{•🔮بسم رب شهدا 💜•}
#ساختمان_کیانپارس
#قسمت_نوزدهم
« روایت فاطمه »
{فاطمه میرزایی
همسر شهید محمد کاربخش}
محمد کاربخش پسر عمه ام و پنج سال از من بزرگ تر بود. از سال ۱۳۶۱ به جبهه رفته و مربی واحد آموزشی لشکر بود. من هم تازه دیپلمم را گرفته و دختر دم بخت به حساب می آمدم.
دربارهی من با مادرش صحبت کرده بود و به خواستگاری ام آمدند. فامیل بودیم و او هم جوانی خوب و پاسدار بود و جواب بله دادیم.
بیستم بهمن ۱۳۶۵ را که مصادف با روز ولادت حضرت زهرا (س) بود برای مراسم عروسیمان انتخاب کردند. حالا یک هفته بعد از آن بود که در وانت نشسته و راهی اهواز بودیم تا زندگی مشترک مان را در ساختمان کیان پارس اهواز آغاز کنیم .
تازه راه افتاده بودیم. سه راه سیلوی کرمان را تازه رد کرده بودیم که کاربخش نگاهی بهم کرد و جاده را نشان داد
گفت :
« این جاده را میبینی »
گفتم :
« بله!»
گفت :
« میدانی توی چه جاده ای قدم گذاشتهای ؟»
گفتم :
« جاده اهواز »
گفت :
« خوب بله این راه به اهواز میرسد ولی تو توی جاده ای قدم گذاشته ای که احتمال شهادت؛ اسارت و مجروحیت دارد خودت را برای همه چیز آماده کرده ای ؟»
در یک سالی که عقد کرده بودیم بارها ناراحتی او را برای شهادت هم رزمانش دیده و خود را برای شهادت او نیز آماده کرده بودم.
برای همین
گفتم :
« اگر قرار است حتی ده روز هم با هم زندگی کنیم دوست دارم همراهت باشم »
نگاه تشکر آمیزی بهم کرد و دنده را عوض کرد فلاسک را از زیر پایم برداشتم تا برایش چای بریزم .
نزدیک ۲۰ ساعت در راه بودیم تا به اهواز رسیدیم برادر و برادر شوهرم در اهواز سرباز بودند دو نفر از رزمندگان آشنای دیگر هم آمدند و کمک کردند تا جهیزیه ام را داخل ببرند از آسانسور خبری نبود کاربخش از قبل داخل ساختمان کیان پارس را ندیده بود و نمیدانست نباید با اسباب و وسایل رفت و فقط یک چمدان لباس کفایت میکند.
وقتی داخل ساختمان شدم دیدم همهی اتاق ها موکت پوش است و پرده شان چادر شب رخت خواب ها نیز پتوی سربازی بود وقتی این طور دیدم کمی سرخ و سفید شدم .به طبقه ای سوم رفته و با خانم نژاد عابدی و خانم دامغانی در یک واحد همسایه شدیم با دیدن سادگی اتاق ها شرمم میشد همهی وسایل را بچینم. قالی دست بافت کرمان را پهن کردیم و مختصری از وسایل جهیزیه ام را هم چیدیم.
کاربخش زود به منطقه برگشت هنوز عملیات کربلای۵ تمام نشده بود مدت کوتاهی قبل از سکونت ما شهید حسنی و همسرش چندی در اتاق ما زندگی کرده بودند کاربخش این موضوع را به من نگفته بود تا نترسم و یا دلم بد نیاورم نمی دانست که من آن اتاق را متبرک به آن شهید می دانم.
با اینکه وسایلم را نچیده بودم اتاقم رنگ و بوی اتاق نوعروس را داشت.این بود که بعدها وقتی مهمان خاصی مانند حاج قاسم به ساختمان می آمد گاه او را به اتاق ما می آوردند و من به اتاق دیگری نزد خانم ها میرفتم.
(شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات)
{نذر فرهنگی برای تعجیل در ظهور آقا امام زمان (عج) در صورت ذکر منبع و کانال مسجد کپی بلامانع است}
@Masjedemamhossein312📚📚📚
🍂بسم رب شهدا 🍂
#به_مجنون_گفتم_زنده_بمان
#قسمت_نوزدهم
گفت « هیچی نگو .هیچی نپرس »
گفتم « دارم دق میکنم . این خط ها چیه که افتاده زیر چشمت ؛ روی پیشانیت؟»
هیچ وقت بهش نمی آمد بیست و هشت سالش باشد.همیشه به جوان های بیست و دو ساله شبیه بود . ولی آن شب ؛ زیر آن نوری که ناگهان پخش شد توی صورتش ؛ دیدم ابراهیم پیر شده . دلواپسی ام را زود میفهمید .
گفت « اگر بدانی امشب چطور آمدم ؟»
لبخندی زد و گفت « یواشکی » بعد خندید و گفت « اگر فلانی بفهمد من در رفته ام..»
دستش را مثل چاقو کشید روی گردنش گفت « کله ام را می کند»
انتظار داشت من هم بخندم ؛ اما نتوانستم او ابراهیم همیشگی من نبود .
همیشه میگفت « تنها چیزی که مانع شهادت من است وابستگی ام به شما هاست.مطمئن باش روزی که مسألهام را با شما حل کنم دیگر ماندنی نیستم »
یا می گفت « خیلی ها ممکن است به مرحلهی رفتن برسند ولی تا خودشان نخواهند نمی روند »
و او آن شب با تمام روز ها و شب ها و تمام گذشته اش فرق کرده بود.
درست یادم نیست همان شب بود یا چند شب قبل که بچه ها خیلی بی قراری کردند فقط یادم است به سختی بردم خواباندمشان.
ابراهیم گفت « بیا بنشین اینجا باهات حرف دارم»
گفت« می دانی من الان چی را دیدم؟»
گفتم « نه»
گفت « جدایی مان را »
خندیدم و گفتم « باز مثل بچه لوس ها حرف زدی »
گفت « نه جدی می گویم.تاریخ را ببین .
خدا هیچ وقت نخواسته عشاق واقعی به هم برسند ؛ باهم بمانند »
دل ندادم به حرف هایش هرچند قبول داشتم ولی مسخره اش کردم.
گفتم « حالا یعنی ما لیلی و مجنونیم؟....یا ویس و رامین »
عصبانی شد گفت« هر وقت خواستم جدی حرف بزنم آمدی تو حرفم ؛ زدی به شوخی . بابا من امشب میخواهم خیلی جدی حرف بزنم» گفتم « خب بزن»
گفت « من ازت شرمنده ام ژیلا . تمام مدت زندگی مشترک مان تو یا خانهی پدر خودت بودی یا خانهی پدر من نمی خواهم بعد از من سرگردانی بکشی به برادرم می گویم خانه شهرضا را برایتان آماده کند؛ موکت کند؛ رنگ بزند؛ تمیزش کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید . راحت باشید راحت زندگی کنید»
گفتم « مگر تو همانی نیستی که گفتی دانشگاه را ول کن بیا برویم لبنان ؟ چی شد پس ؟ این حرف ها چیه میزنی ؟»
فهمید همهاش دارد از رفتن حرف میزند گفت« فقط برای محکم کاری گفتم وگرنه من حالا حالا هستم » و خندید زورکی البته.
بعد هم خستگی را بهانه کرد رفت گرفت خوابید. صبح قرار بود راننده زود بیاید دنبالش بروند منطقه دیر کرد و با دو ساعت تأخیر آمد گفت « ماشین خراب شده حاجی . باید ببرمش تعمیر»
ابراهیم خیلی عصبانی شد پرخاش کرد داد زد گفت« برادر من! مگر تو نمی دانی آن بچه های زبان بسته الان معطل ما هستند مگر نمیدانی نباید آن ها را چشم به راه گذاشت چیبگویم آخر به تو من؟»
روز های آخر اصلا نمی توانست خودش را کنترل کند.عصبی بود خیلی عصبی بود.
و من از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم .چون ابراهیم دو ساعت دیگر مال من بود . آمدیم توی اتاق تکیه داد به رختخواب ها . مهدی داشت دورش میچرخید برای اولین بار . همیشه غریبی میکرد .تا ابراهیم بغلش میکرد یا میخواست باهاش بازی کند گریه می کرد. و میخواست بیاید بغل من.
ابراهیم گفت « زیاد به خودت مغرور نشو دختر ! اگر این صدام لعنتی نبود بهت میگفتم که این بچه مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را»
با بغض گفت « خدا لعنتت کند صدام؛ کاری کردی که بچه هایمان هم نمی شناسندمان»
ولی آن روز صبح این طور نبود . قوری کوچکش را گرفته بود دستش می آمد جلوی ابراهیم اداهای بچگانه در می آورد می گفت « بابایی د`»
خنده هایی میکرد که قند توی دل آدم آب میشد.ابراهیم نمی دیدش ؛ محلش نمی گذاشت؛ توی خودش بود .آن روز ها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش. سعی کردم خودم را کنترل کنم نتوانستم عصبانی شدم
گفتم « تو خیلی بی عاطفهی ابراهیم از دیشب تا حالا به من محل نمیدی حالا هم که به این بچه ها» جوابم را نداد رویش را کرد آن ور.
عصبانی تر شدم گفتم « با تو هستم مرد ؛ نه با دیوار » رفتم رو به رویش نشستم خواستم حرف بزنم که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده.
بریده شدنش را دیدم .
این داستان ادامه دارد...
(شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات)
{نذر فرهنگی برای تعجیل در ظهور آقا امام زمان (عج) در صورت ذکر منبع و کانال مسجد کپی بلامانع است}
@Masjedemamhossein312📚📚📚
{•🕊بسم رب شهدا 🤍•}
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_نوزدهم
{ تشیع و تدفین }
خبر پیدا شدن پیکر هادی درست زمانی پخش شد که قرار بود شب جمعه یعنی شب اول ایام فاطمیه در مسجد موسی ابن جعفر (ع) تهران برای او مراسم برگزار شود.
همزمان با مراسم اعلام شد که امروز پنج شنبه برای شهید هادی ذوالفقاری چهار مراسم تشییع برگزار شده.
هادی وصیت کرده بود پیکرش را در سامرا؛ کاظمین؛ کربلا و نجف طواف دهند این وصیت بعید بود اجرا شود زیرا عراقی ها شهدای خود را فقط به یکی از حرمین می بردند و دفن میکنند.
اما دربارهی هادی باز هم شرایط تغییر کرد ابتدا پیکر او را به سامرا و بعد به کاظمین بردند.سپس در کربلا و بین الحرمین پیکر او تشییع شد بعد هم به نجف بردند و مراسم اصلی برگزار شد.
در همهی حرم ها نیز برایش نماز خواندند.پرچم زیبای ایران نیز بر روی پیکر این شهید حرف های زیادی با خود داشت.
اینکه مردم ما برادران شیعهی خود را رها نمی کنند.تشییع هادی در نجف بسیار باشکوه برگزار شد.چنین جمعیتی حتی در تشییع علما و فرماندهان دیده نشده بود.
به گفتهی دوستانش یک شال« یا فاطمه الزهرا (س) » روی صورتش گذاشتند و به خواست خودش بالای سنگ لحد شهید نوشتند یا زهرا (س)
اما همهی دوستان و آشنایان بر این باورند که شاید علت این مفقودیت ارادت ویژهای شهید به حضرت زهرا (س) بوده.چون وقتی پیکر او با این تاخیر چند روزه پیدا شد آغاز ایام فاطمیه بود . شبی که او به خاک سپرده شد شب اول فاطمیه بود.
دوستانش می گویند بعد از شهادت هادی وقتی به خانهاش رفتیم دیدیم حتی سجادهاش پهن بوده است.
انگار که او بعد از نماز برای رفتن و جنگیدن به قدر سجاده جمع کردنی هم درنگ نکرده بود.
«پایان»
(شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات)
{نذر فرهنگی برای تعجیل در ظهور آقا امام زمان (عج)در صورت ذکر منبع و کانال مسجد کپی بلامانع است}
@Masjedemamhossein312📚📚📚
مسجد جامع امام حسین (علیه السلام)امیریه
{•🕊بسم رب شهدا🤍•} #پاییز_پنجاه_سالگی #قسمت_هجدهم وقتش رسیده بود منزلی کرایه کنیم.چند خانه دید
{•🕊بسم رب شهدا 🤍•}
#پاییز_پنجاه_سالگی
#قسمت_نوزدهم
به صلهی رحم اهمیت می داد و با این که ماشین نداشتیم به فامیل سر میزدیم.
هفتهی یک بار به خانهی برادرم منصور
می رفتیم یا آن ها می آمدند. حتی با همکارهایش هم رفت و آمد داشتیم. آخر ماه هم به پاقلعه میرفتیم و به خانهی عمه سر میزدیم مقید بود عید نوروز به فامیل های دور در رفسنجان سر بزند.
آن ها هم می آمدند. در این میان حواسش به من بود که بیشتر وقتم را در خانه می گذراندم برای همین تا فرصتی دستش می آمد میگفت « دوست داری بریم بیرون دور بزنیم ؟» گاهی وسایل پیک نیک آمده میکردم و نهار یا شام را بیرون میخوردیم . پارک و سینما میرفتیم .
خیلی از مستأجری مان نگذشته بود که محمد وام مسکن گرفت و رفت دنبال ساخت خانهمان تا وقت بیکار داشت سر زمین میرفت و به امور بنا ها و کارگر ها رسیدگی میکرد .او که با شروع جنگ دبیرستان را نیمه کاره گذاشته بود درس خواندن را هم از سر گرفت.
زهرا یه ساله شده و به حرف آمده بود . شیرینی اش دو چندان شده بود. محمد آن قدر دوستش داشت اگر بچه را برای ساعتی خانهی مامان می گذاشتم و سر می رسید قبل از اینکه بنشیند میگفت « برو زهرا رو بیار!» زهرا هم دلبستهی محمد بود وقتی بغل بابایش می نشست هر چه
میگفتم « بیا بغل مامان ...» نمی آمد .
دلم میخواست فرزند دیگری داشته باشم . محمد هم موافق بود می گفت « این طوری باهم بزرگ می شن!»
گفتم « خدا کنه بچمون پسر باشه که جفتمون جور بشه»
محمد گفت « فرقی نمیکنه به هرچی خدا بده راضی ام خدا بخواد که سالم باشه »
خانه مان ساخته شده بود و میخواستیم اسباب بکشیم .از طرفی تاریخ زایمانم گذشته و بچه به دنیا نیامده بود . چهارشنبه رفتم دکتر گفت « اگه بچه تا یکی دو روز دیگه دنیا نیاد باید سزارین بشی »
شنبه صبح نهار بار گذاشتم . محمد به موقع امد و باهم غذا خوردیم . وقتی آمدم سفره را جمع کنم دردم گرفت.محمد دستپاچه رفت دنبال مامان و ما را به بیمارستان دولتی خداداد مهرابی رساند. ماما معاینه ام کرد و گفت « سریع باش! تا چند دقیقه دیگه بچه به دنیا میاد »
فاطمه شنبه ۳۰ تیر ۱۲۶۹ به دنیا آمد.
دردسر های بچه اول را نداشت آن قدر آرام و صبور بود که زود خودش را توی دلم جا کرد و از اینکه او را پسر خواسته بودم پشیمان شدم .
شهریور ۱۳۶۹ آن زمین برهوت هرچند خانهی شده بود هنوز کار داشت تا برای سکونت مهیا شود. خانه های اطراف تک و توک داشتند ساخته میشدند اما خیابان کشی نشده بود و راننده تاکسی ها زورشان می آمد تا شهرک باهنر بیایند.
این داستان ادامه دارد...
(شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات)
{نذر فرهنگی برای تعجیل در ظهور آقا امام زمان عج در صورت ذکر منبع و کانال مسجد کپی بلامانع است}
@Masjedemamhossein312📚
مسجد جامع امام حسین (علیه السلام)امیریه
{•🕊بسم رب شهدا 🤍•} #برای_قاتلم #قسمت_هجدهم {عبور از دژ} علی اکبر که به همراه مهدی و به قصد رسی
{•🕊بسم رب شهدا 🤍•}
#برای_قاتلم
#قسمت_نوزدهم
{رویای صادقه / پدر شهید}
دفعه آخری که علی آمد مرخصی، حال دیگری داشت، به کلی عوض شده بود انگار در این دنیا نبود، حرکات و رفتارش طوری بود که خیال میکردیم خواب است یا حواسش متوجه جای دیگری است حال همیشگی اش را نداشت صورتش طوری شده بود که همه می دانستند دیگر چیزی به پایان عمر او نمانده است، همه می گفتند
حاج علی شهید خواهد شد. شبی که عملیات کربلای ۵ شروع شد خواب دیدم حاج علی از
درب منزل آمد تو گفت: «سلام بابا! من آمدم.» بود، کاسه را برداشت
از مقابل من گذشت کاسه ای جلوی دستش وارونه کرد گذاشت روی زمین :گفت می بینی بابا؟ دارم دست
خالی می روم. از خواب پریدم شب از نیمه گذشته بود، اولین ساعات با مداد نوزده دی ماه بود نشستم سر جایم به خوابم فکر کردم با خود گفتم
بچه ام حتما شهید شده یادم آمد که این بار موقع رفتنش، اصلاً برای سالم برگشتن حاج علی نذر نکردم، انگار زبانم قفل شده بود. دیگر خواب به چشمانم نمی آمد یعنی پسرم شهید شده؟! صبح زود، بی آن که به کسی چیزی بگویم، پای پیاده راه افتادم طرف رفسنجان، خودم را رساندم به سپاه آنجا، یقین داشتم که بچه ام شهید شده، گفتم با اهو از تماس بگیرید، گفتند نمی شود تماس گرفت، خط راه نمی دهد. با نگرانی برگشتم خانه تمام روز را این طرف و آن طرف رفتم. خسته بودم، اما خوابم نمیبرد دوباره تا صبح بیدار نشستم و بعد راه افتادم طرف ،رفسنجان بعد از آن هر روز می رفتم سپاه، با هر جایی که می شد از آنجا خبری ،گرفت تماس می گرفتم، اما نمی توانستم با
اهواز تماس بگیرم. مرکز خبر آنجا بود فقط آنجا می توانست جوابم را بدهد که با آن جا هم نمی توانستم صحبت کنم کم کم احساس کردم بچه های سپاه
زیاد هم دلشان نمی خواهد که من با اهواز تماس داشته باشم! یک روز گفتم می خواهم با اهواز تماس بگیرم، شماره را بگیرید
و گوشی را بدهید به من مسئول سپاه رفت بیرون وقتی برگشت دیدم چشم هایش شده دو کاسه خون معلوم بود گریه کرده گفتم: «هر اتفاقی افتاده به من بگویید.» چیزی نگفت رفتم تعاون دیدم سه چهار نفر هم سن من پشت در ایستاده اند و دارند گریه میکنند گفتم: «چرا گریه می کنید؟»
گفتند: «عملیات شده خیلی شهید دادیم پرسیدم: «کیها شهید شدند؟ گفتند: اول بگویید شما کی هستید؟ گفتم من جواد هستم. پدر حاج علی محمدی پور یکی از آنها گفت: پسر من هم تو گردان حاج علی است
گفتم: «شما از بچه ها چه خبری دارید؟ به من هم بگویید
چیزی نگفتند، نمی دانم خبر داشتند و نگفتند یا این که واقعاً بی اطلاع بودند. اضطرابم بیشتر شد با خودم گفتم نکند پسرم مفقود شده باشد.
نکند که......
این داستان ادامه دارد.......
(شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات)
{نذر فرهنگی برای تعجیل در ظهور آقا امام زمان عج در صورت ذکر منبع و کانال مسجد کپی بلامانع است }
@Masjedemamhossein312📚