eitaa logo
مسجد جامع امام حسین (علیه السلام)امیریه
733 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
18 فایل
• کانال رسمی اطلاع رسانی و روابط عمومی مسجد جامع امام حسین علیه السلام _ امیریه • جهت ارتباط مستقیم با امام جماعت مسجد جامع از طریق آیدی زیر اقدام نمایید . @yazahra2250 • هیئت دخترانه لواءالزینب (س) • هیئت لواءالزهراء (س) 🆔 @Masjedemamhossein312
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷"بسم ربّ الشهداء و الصدیقین "🇮🇷 • دیدار با خانواده شهید والامقام شهید علی عباس گل محمدی با حضور امام جماعت مسجد امام حسین (ع) حاج آقا رحمتی •🌷منزل فرزند شهید علی عباس گل محمدی🌷 • تولد ۱۳۳۹/۱۰/۲ • شهادت ۱۳۶۲/۱۰/۱۴ • محل شهادت گیلان غرب •✾❀@Masjedemamhossein312❀✾•
💐{ بِسْمِ رَبِّ اَلزَّيْنَبِ }💐 🎉"مراسم جشن امامت حضرت ولی عصر عج "🎉 ~❀هیئت دخترانه لواءالزینب❀~ 📍پنجشنبه ۵ مهر ماه مسجد جامعه امام حسین (ع) ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄ @Masjedemamhossein312 ┄┅═✧❁🌸❁✧═┅┄
{•🪐بسم رب شهدا 🤎•} ۲۰اردیبهشت ۱۳۶۵ ماه رمضان شروع می‌شد.‌کمی قبل از آن من و دخترم زینب همراه علی به اهواز رفتیم تا به ساختمان کیانپارس که خانواده های نیروهای لشکر ثارالله در آن ساکن بودن برویم.ساختمان سه طبقه‌ی بود که ما در طبقه دوم آن ساکن شدیم. در این زمان علی جانشین ستاد بود و در مخابرات و یگان دریایی لشکر هم فعالیت می کرد و کمتر به خانه می آمد. علی و نیرو هایش علاقه‌ی عجیبی به حاج قاسم داشتند علی می گفت : « خداکند ما شهید شویم اما حاج قاسم زنده بماند » شواهد نشان میداد که باز باردار شده ام به علی گفتم: « فکر میکنم حامله ام » چهره اش کمی در هم رفت. گفت: « دست تنها سخت است بچه بزرگ کنی » آن زمان معنی حرفش را نفهمیدم دلم میخواست بچه زیاد داشته باشیم به شوخی به او گفتم : « تو رو خدا شهید نشو دلم میخواهد چهارتا بچه داشته باشیم » ان روز ها حس میکردم علی بینهایت نگران آینده‌‌ی من و زینب و بچه‌ی تو راه مان است. شبی که قرار بود به مهران برود یک بار دیگر از لشکر آمد و بهم سر زد اما بالا نیامد دم در با من خداحافظی کرد و دست داد. گفت : « شاید خمپاره ای چیزی خورد یا اتفاقی برایم افتاد و دیگر هم را ندیدیم آمدم خداحافظی کنم» گفتم : « خدا نکند!» گفت : « اگر شهید شدم سر قبرم بیا و نگذار بچه هایم با پدر بزرگ و مادربزرگ و عمو عمه غریبه باشند » گفتم : « زبانت را گاز بگیر» گفت : « راستی تو خیلی ساده و قشنگ حرف میزنی اگر شهید شدم در مراسمم سخنرانی کن » گفتم : « ایشالله که طوریت نمی شود برو به سلامت» علی به مهران رفت چند روز بعد عملیات کربلای۱ شروع شد چند شب بعد ناخودآگاه شروع به جمع کردن وسایلم کردم کارم غیر ارادی بود و نمیدانم چرا این کار را می کردم. زینب ۱۱ ماهه بود و هنوز به حرف زدن نیفتاده بود بچه ای آرامی بود اما آن شب دائم گریه میکرد و بهانه می‌گرفت تا نیمه شب با او بازی کردم یهو میان بازی گفت: « بابا...» و‌ پشت سر هم تکرار کرد.خوش حال شدم و توی دلم گفتم کاش علی هم اینجا بود و زبان باز کردنش را میدید به خصوص که اولین کلمه‌ی که گفت بابا بود وقتی آرام شد دوباره برگشتم سر وقت وسایل و جمع شأن کردم. ( شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات) {نذر فرهنگی برای تعجیل در ظهور آقا امام زمان (عج) در صورت ذکر منبع و کانال مسجد کپی بلامانع است} @Masjedemamhossein312📚📚📚
{•🪐 بسم رب شهدا🤎•} از ابتدای ماه رمضان شیشه مربایی را کنار گذاشته بودم و برای سلامت علی در آن صدقه می ریختم. به پیشنهاد خانم های همسایه برای سر زدن به خانم های همشهری به خانه‌ی عمه رفتیم آنجا بودیم اعلام کردن شهر مهران آزاد ۱۰ تیر ۱۳۶۵ بود. گریه ام گرفت و گفتم خدایا شکرت که مهران آزاد شد امام حساسیت زیادی روی مهران داشت و گفته بود مهران باید آزاد شود. از خانه‌ی عمه به کیان پارس برگشتیم ساعتی بعد اقای سالاری برادر زن برادر شوهرم به در خانه آمد. چشم هایش سرخ بود گویا گریه کرده بود. حال و احوال کرد. گفت : « من الان از عملیات می آیم علی زخمی شده» گفتم : « چطور زخمی شده؟» گفت : « پاهایش قطع شده و اعزامش کرده اند به مشهد به من هم گفته اند پیغامش را به شما برسانم یا به بم بروید یا روخانه (محل زندگی خانواده علی )» با شناختی که از علی داشتم می‌دانستم حرف او نیست. گفتم : « جایی نمی روم» گفت: « چرا؟» گفتم : « برای اینکه میدانم علی با پای قطع شده هم دو روز دیگر به جبهه برمیگردد » گفت: « ممکن است درمانش سه ماه طول بکشد » گفتم : « طوری نیست منتظر میمانم خودش برگردد و با هم برویم » لجبازی ام بی فایده بود گفتم : « اگر علی شهیده شده به من بگویید و اینطور کم کم خبر را به من ندهید » سرش را پایین انداخت . گفت : « اگر شهید شده بود می‌گفتیم » چیزی نگفتم . خداحافظی کردم و به اتاق برگشتم بیشتر وسایلم جمع شده گوشه ای بود قرار شد آقای رضا ایرانمنش و همسرش من را به کرمان ببرند .با همسایه ها خداحافظی کردم نگران پرسیدند: « کجا میروی ؟» گفتم : « به من گفته اند علی مجروح شده اما میدانم شهید شده » در میان راه در شاهچراغ توقف کوتاهی کردیم. شیشه‌ای صدقه هایی را که برای علی کنار گذاشته بودم از ساک در آوردم و خالی اش کردم در ضریح انداختم . ساعت هفت صبح به کرمان رسیدیم و به منزل پدر خانم آقای ایرانمنش رفتیم. کم کم آماده ام کردند و خبر شهادت علی را دادند مثل رباتی شده بودم که نه قدرت تکلم داشتم و نه احساسی برای گریه کردن زندگی مشترک من و علی چه زود تمام شد فقط ۲۰ ماه زندگی کردیم آن هم نه همه‌ی ۲۰ ماه را بیشترین روز های کنار هم بودنمان در کیان پارس گذشت. حبیبه قرآن را به دستم داد و گفت بخوان تا دلت آرام بگیرد قرآن را باز کردم سوره‌ای عنکبوت آمد « آیا مردم گمان کرده اند همین که بگویند ایمان آورده ایم به حال خود رها می‌شوند و آزمایش نخواهد شد؟» قرآن را بستم توی دلم گفتم خدایا اگر این آزمایش است من حرفی ندارم . ساعتی بعد یکی دو نفر از اقوام علی که با خبر شده بودند آمدند یادم هستی خانمی از اقوام خواست بغلم کند مانع شدم و گفتم : « نمیخواهم کسی برایم دلسوزی کند» آقای سالاری خواست زینب را بغل بگیرد و آرامش کند نگذاشتم و گفتم : « به بچه ای من ترحم نکنید » یکباره گویی آدم دیگری شده بودم. در مراسم عزاداری نتوانستم اشک بریزم دخترم را بغل گرفته و مات بودم. پیکر علی ساعتی بعد از رسیدن ما به کرمان به معراج شهدای کرمان رسید و بعد از تشیع جنازه در کرمان طبق وصیتش او را به زادگاهش در رودخانه بردند.از دید من علی عارف بود توشه‌ی که از بیست ماه زندگی با او داشتم برای باقی عمرم کافی بود. لباس دامادی اش را هنوز دارم و گاهی خودم تن میکنم . {پایان روایت مینو} (شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات) {نذر فرهنگی برای تعجیل در ظهور آقا امام زمان (عج) در صورت ذکر منبع و کانال مسجد کپی بلامانع است} @Masjedemamhossein312📚📚📚
بدینوسیله به اطلاع می رساند شرکت حمل و نقل بین المللی آزادگان جهت تکمیل ناوگان ترابری ، راننده پایه یک جذب می نمایید . حداکثر سن 50سال تماس،09398063578 02144520677
🇮🇷"بسم ربّ الشهداء و الصدیقین "🇮🇷 • دیدار با خانواده شهید والامقام شهید علی عباس گل محمدی با حضور امام جماعت مسجد امام حسین (ع) حاج آقا رحمتی •🌷منزل فرزند شهید علی عباس گل محمدی🌷 • تولد ۱۳۳۹/۱۰/۲ • شهادت ۱۳۶۲/۱۰/۱۴ • محل شهادت گیلان غرب •✾❀@Masjedemamhossein312❀✾•