم نورعلى چنان فرار کردم که کفشم دم در خانه جاماند! @fatehan12
نزدیک عملیات بود و موهاى سرم بلند شده بود. باید کوتاهش مى کردم.💇‍♂ مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسى نیست، سلمانى از کجا پیدا کنم. تا اینکه خبردار شدم که یکى از پیرمردهاى گردان یک ماشین سلمانى دارد و صلواتى موها را اصلاح مى کند.👨‍🦳 رفتم سراغش. دیدم کسى زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدى با چرب زبانى قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش.😁 اما کاش نمى نشستم. چشمتان روز بد نبیند . با هر حرکت ماشین بى اختیار از زور درد از جا مى پریدم . ماشین نگو تراکتور بگو! به جاى بریدن موها، غِلِفتى از ریشه و پیاز مى کندشان! 😳از بار چهارم، هر بار که از جا مى پریدم با چشمان پر از اشک سلام مى کردم. 🥺 پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفرى شد و گفت : تو چِت شده سلام مى کنى. 😡 یک بار سلام مى کنند گفتم : راستش به پدرم سلام مى کنم پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:چى؟ به پدرت سلام مى کنى؟ کو پدرت؟ اشک چشمانم را گرفتم و گفتم : هر بار که شما با ماشین تان موهام را مى کَنید پدرم جلو چشمم میاد و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام مى کنم 🤪 پیرمرد اول چیزى نگفت.😕 اما بعد پس گردنى جانانه اى خرجم کرد و گفت: بشکنه این دست که نمک نداره...😤 مجبورى نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد🥴 @fatehan12
اولین عملیاتى بود که شرکت مى کردم.1⃣ بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوى مواضع دشمن، در دل شب عراقى ها بپرند تو ستون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم😱 ساکت و بى صدا در یک ستون طولانى که مثل مار در دشتى صاف مى خز د،ی جلو مى رفتیم 🐉 یجای نشستیم .😶 یک موقع دیدم که یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس مى زند. 😬 کم مانده بود از ترس سکته کنم. 🥶 فهمیدم که همان عراقى سرپران است. تا دستِ طرف رفت بالا، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را بر قرار ترجیح دادم😁. لحظاتى بعد عملیات شروع شد. روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهان مان گفت : 🤨دیشب اتفاق عجیبی افتاده، معلوم نیست کدام شیرپاك خورده اى به پهلوى فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم االله دنده هایش خرد و روانه عقب شده . از ترس صدایش را درنیاوردم که آن شیرپاك خورده من بوده ام😶😬 @fatehan12
مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتى مى گذاشت. 🚌 از آن آدم هایى بود که فکر مى کرد مأمور شده است که انسان هاى گناهکار به خصوص عراقىهاى فربب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. 😕 شده بود مسئول تبلیغات گردان. 📻📺 دیگر از دستش ذلّه شده بودیم .😱 وقت و بى وقت بلندگوهاى خط اول را به کار مى انداخت و صداى نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش مى شد 📢📢و عراقى ها مگسى مىشدند و هر چى مهمات داشتند سرِ ماىِ بدبخت خالى مى کردند. 💣💣💣 از رو هم نمى رفت. 😎 تا اینکه انگار طرف مقابل، یعنى عراقى ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد. 🎞 مسئول تبلیغات براى این که روى آن ها را کم کند، نوار »کربلا کربلا ما دار می آمىم « را گذاشت.😇 لحظه اى بعد صداى نعره خرى از بلندگوى عراقى ها پخش شد که »: آمدى، آمدى خوش آمدى جانم به قربان شما قدمت روى چشما. صفا آوردى تو برام «🥴🥴 ! تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند.🤣😂🤣🤣🤣 مسئول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه و کوزه اش را جمع کرد و رفت.🤪🤪 @fatehan12
با آن سبیل چخماقى، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشم هاى میشى، زیر ابروان سیاه کمانى و لهجه غلیظ تهرانى اش مى شد به راحتى او را از بقیه بچه ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگى داشت که دانه هایش چرق چرق صدا مى داد. اوایل که سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهاى قداره کش را به یاد داشتبم که چطور چند محله را بهم مى زدند و نفس کش مى طلبیدند و نفس دارى پبدا نمى شد. اسمش »ولى« بود عشق داشت که ما داش ولى صداش بزنیم خدایی اش لحظه اى از پا نمى نشست. وقت و بى وقت چادر را جارو مى زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را مى شست و صداى دیگران را درمى آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولى! اما تنها نقطه ضعفش که دادِ فرماندهان را در مى آورد فقط و فقط پامرغى نرفتنش بود. مانده بود می که چرا از زیر این یک کار در مى رود. تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو مى زد. مثل قرقى هوا را مى شکافت و چون تندبادى مى دوید تو عملیات قبلى دست خالى با یک سر نیزه دخل ده، دوازده عراقى را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. اسمش را با سرنیزه روى قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیرِ پر دارى رد شده بود و خونِ چکه چکه که شده بود: داش ولى! آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پامرغى برویم و طبق معمول داش ولى شانه خالى مى کرد، گفت »: برادر ولى، شما که ماشاءاالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب مى گذارید پس چرا پامرغى نمى روید؟« داش ولى اول طفره رفت اما وقتى فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت »: راستیاتش واسه ما اُفت داره جناب « ! فرمانده با تعجب گفت »: یعنى چه؟« - آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغى بریم؟ بگو پاخروسى برو، تا کربلاش هم مى رم! زدیم زیر خنده تازه شصت مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده با خنده گفت »: پس لطفاً پاخروسى بروید « داش ولى قبراق و خندان نشست و گفت »: صفات عشق است « ! و تخته گاز همه را پشت سرگذاشت. @fatehan12
دسته ما معروف شده بود به دسته پیچ و مهره اى ها! 🔩⚙🔩⚙🔩تنها آدم سالم و اوراقى نشده، من بودم که تازه کار بودم و بار دوم بود که جبهه آمده بودم دیگران یک جاى سالم در بدن نداشتند. 🛠⚒ یکى دست نداشت،✋ آن یکى یه پاش مصنوعى بود🦶 و سومى نصف روده هایش رفته بود و چهارمى با یک کلیه و نصف کبد به زندگانى ادامه مى داد و... یکبار به شوخى نشستیم و داشته هایمان - جز من - را روى هم گذاشتیم و دو تا آدم سالم و حسابى و کامل از میان مان بیرون آمد!👥 دست، پا، کبد، چشم و دهان و دندان مجروح و درب و داغون کم نداشتیم. خلاصه کلام جنس مان جور بود. یکى از بچه ها که هر وقت دست و پایش را تکان مى داد انگار لولاهایش زنگ زده و ریزش داشته باشد، اعضا و جوارحش صدا مى کرد، 👏🙌 با نصفه زبانى که برایش مانده بود 👅گفت »: غصه نخورید، این دفعه که رفتیم عملیات از تو کشته هاى دشمن یکی دو جین لوازم یدکى مانند چشم و گوش و کبد و کلیه مى آوریم، دو سه تا عراقى چاق و جثه دار پیدا مى کنیم و مى آوریم عقب و برادرانه بین خودمان تقسیم مى کنیم تا هر کس کم و کسرى داشت،بردارد. على، تو به دو سه متر روده ات مى رسى. اصغر، تو سه بند انگشت دست راستت جور مى شود. ابراهیم، تو کلیه دار مى شوى و احمد جان، واسه تو هم یک مغز صفرکیلومتر کنار مى گذاریم. 🧠 شاید به کارت آمد « ! همه خندیدند جز من. آخه احمد من بودم 🥴🥴 @fatehan12
بعد از سه ماه دلم براى اهل و عیال تنگ شد و فکر و خیالات افتاد توی سرم مرخصیم رو گرفتم و روانه شهرمان شدم. ☺ اما کاش پایم قلم مى شد و به خانه نمى رفتم😓. سوز و گداز مادر و همسرم یک طرف، پسر کوچکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف. 😳 مانده بودم معطل که چگونه از خجالت مادر و همسرم دربیام و از سوى دیگر پسرم را از سر باز کنم. 😕 تقصیر خودم بود. 🥴 هر بار که مرخصى مى آمدم آن قدر از خوبى ها و مهربانى هاى بچه ها تعریف مى کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفاى جبهه شده بودند، 😍چه رسد به یک پسربچه ده، یازده ساله که کله اش بوى قرمه سبزى مى داد و در تب مى سوخت🥰 که همراه من بیاید و پدر صدام یزیدکافر را دربیاورد و او را روانه بغداد ویرانه اش کند. 😡 آخرسر آن قدر آب لب و لوچه اش را با ماچ هاى بادکش مانندش به سر و صورتم چسباند🥺 و آبغوره ریخت و کولى بازى درآورد 😭تا روم کم شد و راضى شدم که براى چند روز به جبهه ببرمش.😏کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم و آمدیم جبهه. شور و حالش یک طرف، کنجکاوى کودکانه اش طرف دیگر. 🧐🤪 از زمین و آسمان و در و دیوار ازم مى پرسید - این تفنگ گندهه اسمش چیه؟🔎 بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟🔍 - بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟🔎 - بابا این آآقاه سلمانى نمى رود اینقدر ریش دارد؟ 🔎 بدبختم کرد بس که سؤال پرسید 😩و منِ مادرمرده جواب دادم. 😤 تا این که یک روز برخوردیم به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشى زده بود 🌚و به شب گفته بود تو نیا که من تخته گاز آمدم. قدرتىِ خدا فقط دندان هاى سفید داشت🦷🦷 و دوحدقه چشم سفید👀 پسرم در همان عالم کودکى گفت »: بابایی مگر شما نمى گفتید رزمندگان ما همه نورانى هستند؟🧐🌞🌞 « متوجه منظورش نشدم🙄 گفتم : - چرا پسرم، مگر چى شده؟ گفت : پس چرا این آقاهه اینقدر سیاه سوخته اس؟ 😶 ایکى ثانیه فهمیدم که منظورش چیه؛ 😬کم نیاوردم و گفتم »: باباجون، او از بس نورانى بوده صورتش سوخته، فهمیدى؟😇 @fatehan12
من و حسین تازه به جبهه آمده بودیم و فقط همدیگر را مى شناختیم ! فرستادنمان دژبای و شدیم نگهبان.💂‍♀💂‍♂ حسین خیلى شاکى بود .😡 همان شب اول قرار شد دو نفرى باستیم جلوى ورودى پادگان.😤 حالا چه موقعى است؟ ساعت دو نصفه شب🕑 و ما تشنه خواب و اعصاب مان خطخطى و کشمشى. 🛌 حسین که خیلی حرص مى خورد گفت »: شانس نیست که، برویم دریا، آبش خشک مى شود و باید یک آفتابه آب ببریم « ! 🚰 پِقى زدم زیر خنده.😂 حسین عصبانى شد و مى خواست بزندم 😤که از دور چراغ هاى یک ماشین را دیدیم که مى آید🚘. حسین گفت که بعداً حسابم را مى رسد. ماشین رسید. طبق آموزشى که دیده بودیم، من ایستادم نزدیک باجه نگهبانى و حسین جلو رفت. دو، سه نفر تو ماشین بودند. ریشو و باجذبه.🧔👨‍🦳👴 حسین گفت »: برگه تردد « ! نفرى که بغل دست راننده بود گفت »: سلام برادر.😊 ما غریبه نیستیم « . حسین گفت »: برادر برادر نکن.🤨 من غریبه و آشنا حالیم نمیشه برگه تردد لطفاً « ! ✉ راننده که معلوم بود خسته اس گفت اذیت نکن»: برو کنار کار داریم « !😒 مرد کنارى راننده به راننده اشاره کرد که چیزى نگوید.🙂 بعد از جیب بلوزش دسته برگى درآورد و شروع کرد به نوشتن.📃 حسین پوزخند زد و گفت »: آقا را. مگر هرکى هرکى است؟ خودت مى نویسى و خودت امضا مى کنى؟ نخیر قبول نیست « . راننده عصبانى شد و گفت »: بچه برو کنار. من حالم خوب نیست « 😡 حسین زد به پررویی و گفت »: بچه خودتى. اگر تو حالت خوب نیست من بدتر از توام.🤬 سه ماه آموزش دیده ام و حالا شده ام دربان « ! دوباره پِقى زدم زیر خنده. 😂 آن سه هم خندیدند.😁😁😁 حسین بهم چشم غّره رفت.🧐 مرد کنار راننده گفت »: پس اجازه بده تلفن کنم به فرماندهى تا بیاینید اینجا.آنها ما را مى شناسند « .😫 حسین گفت - مگر هرکى هرکى است که شما مزاحم خواب فرمانده لشکر بشوید؟😜 نخیر👿 دیدم حسین هیچ جور از خر شیطان پیاده نمىشود. 😈 آن سه هم کم کم داشتند اخمو مى شدند.😤😤 رفتم جلو وساطت کنم که حسین »صدا بلند کرد و نطقم کور شد. 😳 بعد رو کرد به راننده و گفت »: به یک شرط مىگذارم تلفن کنى. باید سوت بلبلى بزنى « !😳🤯🤯 راننده با عصبانیت در ماشین را باز کرد.😡 اما مرد کنارى اش دستش را گرفت🤫 و رو به حسین گفت »: باشه برادر. من به جاى ایشان سوت بلبلى مى زنم « . بعد به چه قشنگى سوت بلبلى زد.🔊🔊🔊🔊 بعد رفت و تلفن زد.📞 چند لحظه بعد دیدم چند نفر دوان دوان مى آیند . 😮😮😮 فرمانده مان بود و چند پاسدار دیگر. 😶😐 فرمانده مان تا رسید مى خواست من و حسین را بزند که آن مرد نگذاشت. 🤕🤕 فرمانده مان رو به من و حسین که بغض کرده بودیم گفت »: شما ایشان را نشناخت ! ایشان فرمانده لشکرند « ! 😱😱 حسین از خجالت پشت سرم قایم شد. فرمانده لشکر خندید و گفت »: عیب ندارد. عوضش بعد از چند سال یک سوت بلبلى حسابى زدم « ! 😂😂😂 من و حسین با خجالت خندیدیم😅😅 @fatehan12
تعداد مجروحین بالا رفته بود.🤕🤒🤕🤕🤕 فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت »: سریع بیسیم بزن عقب. بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد « ! 🚑 شستى گوشى بیسیم را فشار دادم.📞 بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقى ها از خواسته مان سر در نیاورند پشت بیسیم با کُد حرف مىزدیم.🎛🧐 گفتم »: حیدر، حیدر، رشید « .☺ چند لحظه صداى فش فش بگوشم رسید و بعد صداى کسى آمد: رشید بگوشم.😌 - رشیدجان حاجى گفت یک دلبر قرمز بفرست !😉 - هِه هِه دلبر قرمز دیگه چیه؟😆 - شما کى هستید؟ پس رشید کجاست؟ 🤨 - رشید چهار چرخش رفت هوا. من در خدمتم🤓. - اخوى مگر برگه کُد ندارى؟ 😟 - برگه کُد دیگر چیه؟ بگو ببینم چه مى خواهى؟ 😕 دیدم عجب گرفتارى شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف مى زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم. - رشید جان از همان ها که چرخ دارند! 📀 - چه مى گویى؟ درست حرف بزن ببینم چه مى خواهى؟😠 - بابا از همان ها که سفیده . 🤔 - هِه هِه نکنه تُرب مى خواهى. 😂 - بى مزه! بابا از همان ها که رو سقفش یک چراغ قرمز دارد.🚨 -دِلامصب زودتر بگو که آمبولانس مى خواهى! 🚑🤪 کارد مى زدند خونم درنمى آمد! هر چى بد و بیراه بود به آدم پشت بیسیم گفتم. 😳😤 @fatehan12
در سنگر مسئولین یکی از تیپ ها صدابه صدا نمى رسید.🔊📢🔊📢🔊📢 هر کس چیزى مى گفت و مى خواست طرف صحبتش را متقاعد کند. 😣 اما مگر مى شد؟ هرکس ساز خودش را مى زد و مى خواست حرفش را به کرسى بنشاند:🤕 - باید زودتر از اینجا حمله کنیم! 🧐 - چه مى گویی با کدام نیرو و مهمات؟ 🤨 - بهتر نیست عقب نشینی کنیم؟ زمین مى دهیم زمان مى گیریم.🤓 - تو هم که حرف هاى بنى صدر را مى زنى.😟 نکند راست راستى باورت شده که او از جنگ سر در مى آورد و براى خودش کسى است؟ - پس چه کنیم؟وایستیم عراقى ها بیایند برایمان نقشه و طرح عملیاتی بزنند؟ هیچکس عقلش به جایی قد نمى داد😶. 😶 خبر رسیده بود که عراقى ها قصد دارند از یک محور حمله کنند 🥶 واین قضیه جدى است. آن زمان، بنى صدر هم رئیس جمهور و هم فرمانده کل قوا بود و از تصدق سر نامبارك او ایرانى ها فقط شکست خورده بودند.😭😤 حالا که بسیجى ها پا جلو گذاشته بودند و کم کم جنگ داشت به سود ایران ورق مى خورد،این خبر آمده بود. 🥺 آخر سرجوانى که تا آن زمان ساکت بود گفت »: اگر اجازه بدید من راه حلى دارم 🧐 که همه ساکت شدند و نگاه ها به او دوخته شد.😶😶😶😶😶😶😶 جوان گفت »: درست است که ما نیرو و مهمات زیادى نداریم.💪 اما مین هاى ضد تانک زیادى داریم که از عراقى ها غنیمت گرفته ایم سر راه تانک هایشان مین کار مى گذاریم و پیشروى شان را سد مى کنیم تا ان شاءاالله نیروى کمکى برسد😎😎 . به به و چه چه بلند شد و جوان مأمور شد تا با نیروهاى تخریب چى کارش را شروع کند.😇 صفر نیم نگاهى به الاغ ها کرد و گفت »: اکبر آقا راست راستى باید با این عالیجنابان پاى کار برویم؟🐴🐴🐴🐴🐴🐴🐴 اکبر آقا که همان جوان جلسه فرماندهان بود، لبخندى زد و گفت »: اگر توان بردن ده ها مین را دارى بسم االله 😁 صفر گفت »: من نوکر خودت و الاغت هم هستم « !😅 دور و بری ها خندیدند.😄😄😄😄 اکبر و نیروهایش در نیمه هاى شب افسار الاغ هاى حامل مین را گرفتند و راه افتادند.🚶‍♂ ساعتى بعد آنها عرق ریزان زمین را مى کندند و مین کار مى گذاشتند. 🕜🕝 ناگهان یکى از الاغ ها فین فین کرد و آواز گوش خراشش در دشت شبزده پیچید : - عر!عر!عر! 🔊🔉🔉🔔🔊🔊🔉 صفر فریاد زد »:جان تان را بردارید و فرار کنید 😱😱😱😱😱😱 حالا، دیگر همه الاغ ها عرعر مى کردند و یک ارکستر درست و حسابى راه انداخته بودند.😳😳🥵 از طرف عراقى ها باران گلوله و خمپاره باریدن گرفت.🌩🌨 وقتى اکبر و دوستانش به خط خودى رسیدند، هنوز صداى عرعر از لابه لاى انفجارها به گوش مى رسید در سنگر فرماندهان تیپ همه از خوشحالى یکدیگر را مى بوسیدند و به اکبر به خاطر درایت و هوشش آفرین مى گفتند. چند روزى بود که خبرى از عراقى ها نشده بود🧐🧐. و صبح همان روز یکى از عراقى ها به ایران پناهنده شده و گفته بود که وقتى یکى از الاغ ها با دهها مین به قرارگاه آنها آمده، فرماندهان عراقى ترسیده اند و گفته اند که ایرانى ها حتماً آماده و حاضر به نبردند و آن قدر مهمات زیادی آورده اند که حتى الاغ هایشان را مین گذارى کرده اند! 😱😱😱😱 و از حمله صرف نظر کرده اند.😁😂🤣 @fatehan12
آن قدر از بدنم خون رفته بود که به سختى مى توانستم به خودم حرکتى بدهم.🤕 تیر و ترکش هم مثل زنبور ویزویز کنان از بغل و بالاى سرم مى گذشت.😱 هر چند لحظه آسمان شبزده با نور منورها روشن مى شد.🌚 دور و بریهام همه شهید شده بودند جز من.😔 خلاصه کلام جز من جاندارى در اطراف نبود. تا اینکه منورى روشن شد و من شبح دو نفر را دیدم که برانکارد به دست میان شهدا به دنبال مجروح مى گردند. ⛑⛑🚑 با آخرین رمق شروع کردم به یاحسین و یامهدى کردن. 💡❤ آن دو متوجه من شدند.🤗 رسیدند بالاى سرم.😇 اولى خم شد و گفت »: حالت چطوره برادر؟«🧐 سعى کردم دردم را بروز ندهم و گفتم »: خوبم، الحمدالله « . 😌 رو کرد به دومى و گفت »: خب مثل اینکه این بنده خدا زیاد چیزیش نشده.🤒 برویم سراغ کس دیگر « .🙄 جا خوردم. 😳 اول فکر کردم که مى خواهند بهم روحیه بدهند و بعد با برانکارد ببرندم عقب. 🤨 اما حالا مى دیدم که بیخیال من شده اند و مى خواهند بروند.🥺 زدم به کولى بازى🥴 »: اى واى ننه مردم! کمکم کنید دارم مى سوزم ای! امام حسین به فریادم برس « ! و حسابى مایه گذاشتم.🤪 آن دو سریع برگشتند و مرا انداختند رو برانکارد. 🚑 براى اینکه خداى نکرده از تصمیم شان صرف نظر نکنند به داد و هوارم ادامه دادم. 😁 امدادگر اولى گفت »: مى گم خوب شد برَش داشتیم، این وضعش از همه بدتر بود.🤒 ببین چه داد و فریادى مى کنه « ! دومى تأیید مى کرد و من، هم درد مى کشیدم، هم خنده ام گرفته بود که کم مانده بود با یک تعارف شاه عبدالعظیمى از دست بروم!🤪 @fatehan12
آتش گلوله و خمپاره لحظه اى قطع نمى شد.☄💥⚡ از زمین و آسمان مثل نقل و نبات گلوله مى بارید🌩🌩🌩 فرصت نفس کشیدن نبود چه رسد به تکان خوردن و عقب و جلو رفتن.🚶‍♂ هر کس هر کجا مى توانست پناه مى گرفت. ولو به اینکه زمین را بچسبد و سرش را میان بازوانش پنهان کند. 🙇‍♂🙇‍♀🙇‍♂🙇‍♀ یک هو یک بابایی دوید طرفم و ناغافل خمپاره اى خورد کنارش و موج انفجار او را بلند کرد و کوبیدش رو کمر من بدبخت. 😱😱 نفس تو سینه ام قفل شد.😶 کم مانده بود کار دستم بدهد!😭 با بدبختى انداختمش کنار. 😰 بنده خدا لحظه اى بعد با چشمان هراسان و قیلی ویلی و از جا پرید.🤪 لحظه اى به دور و اطراف نگاه کرد و بعد رو به من کرد و گفت »: برادر، اطوشویی کجاست؟🧐 لباس هایم بدجورى چرك شده « !🤔 با تعجب پرسیدم »: اطوشویى؟ 😳😳 - آره. آخر مى خواهم چند تا بربرى بخرم، ببرم خانه!🍪 دوزاریم افتاد که طرف موجى شده.😬 افتادم به دست و پا که یک وقت قاطى نکند و بلا ملایی سرم بیاورد. 😰 سریع سمت اورژانس صحرایی را نشان دادم و گفتم »: آنجاست.🚑 سلام برسان « !😁 گفت: چشم و مثل شصت تیر رفت.🤕 خدا را شکر کردم که بلا دفع شد!🥴 @fatehan12
گرما بیداد مى کرد. 🌞 بدتر از گرماى خرماپزان، جک و جانورهایی بود که محاصره مان کرده بودند.🕸🕷🦗🦟 روبروى مان دشمن بود و چپ و راست و پشت سرمان انگار پخش مستقیم راز بقا بود.😱 از عقرب و رتیل و مار و آفتاب پرستهاى غول پیکر تا سگهاى لاشه خوار و موش هایی که اگر گربه مى دیدشان زهره ترك مى شد.🙀 حوصله مان که از گرما سر مىرفت و کلافه میشدیم، مى آمدیم بیرون سنگر و به تماشاى راز بقا مى نشستیم.😳 یک هو مى دیدى یک آفتاب پرست سرخ و گنده، کلّه مارى را به دندان گرفته و مثل کشتى گیرها که در خاك مقاومت مى کنند، بى توجه به ضربات شلاق وار مار مادرمرده، دندان قروچه مى کند و بعد مار بى جان را به خندق بلایش مى فرستاد.🐊 بعد دو سه سگ لاشه خوار همان آفتاب پرست را محاصره مى کنند و در یک لحظه لقمه چپش مى کنند.🐕 آن روز تو سنگر بودیم که بیسیم به کار افتاد. گوشى را که برداشتم صداى ترسیده و لرزان احمد بلند شد که 😱»: بچه ها به دادمان برسید🥶 مى خواهند تکه پاره مان کنند « ! دلم ضعف رفت.😟 فکرى شدم که عراقى ها آمده اند سروقتشان و غافلگیرشان کرده اند و مى خواهند شهیدشان کنند.😭 تو گوشى بیسیم گفتم »: احمد جان به رمز حرف بزن، چى شده؟«🧐 رمز چیه؟ یا الله ی بیایید بیرون. ما داریم مى آییم.🤕 آخ پام. 🤕 زود باشید تیربار بیارید . 🏹🏹🏹 گاز بده محمد « ! جیگ شدم. بچه ها را خبر کردم و مسلح رفتیم بیرون.😟😟😟 یک هو از دور گرد و غبارى دیدیم و بعد یک موتورسوار که یک گله سگ لاشه خوار دنبالش کرده اند.😆 یکى از بچه ها دوربین به چشم گرفت و بعد گفت »: اى داد و بیداد.🤨 بچه ها سگ ها دنبال احمد و محمد کرده اند « !😳😳 حالا از دور محمد را مى دیدیم که پر گاز مى آمدند و سگ ها چهار نعل تعقیبش مى کنند و جست مى زنند که آن دو را واژگون کنند و حسابشان را برسند.🌩 تیربار را مسلح کردم و یک خط آتش جلوى موتور شلیک کردم.😤 محمد از روى یک چاله پرید . بچه ها هیاهو مى کردند.🤪😜 اما سگ ها ول کن نبودند.😢 موتور و سگ ها پشت سرشان. محمد هول کرد و موتور چپ کرد. قبل از اینکه سگ ها آن دو را تکه پاره کنند آتش بستم به تنگشان. زوزه کشان دررفتند. محمد و احمد ناله کنان دعایمان مى کردند. یک هو آتش خمپاره و توپ عراقى ها باریدن گرفت. یکى از بچه ها گفت »: لطفاً ادامه راز بقا را در سنگر مشاهده کنید« ! محمد و احمد را برداشتیم و چپیدیم تو سنگرمان! @fatehan12
یک قناسه چى ایرانى که به زبان عربى مسلط بود اشک عراقى ها را درآورده بود.😭 با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده مترىِ خط عراقى ها کمین کرده بود و شده بود عذاب عراقى ها.🥴 چه مى کرد؟ بار اول بلند شد و فریاد زد »:ماجد کیه؟« یکى از عراقى ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بالا و گفت: منم ! ترق! ماجد کله پا شد و قِل خورد آمد پاى خاکریز و قبض جناب عزرایل را امضاء کرد! 🤯😫 دفعه بعد قناسه چى فریاد زد »: یاسر کجایى؟« و یاسر هم به دست بوسى مالک دوزخ شتافت!😩🤯 چندبار این کار را کرد تا اینکه به رگ غیرت یکى از عراقى ها بنام جاسم برخورد.😡 فکرى کرد و بعد با خوشحالى بشکن زد و سلاح دوربین دارى پیدا کرد و پرید رو خاکریز و فریاد زد »: حسین اسم کیه؟ 😖😏« و نشانه رفت. اما چند لحظه اى صبر کرد و خبرى نشد. 🤯 با دلخورى از خاکریز سر خورد پایین.😢😭 یک هو صدایی از سوى قناسه چى ایرانى بلند شد »: کى با حسین کار داشت؟😏 جاسم با خوشحالى، هول و ولا کنان رفت بالاى خاکریز و گفت »: من! 😫 ترق! جاسم با یک خال هندى بین دو ابرو خودش را در آن دنیا دید! 🤪 @fatehan12
امدادگر ایرانی رسید به مجروحین عراقى.🚑 دلش به حالشان سوخت.😩 کوله اش را باز کرد و سرگرم پانسمان کردن زخم و زیلی هاى مجروحین عراقی شد.🤕🤕 تا اینکه رسید سر وقت یک مجروح عراقى که کولى بازى درمى آورد🥴 و نعره پشت نعره از حنجره بیرون مى داد. 🤒 امدادگر تشر زد که »: خفه خون بگیر ببینم چه مرگته سرسام گرفتم.🤯 بعد از معاینه گفت تو که سالمى !🙄🤥 مجروح سر تکان داد و گفت »: لا،لا. أنَا جاسم.😨 هذا سالم «! ** ریز نویس =نه، نه من جاسم هستم. سالم این است!..و به سرباز کنارى اش اشاره کرد. 🤤 امدادگر هم پِقى زد زیر خنده!😳😂😂 @fatehan12