eitaa logo
محله مهدوی مسجد جامع بابل
234 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
13 فایل
کانال اطلاع رسانی فعالیتهای مسجد جامع بابل ادمین @Tahmaseb_pour @Kabirii
مشاهده در ایتا
دانلود
💢جلسه با نوجوانان 💠هوا سرد تر از روزهای قبل بود، از صبح که بیدار شدم پشت پنجره خیره به آسمانی شده بودم که بی‌وقفه می‌بارید. 🔸از پنجره نگاهم به ناقوص کلیسا افتاد و دعا کردم تا ظهر برف بند بیاید تا مامان اجازه بده مثل روزهای قبل برای پرسیدن سوال‌هام به دیدن روح الله بروم. 🔹هر از گاهی خودکار بر می‌داشتم و سوالی توی کاغذ مچاله‌ شده جیبم می‌نوشتم که نکنه یادم بره. 🔸دیروز انقدر آرتور و ماری سوال کردند که نوبت به من نرسید، اشک توی چشمانم جمع شده بود و روح الله با لبخندی رو به من گفت: فردا اول جواب سوال‌های تو را می‌دهم. 🔹بابا میگه، روح الله مرد خوب و با حوصله‌ایه با این که رهبر یه کشوره، اما هر روز برای شما دختر پسرای دبیرستانی نوفل‌لوشاتو جلسه می‌ذاره و جواب سوال‌هاتون را میده. 📚برداشت هایی از سیره امام خمینی، ج 3، ص 164. 🌷🌱🇵🇸 👈 محله مهدوی مسجد جامع بابل 🕌@MasjedJameBabol 🤲 اللّٰهم عَجِّل لِوَلیِّکَ الْفَرَج و ظُهوره ✨ صلی الله علیک یا صاحب‌الزمان
💢اولین لبخند 💠من اولین خبرنگاری بودم که توانستم از آیت‌الله خمینی عکسی در حال لبخند بگیرم. 🔸آن روز، فضای مصاحبه پر از هیجان و کنجکاوی بود. خبرنگار فرانسوی آمده بود تا سؤال‌هایش را از مهمان کشورشان بپرسد. 🔹من در گوشه‌ای ایستاده و انگشت روی شاتر دوربینم منتظر بودم. 🔸همه می‌دانستند که آیت‌الله خمینی شخصیتی جدی و مصمم دارد، اما چیزی در چهره‌اش بود که مرا کنجکاو می‌کرد: آرامشی عمیق، پشت آن نگاه نافذ. 🔹در میان مصاحبه، خبرنگار فرانسوی با لهجه‌ای خاص، پرسشی کرد که همه را برای لحظه‌ای در سکوت فرو برد. 🔸او با جسارت گفت: شایعه شده که آیت‌الله خمینی ثروتی بیشتر از شاه دارند، آیا این حقیقت دارد؟ 🔹همه منتظر جواب امام بودند. سکوت اتاق را پر کرده بود. چشمانم پشت لنز دوربین خیره به چهره امام شده بود. 🔸آیت‌الله خمینی لبخند زد. لبخندی آرام، اما عمیق و دلنشین. 🔹سپس با لحنی محکم و در عین حال ساده گفت: من هیچ ندارم و آنچه را هم که دارم، متعلق به مردم ایران است. 📚مهر و قهر، ص 224. 🌷🌱🇵🇸 👈 محله مهدوی مسجد جامع بابل 🕌@MasjedJameBabol 🤲 اللّٰهم عَجِّل لِوَلیِّکَ الْفَرَج و ظُهوره ✨ صلی الله علیک یا صاحب‌الزمان
💢قول 💠دو روزی می‌شد که در محله کشانِ پاریس، آپارتمان کوچکی در طبقه چهارم گرفته بودیم. دانشجوهایی از سراسر اروپا برای دیدن امام به آنجا می‌آمدند، اما آقا از این خانه ناراضی بود. 🔸همه به تکاپو افتادند تا جای بهتری پیدا کنند. 🔹همراه امام برای دیدن خانه‌ای راهی روستای نوفل‌لوشاتو شدیم. خانه‌ای قدیمی در محله‌ای آرام و دور از شهر، همانی بود که امام مد نظرش بود. 🔸به آقا گفتم: دانشجوها برای دیدنتان آمده‌ بودند و از نبودنتان دلگیر شدند. 🔹یکی از رفقا از بین جمع گفت: من به آنها قول داده‌ام که فردا در همان آپارتمان امام را خواهند دید. 🔸صبح روز سوم، آفتاب نزده، امام بلند شد و گفت: به کشان برویم. 🔹با تعجب پرسیدم: کشان؟ 🔸امام با جدیت گفت: مگر نگفتی به دانشجویان قول داده‌ام؟ پس بلند شوید، برویم. 🔹اما نه راه را بلد بودیم و نه ماشینی برای رفتن. با هزار زحمت راننده و ماشینی هماهنگ کردیم و راه افتادیم. 🔸وقتی به آپارتمان رسیدیم، دانشجویان منتظر آقا نشسته بودند. 🔹امام وارد آپارتمان شد، دانشجویان بی‌اختیار خود را در آغوش امام می‌انداختند و امام هم با آغوش باز از آنها استقبال می‌کرد. 📚 صحیفه امام؛ ج 17، ص 387. 📎 📎 📎 📎 🌷🌱🇵🇸 👈 محله مهدوی مسجد جامع بابل 🕌@MasjedJameBabol 🤲 اللّٰهم عَجِّل لِوَلیِّکَ الْفَرَج و ظُهوره ✨ صلی الله علیک یا صاحب‌الزمان