eitaa logo
مسجد جامع امام حسین (علیه السلام)امیریه
733 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
18 فایل
• کانال رسمی اطلاع رسانی و روابط عمومی مسجد جامع امام حسین علیه السلام _ امیریه • جهت ارتباط مستقیم با امام جماعت مسجد جامع از طریق آیدی زیر اقدام نمایید . @yazahra2250 • هیئت دخترانه لواءالزینب (س) • هیئت لواءالزهراء (س) 🆔 @Masjedemamhossein312
مشاهده در ایتا
دانلود
{•🪐 بسم رب شهدا🤎•} از ابتدای ماه رمضان شیشه مربایی را کنار گذاشته بودم و برای سلامت علی در آن صدقه می ریختم. به پیشنهاد خانم های همسایه برای سر زدن به خانم های همشهری به خانه‌ی عمه رفتیم آنجا بودیم اعلام کردن شهر مهران آزاد ۱۰ تیر ۱۳۶۵ بود. گریه ام گرفت و گفتم خدایا شکرت که مهران آزاد شد امام حساسیت زیادی روی مهران داشت و گفته بود مهران باید آزاد شود. از خانه‌ی عمه به کیان پارس برگشتیم ساعتی بعد اقای سالاری برادر زن برادر شوهرم به در خانه آمد. چشم هایش سرخ بود گویا گریه کرده بود. حال و احوال کرد. گفت : « من الان از عملیات می آیم علی زخمی شده» گفتم : « چطور زخمی شده؟» گفت : « پاهایش قطع شده و اعزامش کرده اند به مشهد به من هم گفته اند پیغامش را به شما برسانم یا به بم بروید یا روخانه (محل زندگی خانواده علی )» با شناختی که از علی داشتم می‌دانستم حرف او نیست. گفتم : « جایی نمی روم» گفت: « چرا؟» گفتم : « برای اینکه میدانم علی با پای قطع شده هم دو روز دیگر به جبهه برمیگردد » گفت: « ممکن است درمانش سه ماه طول بکشد » گفتم : « طوری نیست منتظر میمانم خودش برگردد و با هم برویم » لجبازی ام بی فایده بود گفتم : « اگر علی شهیده شده به من بگویید و اینطور کم کم خبر را به من ندهید » سرش را پایین انداخت . گفت : « اگر شهید شده بود می‌گفتیم » چیزی نگفتم . خداحافظی کردم و به اتاق برگشتم بیشتر وسایلم جمع شده گوشه ای بود قرار شد آقای رضا ایرانمنش و همسرش من را به کرمان ببرند .با همسایه ها خداحافظی کردم نگران پرسیدند: « کجا میروی ؟» گفتم : « به من گفته اند علی مجروح شده اما میدانم شهید شده » در میان راه در شاهچراغ توقف کوتاهی کردیم. شیشه‌ای صدقه هایی را که برای علی کنار گذاشته بودم از ساک در آوردم و خالی اش کردم در ضریح انداختم . ساعت هفت صبح به کرمان رسیدیم و به منزل پدر خانم آقای ایرانمنش رفتیم. کم کم آماده ام کردند و خبر شهادت علی را دادند مثل رباتی شده بودم که نه قدرت تکلم داشتم و نه احساسی برای گریه کردن زندگی مشترک من و علی چه زود تمام شد فقط ۲۰ ماه زندگی کردیم آن هم نه همه‌ی ۲۰ ماه را بیشترین روز های کنار هم بودنمان در کیان پارس گذشت. حبیبه قرآن را به دستم داد و گفت بخوان تا دلت آرام بگیرد قرآن را باز کردم سوره‌ای عنکبوت آمد « آیا مردم گمان کرده اند همین که بگویند ایمان آورده ایم به حال خود رها می‌شوند و آزمایش نخواهد شد؟» قرآن را بستم توی دلم گفتم خدایا اگر این آزمایش است من حرفی ندارم . ساعتی بعد یکی دو نفر از اقوام علی که با خبر شده بودند آمدند یادم هستی خانمی از اقوام خواست بغلم کند مانع شدم و گفتم : « نمیخواهم کسی برایم دلسوزی کند» آقای سالاری خواست زینب را بغل بگیرد و آرامش کند نگذاشتم و گفتم : « به بچه ای من ترحم نکنید » یکباره گویی آدم دیگری شده بودم. در مراسم عزاداری نتوانستم اشک بریزم دخترم را بغل گرفته و مات بودم. پیکر علی ساعتی بعد از رسیدن ما به کرمان به معراج شهدای کرمان رسید و بعد از تشیع جنازه در کرمان طبق وصیتش او را به زادگاهش در رودخانه بردند.از دید من علی عارف بود توشه‌ی که از بیست ماه زندگی با او داشتم برای باقی عمرم کافی بود. لباس دامادی اش را هنوز دارم و گاهی خودم تن میکنم . {پایان روایت مینو} (شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات) {نذر فرهنگی برای تعجیل در ظهور آقا امام زمان (عج) در صورت ذکر منبع و کانال مسجد کپی بلامانع است} @Masjedemamhossein312📚📚📚
🍂بسم رب شهدا🍂 هرگز یادم نمی رود آن شبی را که مهمان داشتم. سرم گرم آشپزی بود که آشوب عجیبی افتاد به جانم . آمدم به مهمان ها گفتم « شما آشپزی کنید من الان برمی‌گردم » رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم ؛ دعا کردم ؛ گریه کردم که سالم بماند یک بار دیگر بیاید ببینمش . ابراهیم که آمد بهش گفتم چی شد و چی کار کردم . رنگش عوض شد .سکوت کرد سرهم تکان داد.گفتم« چی شده مگه؟» گفت« درست در همان لحظه می خواستیم از جاده رد شویم که مین گذاری کرده بودند . اگر یک دسته از نیروی های خودشان از آنجا رد نشده بودند ؛ اگر فقط چند دقیقه بعد از ما رد می شدند ؛ میدانی چی میشد ژیلا؟» می خندیدم .‌حرفی نمی‌زدم . اوهم خندید. گفت « تو نمی گذاری من شهید شوم . تو سد راه شهادت من شده ای . بگذر از من!» نمی توانستم . نمی توانستم کسی را از دست بدهم یا دعا کنم از دستش بدهم که وقتی من یا بچه ها تب میکردیم ؛ می آمد می‌نشست بالای سرمان گریه می کرد کمپرس آب سرد می گذاشت روی پیشانی مان؛ قربان صدقه مان می رفت می گفت « دردتان به جان من» یا می گفت « خدا را شکر داغ هیچ کدام تان را نمی بینم » از این حرف هایش البته بدم می آمد. گاهی می‌گذاشتم پای خود خواهی اش؛ که حاضر بود داغ به دل ما بیفتد اما خودش داغ ما را نبیند . ولی بعد دیدم یعنی باورم شد که از زرنگی اش بود نه خود خواهی اش که آن طور درد ما را به جان خودش بخرد برود . آن قدر مراعات من را میکرد که حتی نمی گذاشت ساک سفرش را ببندم. بالاخره یک بار پیش آمد که ساک سفرش را ببندم . برای اولین و آخرین بار . دعا گذاشتم برایش توی ساک.تخمه هم خریدم که توی راه بشکند ( وقتی بعد شهادت ساکش به دستم رسید گره پلاستیک باز نشده بود) یک جفت جوراب هم برایش خریدم که خیلی ازش خوشش اومد. گفتم « بروم دو سه جفت دیگر بخرم ؟» گفت « بگذار این ها پاره شود بعد( وقت دفنش همین جوراب ها پاش بود) تمام وسایل را گذاشتم توی ساک زیپش را بستم دادم دستش .سرش را انداخت پایین گفت « قول بده ناراحت نشوی ژیلا» گفتم « چی شده مگه ؟» گفت « ممکن است به این زودی نتوانم بیایم ببینم تان » گفتم « تا کی؟» گفت« تا بعد از عملیات » ابراهیم که رفت تمام ساختمان های خراب آن جا را گذاشتند برای تعمیر . کل خانه ای آن روز ما ؛ شاید به اندازه هال خانه ی امروز مان نبود . تمام وسایل را جمع کردم گذاشتم یک گوشه تا بنایی خرابش نکند. خانه آقای عبادیان زندگی میکردیم که بعد ها شهید شد . ابراهیم آمد نه آنقدر دیر که خودش می گفت ‌توی راه برایش گفتم که چرا آمدیم اینجا چی شد که خانه ها را دارند درست میکنن و... ولی انگار نه انگار توی خودش بود کلید را که انداخت توی در و خانه را دید گفت « چرا خانه این ریختی شده؟» گفتم« پس من تا حالا داشتم قصه‌ی لیلی مجنون برات می گفتم » زمستان بود و سرد. بیست و نهم بهمن شصت و دو هیچ امکاناتی هم نبود و اصلا نمی شد زندگی کرد . خانم عباس کریمی هم می آمد اصرار می کرد شب برویم پیش آنها ابراهیم می گفت نه. می گفت « دوست دارم امشب را خانه‌ی خودمان باشیم کنار هم» هرگز آن روز را فراموش نمیکنم تا ابراهیم کلید برق را زد نگاه کردم به چهره اش دیدم گوشه‌ی چشمش چروک های زیادی افتاده و پیشانی اش دو سه خط برداشته بغض کردم .گریه کردم گفتم « چی به سرت اومده توی این دو سه هفته ای که خانه نبودی ابراهیم ؟» این داستان ادامه دارد... (شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات) {نذر فرهنگی برای تعجیل در ظهور آقا امام زمان (عج) در صورت ذکر منبع و کانال مسجد کپی بلامانع است} @Masjedemamhossein312📚📚📚
{•🕊بسم رب شهدا 🤍•} {خبر شهادت} {مادر و برادر شهید} سه شنبه بود.من به جلسه‌ی قرآن رفته بودم.در جلسه‌ی قرآن که به من زنگ زدند. پرسیدند خانه‌ای ؟گفتم نه. بعد گفتند بروید خانه کارتان داریم. فهمیدم از دوستان هادی هستند و صحبتشان درباره‌ی هادی است اما نگفتند چه کاری دارند. من سریع برگشتم. چند نفر از بچه های مسجد آمدند و گفتند هادی مجروح شده . من اول حرفشان را باور کردم گفتم حضرت ابوالفضل (ع) و امام حسین (ع) کمک میکنند عیبی ندارد اما رفته رفته حرف عوض شد بعد از دو سه ساعت همسایه ها آمدند و مادر دو تن از شهدای محل مرا در آغوش گرفتند و گفتند هادی به شهادت رسیده . ...................................................... در محل کار معمولاً موبایل را استفاده نمیکنم. این را بیشتر فامیل و دوستانم می دانند. آن روز چند ساعتی توی محوطه بودم عصر وقتی برگشتم به دفتر گوشی خودم را از توی کمد برداشتم با تعجب دیدم که هفده تا تماس بی پاسخ داشتم! تماس ها از سوی یکی دو تا از بچه های مسجد و دوست هادی بود.سریع زنگ زدم و گفتم : سلام چیشده ؟ گفت: هیچی هادی مجروح شده . اگه می تونی سریع بیا میدان آیت الله سعیدی باهات کار داریم. گوشی قطع شد . سریع با موتور حرکت کردم توی راه کمی فکر کردم. شک نداشتم که هادی شهید شده چون بخاطر مجروحیت هفده بار زنگ نمی زدند؟ در ثانی کار عجله‌ای فقط برای شهادت می‌تواند باشد و... به محض اینکه به میدان رسیدم آقا صادق و چند نفر از بچه های مسجد را دیدم موتور را پارک کردم و رفتم به سمت آن ها. بعد از سلام و احوال پرسی خیلی بی مقدمه گفتند : می‌خواستیم بگیم هادی شهید شده و... دیگه چیزی از حرف های آن ها یادم نیست ! انگار همه‌ی دنیا روی سر من خراب شد . با اینکه این سال ها زیاد او را نمی دیدم اما تازه داشتم طعم برادر بودن را حس میکردم. یک دفعه از آن حال جدا شدم و آرام آرام دور میدان قدم زدم می خواستم به حال عادی برگردم. نیم ساعت بعد دوباره با دوستان صحبت کردیم و به مادرم خبر دادیم . روز بعد هم مقدمات سفر فراهم شد و راهی نجف شدیم. هادی در سفر آخری که داشت خیلی تلاش کرد تا مادرمان را به نجف ببرد رفت از پدرمان رضایت نامه گرفت و گذرنامه را تهیه کرد اما سفر به نجف فراهم نشد . حالا قسمت اینطور بود که شهادت هادی ما را به نجف برساند . ما در مراسم تشیع و تدفین هادی حضور داشتیم همه می‌گفتند که این شهید همه چیزش خاص است. از شهادت تا تشیع و تدفین و..... این داستان ادامه دارد... (شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات) {نذر فرهنگی برای تعجیل در ظهور آقا امام زمان عج در صورت ذکر منبع و کانال مسجد کپی بلامانع است} @Masjedemamhossein312📚📚📚
مسجد جامع امام حسین (علیه السلام)امیریه
{•🕊بسم رب شهدا🤍•} #پاییز_پنجاه_سالگی #قسمت_هفدهم ۲۹ مرداد ۱۳۶۷ خبر تمام شدن جنگ همه جا پیچید.
{•🕊بسم رب شهدا🤍•} وقتش رسیده بود منزلی کرایه کنیم.چند خانه دیدیم . بیشتر صاحب خانه ها پول پیش می خواستند و محمد پولی نداشت. فقط می‌توانست روی حقوقش برای اجاره دادن حساب کند. آخر به فاصله‌ی سه چهار خانه از مامان خانه‌ای دیدیم که هزار تومان پول پیش و ماهی صد تومان اجاره میخواست.مامان که دوست داشت نزدیکش باشیم گفت « این خونه خوبه. می دونی علی قدری پول بیکار داره ازش قرض بگیرید و همین خونه رو کرایه کنید » با پول برادرم خانه‌ی آقای عباسی را در محله‌ی پارک مطهری اجاره کردیم. طبقه‌ی پایین خودشان می‌نشستند و طبقه‌ی بالا را به ما داده بودند. همان شده بود که می‌خواستیم . محمد که در واحد عملیات لشکر ۴۱ ثارالله کار میکرد صبح ها به اداره می‌رفت و دو نیم سه به خانه برمیگشت . هر از چند گاهی هم ماموریت می‌رفت و دیر به خانه می آمد. یک بار گفتم « حالا که جنگ تموم شده و پرسنل بیکارند شما تا این موقع چیکار میکنید ؟» گفت« فکر می‌کنی بیکاریم ؟ کلی کار داریم . الان فرصت خوبیه که هرچی تو دافوس یادگرفته ام توی عملیات لشکر پیاده کنم.معاونت نیرو باید یاد بگیره چطور برآورد نیرو بنویسه لجستیک چطور برآرود لجستیکی پیاده کنه بچه های خودمان چطور برآرود اطلاعاتی بنویسند..» گفتم « پس الان کلی کاغذ روی میز ها تل انبار شده !» خندید که بله . آن روز ها سردار محمودی مسئول عملیات لشکر ۴۱ ثارالله و محمد جانشین او شده بود. تازه دستم آمده بود که چه غذا هایی را بیشتر دوست دارد.این را هم فهمیده بودم که هرچی جلویش بگذاری تشکر میکند و اهل ایراد گرفتن نیست. اگر سر کیف بودم و شیرینی می پختم آن قدر تعریف و تشویقم میکرد که بهانه ام میشد باز هم قنادی کنم.جلوی جمع طوری از من تعریف میکرد که قند توی دلم آب میشد . می‌گفت « مریم کدبانوست! اصلا نمیزاره کم و کسری خانه را بفهمم چه باشم و چه نباشم خودش از پس همه‌ی کار های خونه برمیاد» این داستان ادامه دارد... (شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات) {نذر فرهنگی برای تعجیل در ظهور آقا امام زمان عج در صورت ذکر منبع و کانال مسجد کپی بلامانع است} @Masjedemamhossein312📚
مسجد جامع امام حسین (علیه السلام)امیریه
{•🕊بسم رب شهدا 🤍•} #برای_قاتلم #قسمت_هفدهم {کربلای ۴} مهدی و علی اکبر از عملیات کربلای ۴ جا ماند
{•🕊بسم رب شهدا 🤍•} {عبور از دژ} علی اکبر که به همراه مهدی و به قصد رسیدن به عملیات کربلای چهار راهی منطقه شده بود در کربلای پنج هم شرکت داشت، او از افراد تلفنی بود هر وقت عملیاتی در پیش بود، تلفنی موضوع را به علی اکبر می گفتند میآمد توی عملیات شرکت میکرد و بعد دوباره بر می گشت سر درس و مشقش علی اکبر میگوید من جزو نیروهای ویژه بودم؛ نیروهایی که باید همراه فرمانده گردان ،باشند با دشمن فاصله داشتیم که متوجه حضورمان شدند. داشتیم در آب سرد پیشروی می کردیم عراقی ها با تیربار شروع کردند به تیراندازی حدود سی متر با سیم خاردار فاصله داشتیم. برای این که تیر نخوریم خودمان را فرو می کردیم توی آب سرانجام رسیدیم به سیم خاردار تا اینجا، حاج علی همراه ما بود، سیم خاردار، راه را بسته بود. بچه های تخریب جلو آمدند. تیربارهای دشمن داشت بچه ها را درو میکرد حاج علی گفت: « هرکس می تواند از روی سیم خاردار بگذرد من کنارش بودم، دیدم حاجی خودش را پرت کرد روی سیم خاردار و خودش را رساند آن طرف بعد شهید غلام نهوئی رفت؛ درست به همان شکل، نفر سوم، من بودم. بار زیادی داشتم کلی نوار تیربار همراهم بود، با این حال، هر جوری بود، از روی سیم خاردار عبور کردم. یکی از بچه ها، شناکنان رفت که سنگر دوشکا را بزند. تیرهایش به سنگر دوشکا نخورد. عراقی داخل سنگر، تیربار را گرفت روی ما، همان موقع بود که حاج علی تیر خورد، ما صدایش را شنیدیم. آرام و آهسته می گفت: «یا مهدی یکی دیگه از بچه ها گفت: «کمک کن علی اکبر حاجی را بردیم طرف در بچه ها زیاد متوجه موضوع نشدند، صدای یا مهدی.... یا مهدی آهسته حاجی در گوش هایمان طنین انداز بود. حاجی را نزدیک در بر زمین گذاشتیم، بچه ها عبور می کردند شهید سید کاظم هاشمی رسید به ما گفت: «این حاجی نیست؟ گفتیم: «چرا خودش است. کمتر کسی می توانست تشخیص بدهد این که روی زمین افتاده حاجی است همه لباس غواصی پوشیده بودیم و شبیه هم بودیم اما سید کاظم او را شناخت اما موضوع را با دیگران در میان نگذاشت تا روحیه بچه ها ضعیف نشود. گفت: «شما بروید جلو، من بعدا می آیم می خواهم کمی با حاجی تنها باشم. نشست کنار ،حاجی سر حاجی را به دامن گرفت خیره شد به صورت او وقتی منورها بالای سرمان روشن می شدند صورت سید را می دیدم که غم بی پایانی را نشان می داد، حاجی اولین کسی بود که به آب زده بود و از اولین کسانی بود که شهید شد. مدتی بعد از رفتن ما خود سید کاظم هم به او پیوست. صدای حاجی در گوشمان می پیچید دیگر فکر و ذکری نداشتیم جز این که به خواسته های او عمل کنیم خط اول و دوم را بگیریم و برسیم به کانال پرورش ماهی که خط سوم بود؛ خطی در عمق چهار کیلومتری خاک دشمن زمین پای دژ گل آلود و لیز بود شیب تندی هم داشت به راحتی نمیشد از آن بالا رفت، بعد رفتن ماه بچه هایی که حاجی را نمی شناختند، پا می گذاشتند روی جنازه او و از شیب تند پای در بالا می رفتند به این ترتیب، حاجی بعد از شهادتش هم پلکانی شد برای هدایت ما به بالا..... این داستان ادامه‌ دارد....... (شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات) {نذر فرهنگی برای تعجیل در ظهور آقا امام زمان عج در صورت ذکر منبع و کانال مسجد کپی بلامانع است } @Masjedemamhossein312📚