#داســـتان_کوتـــاه
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺳﺎﻟﺨﻮﺭﺩﻩ ﮐﻪ ﺩﻭ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﺎﻧﺸﯿﻨﯽ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﺪ . ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺩﺍﻧﻪ ﯼ ﮔﯿﺎﻫﯽ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ، ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺑﮑﺎﺭﻧﺪ ﺗﺎ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺷﺪ ﮐﻨﺪ ﻭ ﮔﯿﺎﻩ ﺭﺷﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻣﻌﯿﻨﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ. ﭘﯿﻨﮏ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺩﺍﺷﺖ....
ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻼﺵ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺷﺪﻥ ﺑﮑﺎﺭ ﮔﯿﺮﺩ ، ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﺪﯾﺖ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﺩﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﺸﺪ . ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﺩﻫﺪ ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﻪ ﮐﻮﻫﺴﺘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺧﺎﮎ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﺸﺪ.
ﭘﯿﻨﮏ ﺣﺘﯽ ﺑﺎ ﮐﺸﺎﻭﺭﺯﺍﻥ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺷﻬﺮ ﻣﺸﻮﺭﺕ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﮔﯿﺎﻩ ﺭﺍ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﺩﻫﺪ. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﯿﺪ. ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻗﺼﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﻭ ﮔﯿﺎﻩ ﮐﻮﭼﮏ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﻫﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ . ﻭﻗﺘﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻪ ﭘﯿﻨﮏ ﺭﺳﯿﺪ ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭘﺲ ﮔﯿﺎﻩ ﺗﻮ ﮐﻮ؟ ﭘﯿﻨﮏ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ ... ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺩﺳﺖ ﭘﯿﻨﮏ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ ! ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭﺳﺘﮑﺎﺭﺗﺮﯾﻦ ﺟﻮﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺍﺳﺖ . ﻣﻦ ﻗﺒﻼً ﻫﻤﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺏ ﺟﻮﺷﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎ ﻧﻤﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﺭﺷﺪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ . ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺭﺍﺳﺘﮕﻮﯾﯽ ﻭ ﺩﺭﺳﺘﮑﺎﺭﯼ ﺑﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺻﺎﺩﻕ ﺑﺎﺷﺪ ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺣﻔﻆ ﺁﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻋﻤﻞ ﺭﯾﺎ ﮐﺎﺭﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺰﻧﺪ !
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#داستان_کوتاه
ده - یازده سالم که بود تو بازی با بچه های فامیل پام گیر کرد به پای یکیشون و افتادم.
ساق پای راستم خورد به لبه ی آجر و زخم شد..بدجور زخم شد.
خیلی طول کشید تا کم کم جای اون زخم یکم بهتر شد و کمتر اذیتم کرد.
اون روزا فقط یه دوست صمیمی داشتم
دوستی که مثل خانوادم بود.
دوستی که بهش اعتماد داشتم.
تو مدرسه فقط اون می دونست ساق پای راستم زخم شده...اون تنها کسی بود که جای زخمم رو بلد بود.
چند روز بعد از این اتفاق با دوستم بحثمون شد.
یادم نمیاد سر چی.
یادم نمیاد کی مقصر بود.
فقط یادمه زنگ ورزش بود و داشتیم فوتبال بازی می کردیم.
وسط فوتبال وقتی داشتم شوت می زدم با کف پا اومد ساق پای راستم رو زد.
کاری به توپ نداشت. اومد که زخمم رو بزنه.
زخمم دوباره تازه شد! دوباره درد و درد و درد...
چند روز بعدش دوباره با هم رفیق شدیم.ولی دیگه هیچوقت نذاشتم بفهمه دردم چیه.
از این اتفاق سال ها می گذره ولی هروقت کسی رو می بینم که درد داره، زخم داره، بهش میگم
هیچوقت هیچوقت هیچوقت نذار کسی بفهمه جای زخمت کجاست.
نذار بفهمه چی نابودت می کنه..شاید یه روز زخم شد رو زخمت ! دردت رو واسه خودت نگه دار.
میگم مراقب اونایی که جای زخمت رو بلدن باش...اونا می تونن با یه حرف... با یه کنایه... با یه خاطره کاری کنن که دوباره زخمت سر باز کنه... دوباره تو میمونی و درد و درد و درد.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_کوتاه
✍پدر و پسری در زمان صفویه در زندان حکومتی زندانی بودند. پسر به بیماری دچار شد پدر از زندانبان خواست بر بالین پسر طبیبی حاضر کند.مامور زندان گفت نمیشود اینجا زندان است و قانون دارد و قانونش عوض نمیشود. حال پسر وخیم شد. پدر گفت امشب پسرم خواهد مرد من هم نمیتوانم کاری کنم لااقل بند مرا عوض کن تا جان دادن پسرم و پرپر شدن دلبندم در برابر دیدگانم را شاهد نباشم.زندانبان باز گفت اینجا زندان است و...... تا اینکه پسر در آغوش پدر جان داد.
سالها بعد پدر از حبس آزاد شد به مطب حکیمی رفت تا علاجی بگیرد. آن زندانبان را با همسرش دید که فرزند بیماری در آغوش داشت و به دکتر میگفت: التماس میکنم فرزندم را نجات بده هر چه دارم به تو میبخشم اگر زندگی فرزندم را به او ببخشی. پیرمرد سکوت خود را شکست و گفت: ای زندانبان یاد داری من برای پسرم التماس تو میکردم؟ گفتی زندان قانون دارد و عوض نمیشود!
حال من هم به تو میگویم این جهان هم قوانینی دارد قانون خدا عوض نمیشود فرزندت را ببر و شاهد مرگش باش امروز زندانبان تو نیز این حکیم است.🌷🌸🌷
کانال مسجد جامع شریف آباد👇
@masjedjamesharifabad
#پندانه
💎#داستان_کوتاه
در زمان حضرت موسے(ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود. عروس مخالف مادرشوهـر خود بود.
پسر به اصرار عروس، مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد، تا مادر را گرگ بخورد.
مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند، چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت.
به موسے(ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن.
مادر با چشمانی اشڪبار و دستانے لرزان، دست بہ دعا برداشت. و میگفت: خدایا! ای خالق هـستے! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم، فرزندم جوان است و تازهـداماد، تو را بہ بزرگیات قسم میدهـم، پسرم را در مسیر برگشت بہ خانهـاش، از شر گرگ در امان دار. ڪہ او تنهـاست.
ندا آمد: ای موسے(ع)! مهـر مادر را میبینے؟ با اینکه جفا دیدہ ولے وفا میکند.
بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهـربانترم
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷
کانال مسجد جامع شریف آباد👇
@masjedjamesharifabad
#داستان_کوتاه
#حکایت
گویند در عصر سلیمان نبی پرنده اى براى نوشیدن آب به سمت برکه اى پرواز کرد،
اما چند کودک را بر سر برکه دید، پس آنقدر انتظار کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند.
همین که قصد فرود بسوى برکه را کرد، اینبار مردى را با محاسن بلند و آراسته دید که براى نوشیدن آب به آن برکه مراجعه نمود .
پرنده با خود اندیشید که این مردى باوقار و نیکوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نیست.
پس نزدیک شد، ولی آن مرد سنگى به سویش پرتاب کرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد.
شکایت نزد سلیمان برد.
پیامبر آن مرد را احضار کرد، محاکمه و به قصاص محکوم نمود و دستور به کور کردن چشم داد.
آن پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت:
چشم این مرد هیچ آزارى به من نرساند،
بلکه ریش او بود که مرا فریب داد!
و گمان بردم که از سوى او ایمنم
پس به عدالت نزدیکتر است اگر محاسنش را بتراشید
تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند...
کانال مسجد جامع شریف آباد👇
@masjedjamesharifabad
📚 #داستان_کوتاه
در دوران عضدالدوله دیلمی مردی نزد قاضی شهر مال فراوانی به امانت نهاد و به حج رفت . چون بازگشت و مال خویش خواست ، قاضی انکار کرد . صاحب مال شکایت نزد امیر عضدالدوله برد . امیر اندیشید که اگر از قاضی مال را مطالبه کند او انکار خواهد کرد . از این روی چاره ای اندیشید . قاضی را فرا خواند و گفت : مال بسیاری برای روز مبادای فرزندانم نزد من است و می خواهم آنرا نزد کسی به امانت بگذارم تا پس از مرگ من به آنان تحویل دهد و از این موضوع هیچ کس حتی فرزندانم نباید اگاه باشند . من وصف امانتداری تو بسیار بشنیده ام بنابراین به خانه رو و جایگاه محکمی برای آن فراهم ساز تا این اموال مرا مخفیانه بدان جای منتقل کنی . قاضی مسرور شد و با خود اندیشید چون عضدالدوله بمیرد چون کسی از راز این مال باخبر نیست می توانم همه ی آنرا برای خود تصاحب کنم . پس با شوق وصف ناپذیری به تهیه ی مقدمات کار پرداخت . عضدالدوله آنگاه مرد مالباخته را فراخواند و گفت : اکنون بنزد قاضی برو و دوباره مالت را طلب کن و بگو اگر امانت مرا باز پس ندهی شکایت تو را نزد امیر عضدالدوله خواهم برد . چون مرد مالباخته نزد قاضی رفت ، قاضی از بیم آنکه شهرتش لکه دار شود و امیر امانتش را بدو نسپارد فورا مال شخص مالباخته را پس داد . امیر چون خبر شد بخندید و قاضی را از شغل خویش برکنار کرد
🏿شیخ بهایی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#داستان_کوتاه
✍طفلی از باغی گردو میدزدید. پسر صاحبِ باغ با چند دوست خود در کنار باغ کمین کردند تا دزد گردو را بیابند. روزی وقتی طفل گردوها را دزدید و قصد داشت از باغ خارج شود لشکرِ کمینکردهها به دنبال طفل افتادند و طفل گردوها را در راه رها کرده و از ترس جان خود فرار کرد. آنان پسرک را در گوشهای بنبست گیر انداختند و پسرک از ترس بر زمین چمباتمه زد و نشست و دست بر سر گذاشت و امان خواست.
حکیمی عارف این صحنه را میدید که صاحب گردوها چوبی در دست بلند کرده و میگوید: برخیز! چرا گردوهای ما را میدزدی؟! طفل گفت: من دزدی نکردم. یکی گفت: دستانت رنگی است٬ رنگ دستانت را چگونه انکار میکنی؟ دیگری گفت: من شاهد پریدنت از درخت بودم... حکیم وارد شد و چند سکه غرامت به صاحب مال داد تا از عقوبت او دست برداشتند.
حکیم در کُنجی نشست و زار زار گریست. گفت: خدایا! در روز محشر که تو میایستی و من در مقابل فرشتگانِ توام، چگونه گناهان خود را انکار کنم با اینکه دستانم و فرشتگانت بر حقیقت و بر علیه من گواهی خواهند داد؟!! خدایا! امروز من محشر تو را دیدم، در آن روز بر من و بر ناتوانیِام رحم نما و با من در محاسبۀ گناهانم تنها و پناهم باش و چنانچه من بر این کودک رحم کردم و نجاتش دادم تو نیز در آن روز بر من رحم فرما و مرا نجات ده!!!•تصاویر سید
کانال مسجد جامع شریف آباد👇
@masjedjamesharifabad
📚#داستان_کوتاه
ملانصرالدین...
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...
دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟
ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!
به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!
دوستش کنجاوانه پرسید : دیگه چرا ؟
ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!
هیچ کس کامل نیست!
کانال مسجد جامع شریف آباد👇
@masjedjamesharifabad