مسجد نیک عهد
#کتابخوانی_مجازی نام کتاب: شهیدان زنده اند... موضوع: چهل حکایت از حضور شهدا پس از شهادت (کاری از
#کتابخوانی_مجازی
📆 تاریخ انتشار: ۱۴٠۱/٠۷/٠۸
📚 نام کتاب: شهیدان زنده اند...
✅ قسمت یازدهم: شاهد یازدهم/ شیدای شهادت
👇👇👇👇
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🌹 #مسجد_نیکعهد🌹
@masjednikahdmahaleh
┄┅─═◈═─┅┄
مسجد نیک عهد
#کتابخوانی_مجازی 📆 تاریخ انتشار: ۱۴٠۱/٠۷/٠۸ 📚 نام کتاب: شهیدان زنده اند... ✅ قسمت یازدهم: شاهد ی
#کتابخوانی_مجازی
#شهیدان زنده اند...
قسمت یازدهم: شاهد یازدهم/ شیدای شهادت
خیلی ها اعتقاد دارند که کرامات و عنایات شهدا، مخصوص امامزادگان و یا شهدای کربلاست. اما حقیقت این است که هر کسی اعمال و رفتار خود را برای خدا خالص کند و در راه خدا جان خود را تقدیم نماید، معنای شهادت را به حقیقت خواهد چشید.
یکی از این جوانان، اسماعیل بود. اسماعیل سریشی متولد شهر همدان. او از آن دسته جوانانی بود که دوران دفاع مقدس را حس نکرد. اما تا بخواهی شهیدان را می شناخت و عاشق شهدا بود.
تفریح او حضور در گلزار شهدای باغ بهشت و حضور بر سر مزار شهید علی چیت سازیان و دیگر سرداران همدان بود.
به لقمه حلال بسیار اهمیت می داد و در هیئت مذهبی نوجوانان محل، مداحی را آغاز کرد. اسماعیل به برگزاری مجالس فاطمیه و روضه حضرت زهرا(س) بسیار اهمیت می داد.
روزی که قرار بود در ایام فاطمیه هیئت برگزار شود، به خاطر بارش باران، سقف برزنتی محل هیئت پاره شد و فرش های حسینیه پر از آب شد!
رفقا گفتند امروز هیئت برگزار نمی شود. اما اسماعیل با قاطعیت ایستاد و گفت: باید برای حضرت زهرا(س) مجلس عزاداری برقرار کنیم.
بلافاصله رفت و با دو عدد فرش نو داخل پلاستیک برگشت! فرش های خیس را جمع کردیم و فرش های نو پهن شد.
مجلس حضرت زهرا(س) به خوبی برگزار شد. بعدها فهمیدیم که این فرش ها برای جهیزیه خواهرش بود...
پدرش می گفت: به ما قول داده بود که به زودی شما را به کربلا می برم. مدتی بعد از شهادت اسماعیل به بانک رفتیم تا فیش واریزی برای کربلا را پر کنم.
مسئول بانک فیش را دید و گفت: اشتباه پر کردی، بعد هم فیش را پاره کرد و خیلی با من بد برخورد نمود.
ناراحت شدم و در دلم به اسماعیل گفتم: ببین پسر، اگه الآن زنده بودی این آقا جرئت نمی کرد با من اینطور حرف بزنه، تو رفتی شهید شدی و من...
آخر وقت اداری بود. بانک هم خلوت. یکباره یک جوان وارد بانک شد و گفت: سلام بابای اسماعیل. بده من برات فیش رو پر کنم!
خوشحال شدم و برگه را به او دادم. خیلی سریع پر کرد و به مأمور بانک داد و سریع کار من انجام شد. همین که خواستم از او تشکر کنم دیدم کسی در بانک نیست!
ما به سفر کربلا رفتیم و ماجراهای طولانی و مشکلاتی در این سفر پیش آمد که همه اش با عنایت خدا و حضور فرزندم اسماعیل حل شد.
اما کتاب خاطرات شهید اسماعیل سریشی با نام شیدای شهادت در پاییز سال ۱۳۹٠ توسط گروه شهید هادی منتشر شد.
اتفاق عجیبی که برای دوستان انتشارات شهید هادی پیش آمد و نشان دهنده حضور شهید بود از این قرار است:
روزی که قرار بود چاپ اول کتاب منتشر شود، مبلغ چهار میلیون تومان هزینه کاغذ کتاب شد. ما سه میلیون تومان به حساب کاغذ فروش واریز کردیم و قرار شد که کاغذ را به چاپخانه ارسال کند.
اما صبح روز بعد متوجه شدیم که کاغذ را ارسال نکرده!؟
خود کاغذ فروش تماس گرفت و گفت: کاغذ گران شده و اگر می خواهید کاغذ را بفرستم باید تمام پول را واریز کنید.
گفتم: الآن موجود ندارم، هفته بعد واریز می کنم.
کاغذ فروش قبول نکرد و گفت: شماره کارت بده تا سه تومان واریزی را برگردانم.
ناراحت شدم. دنبال تهیه بقیه مبلغ بودم. اما نتیجه ای نگرفتم. چند دقیقه بعد یکی از دوستان صمیمی اسماعیل با من تماس گرفت.
بی مقدمه گفت: شماره کارت بانکی ات را برایم بفرست.
هرچه سوال کردم برای چی و... جوابی نداد و فقط اصرار داشت که شماره کارت را بفرست.
من هم شماره کارت بانکی را فرستادم و چند دقیقه بعد پیامکی آمد که یک میلیون تومان به حسابم واریز شده!
دوست شهید اسماعیل سریشی تماس گرفت و گفت: امروز صبح اسماعیل را در خواب دیدم. بعد از کلی صحبت و سفارش و... به من یک میلیون تومان داد و گفت: فردا اول وقت یک میلیون برای چاپ کتاب من بفرست!!
🕌 مسجد نیک عهد
📡 معاونت فضای مجازی
🇮🇷 پایگاه ۱۴ شهید حمدالله مرادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🌹 #مسجد_نیکعهد🌹
@masjednikahdmahaleh
┄┅─═◈═─┅┄
مسجد نیک عهد
#کتابخوانی_مجازی نام کتاب: شهیدان زنده اند... موضوع: چهل حکایت از حضور شهدا پس از شهادت (کاری از
#کتابخوانی_مجازی
📆 تاریخ انتشار: ۱۴٠۱/٠۷/۱۵
📚 نام کتاب: شهیدان زنده اند...
✅ قسمت دوازدهم: شاهد دوازدهم/ همت چاره ساز است...
#امام_زمان
👇👇👇👇
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🌹 #مسجد_نیکعهد🌹
@masjednikahdmahaleh
┄┅─═◈═─┅┄
مسجد نیک عهد
#کتابخوانی_مجازی 📆 تاریخ انتشار: ۱۴٠۱/٠۷/۱۵ 📚 نام کتاب: شهیدان زنده اند... ✅ قسمت دوازدهم: شاهد
#کتابخوانی_مجازی
#شهیدان زنده اند...
قسمت دوازدهم: شاهد دوازدهم/ همت چاره ساز است...
سردار بزرگوار سپاه اسلام، حاج محمد ابراهیم همت است که احتیاج به معرفی ندارد، خاطرات کوتاهی از حضور و زنده بودن این شهید بزرگوار در ادامه می آید:
مادر شهید همت می گوید: وقتی پسرم شهید شد، در نخستین ساعات بامداد؛ ولی الله پسرم، با جمعی از اهالی محل و دوستان و آشنایان به خانه ی ما آمدند.
ولی الله را در آغوش گرفتم و گفتم: «عزیزم، راستش را بگو، بر سر ابراهیم چه آمده؟!»
ولی الله مرا به گوشه ای برد و گفت: «مادر! دیشب در عالم رؤیا حضرت فاطمه ی زهرا(س) را دیدم. آمد به خانه ی ما، دست تو را گرفت و آورد همین جا که اکنون من تو را آوردم.
بعد به شما فرمود: «تو یک فرزند صالح و پاک داشتی که در راه خدا قربانی کردی. بشارت باد که شما قربانی ات به درگاه حضرت حق پذیرفته شد.» این حرف، حسابی مرا آرام کرد.
همسرش می گفت: پس از عروج ملکوتی شهید حاج ابراهیم همت، شبی فرزند کوچکش مریض شد.
در تب شدیدی می سوخت همراه با گلودردی سخت. هر چه می خواستم بچه را دکتر ببرم همه گفتند: فردا مراجعه کن.
آخر شب به منزل آمدم، ولی بچه سخت بی قراری می کرد. پاشوری و گذاشتن کیسه ی یخ روی پیشانی بچه و... هیچ کدام مشکل را حل نکرد. بچه شروع کرد به هذیان گویی، بعد هم گریه کرد و بهانه ی پدر را گرفت.
در نیمه های شب، طاقت خود را از دست دادم و در حالت خستگی شدید و خواب و بیداری شروع کردم با حاج همت درد و دل کردن.
به او گفتم: حاج همت! مگر نمی گویند که شهدا زنده اند؟ من این همه شب و روز بچه ها را نگه داشتم، یک شب هم تو بیا و از این بچه پرستاری کن!
همین طوری که بالای سر بچه نشسته بودم خوابم برد.
یکباره دیدم در باز شد و همت آمد به خانه و به من گفت: چرا این قدر ناراحتی؟ خیلی خب، چند ساعت هم من بچه را نگه می دارم.
بعد نشست کنار بستر بچه. بچه اش را بغل گرفته و ناز و نوازش کرد من هم که بعد از مدت ها، حاجی را دیده بودم، در حال تماشای این صحنه های شیرین بودم.
ناگهان فرزندم داد زد: مامان! پاشو من حالم خوب شده، الآن بابا این جا بود...
یکباره از خواب پریدم، چیزی ندیدم ولی بوی عطر خاصی فضای اتاق را پر کرده بود...
٭٭٭
یکی از اساتید دانشگاه می گفت: شبی خواب بودم، توی عالم خواب دیدم در میزنن!
در را که باز کردم دیدم شهید همت با یه موتور تریل، جلوی درب منزل ایستاده و میگه سوار شو بریم. ازش پرسیدم کجا؟
گفت یه نفر به کمک ما احتیاج داره. سوار شدم و رفتیم. سرعتش زیاد نبود طوری که توانستم آدرس خیابان ها را خوب به خاطر بسپارم.
وقتی به منزل مورد نظر رسیدیم از خواب پریدم.
همان موقع از کسی پرسیدم تعبیر این خواب چیه؟ گفت معلومه، باید بری به اون آدرس، ببینی کسی به کمکت احتیاج داره یا نه.
هر جوری بود خودمو به اون آدرس رسوندم. در زدم. در را که باز کردند دیدم یه پسر جوان است. نه من او را می شناختم نه او من را.
نمی دانستم چه بگویم. گفت: بفرمایید چیکار دارید؟
مکثی کردم و پرسیدم: با شهید همت کاری داشتی؟ یهو رنگ چهره اش پرید و زد زیر گریه.
رفتیم داخل و گفت چند وقتیه میخوام خودکشی کنم. دیروز داشتم تو خیابون راه می رفتم و به این فکر می کردم که چجوری خودم رو خلاص کنم که یه دفعه چشمم اوفتاد به یک تابلو که روش نوشته شده بود: اتوبان شهید همت. گفتم میگن شما ها زنده اید، اگر درسته یه نفر رو بفرست سراغم که من رو از خودکشی منصرف کنه.
الآن هم شما اومدید اینجا و می گید که از طرف شهید همت اومدید...
🕌 مسجد نیک عهد
📡 معاونت فضای مجازی
🇮🇷 پایگاه ۱۴ شهید حمدالله مرادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🌹 #مسجد_نیکعهد🌹
@masjednikahdmahaleh
┄┅─═◈═─┅┄
مسجد نیک عهد
#کتابخوانی_مجازی نام کتاب: شهیدان زنده اند... موضوع: چهل حکایت از حضور شهدا پس از شهادت (کاری از
#کتابخوانی_مجازی
📆 تاریخ انتشار: ۱۴٠۱/٠۷/۲۲
📚 نام کتاب: شهیدان زنده اند...
✅ قسمت سیزدهم: شاهد سیزدهم/ شب اول محرم
#لبیک_یا_خامنه_ای
👇👇👇👇
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🌹 #مسجد_نیکعهد🌹
@masjednikahdmahaleh
┄┅─═◈═─┅┄
مسجد نیک عهد
#کتابخوانی_مجازی 📆 تاریخ انتشار: ۱۴٠۱/٠۷/۲۲ 📚 نام کتاب: شهیدان زنده اند... ✅ قسمت سیزدهم: شاهد س
#کتابخوانی_مجازی
شهیدان زنده اند...
قسمت سیزدهم: شاهد سیزدهم/ شب اول محرم
از قدیمی های محله سی متری جی تهران است. خانه کوچک و با صفایش فاصله چندانی با مسجد جوادالائمه ندارد. مسجد محل که به ازای هر مترش، یک شهید تقدیم اسلام کرده.
پسر پیرزن (مهرداد رحیمی) و دامادش (اصغر بهفر) از همین شهدا هستند. شهدایی که دل مسجد این روزها در فراق شان خیلی تنگ شده.
درست مثل دل پیرزن، سر همین دل تنگی ها بود که پیر زن آن شب قلبش از تپش افتاد!
احساس عطش می کرد. اما او را یارای این نبود که قدم از قدم بردارد، فقط ناله ای سرداد و بعد افتاد. چشمانش سیاهی رفت و دیگر هیچ ندید.
پسر دیگرش می گفت: مادرمان را بردیم بیمارستان حضرت رسول(ص). خدا خیرش بدهد، یکی از پزشکان آنجا بعد از اکو، طوری که ناراحت نشوم به من گفت: اگر میخواهی مادرت تمام نکند عجله کن و او را ببر به بیمارستان خاتم الانبیا(ص). با خوشحالی رفتم آنجا، چون برای بنیاد شهید بود. اما پذیرش گفت: جا نداریم!
به طرف گفتم مدعی نیستید که این بیمارستان بیشتر در خدمت خانواده شهداست؟ پس اگر برای مادر شهید جا نداشته باشد برای چه کسی جا دارد؟
گفت: همین که هست، هیچ کاری هم نمیتوانی بکنی. گفتم: من که نمیدانم چه کنم؟
چه کار باید میکردم. زنگ زدم به یک بیمارستان خصوصی و کلی پول پیاده شدم و مادرم را بستری کردم. دیگر هیچ امیدی نداشتم. باز صد رحمت به اینها لااقل با پول میشد راضی شان کرد.
ولی چه فایده، بعد از چهار روز هنوز مادرم در کما بود؛ نه حرکتی، نه حرفی، نه تپش قلبی، دیگر قطع امید کرده بودم.
خواهرم اما هنوز امید داشت. رفت مشهد و متوسل شد به حضرت رضا(ع)، بعد با برادرم درددل کرد: پس چی میگن دست شهدا اون دنیا خیلی بازه؟ کجایی مهرداد! نمیبینی مادرت در چه وضعی است؟! بی وفا، نمیگویی مادر چقدر دوست داشت محرم امسال را هم ببینه؟ نمی خوای واسه امام حسین(ع) عزاداری کنه؟
خواهرم در مشهد همین طور داشت با برادرم درددل میکرد. من هم اینجا بالای سر مادر بودم که یکهو از تخت بلند شد و نشست!!
بعد از چند روز انگار که هیچ مشکلی نداشت. مادر کاملاً شفا پیدا کرده بود. پزشکان وقتی بدن مادرم را چکاب کردند با تعجب دیدند هیچ مشکلی ندارد! سالم سالم است. از فرط خوشحالی همینطور اشک بود که داشت از چشمهایم سرازیر میشد.
داشتم گریه می کردم که مادر از من پرسید: رضا، امروز چند شنبه است؟ من که در آن چند روز حسابی بهم ریخته بودم، روز ها از دستم در رفته بود! یکی از پرستاران گفت: حاج خانم، شب جمعه است. شب اول محرم!
#میلاد_پیامبر_اکرم
🕌 مسجد نیک عهد
📡 معاونت فضای مجازی
🇮🇷 پایگاه ۱۴ شهید حمدالله مرادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🌹 #مسجد_نیکعهد🌹
@masjednikahdmahaleh
┄┅─═◈═─┅┄
مسجد نیک عهد
#کتابخوانی_مجازی نام کتاب: شهیدان زنده اند... موضوع: چهل حکایت از حضور شهدا پس از شهادت (کاری از
#کتابخوانی_مجازی
📆 تاریخ انتشار: ۱۴٠۱/٠۷/۲۹
📚 نام کتاب: شهیدان زنده اند...
✅ قسمت چهاردهم: شاهد چهاردهم/ سفر حج
#لبیک_یا_خامنه_ای
👇👇👇👇
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🌹 #مسجد_نیکعهد🌹
@masjednikahdmahaleh
┄┅─═◈═─┅┄
مسجد نیک عهد
#کتابخوانی_مجازی نام کتاب: شهیدان زنده اند... موضوع: چهل حکایت از حضور شهدا پس از شهادت (کاری از
#کتابخوانی_مجازی
📆 تاریخ انتشار: ۱۴٠۱/٠۸/٠۶
📚 نام کتاب: شهیدان زنده اند...
✅ قسمت پانزدهم: شاهد پانزدهم/ شهید گمنام
#شاهچراغ
👇👇👇👇
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🌹 #مسجد_نیکعهد🌹
@masjednikahdmahaleh
┄┅─═◈═─┅┄
مسجد نیک عهد
#کتابخوانی_مجازی 📆 تاریخ انتشار: ۱۴٠۱/٠۸/٠۶ 📚 نام کتاب: شهیدان زنده اند... ✅ قسمت پانزدهم: شاهد
#کتابخوانی_مجازی
شهیدان زنده اند...
قسمت پانزدهم: شاهد پانزدهم/ شهید گمنام(۱)
در روستای الستان از توابع شهرستان علی آباد کتول استان گلستان و در مرداد ۱۳۸۳ قرار شد پنج شهید گمنام دوران دفاع مقدس تشییع و تدفین شوند تا زیارتگاه عاشقان گردند...
آقای قنبری و خانواده اش سال هاست در انتظار عزیزی هستند که در جزایر مجنون، نشان در بی نشانی یافته.
شهید جاوید الاثر بهرامعلی قنبری، عزیز این خانواده صبور در روستای کوچک الستان، نامِ آشنائی است که بار ها در زمزمه دعای مردم از زمین تا آسمان، بازگشت او تمنا شده. برادرش علی قنبری از آن روز خاطره انگیز اینگونه یاد می کند: در منزل خود به اخبار گوش می دادم که تلفن زنگ خورد. برادر همسرم بود. او در ستاد یادواره شهدا و پیگیری امور شهدا مسئولیت داشت. گفت: مشغول آماده کردن تابوت شهدای گمنام هستیم، یکی از شهدا مربوط به عملیات بدر است که کلیه تجهیزات و لباسهایش نیز سالم و موجود است، خوب است جهت شناسائی و بررسی پیکر مطهر به بنیاد شهید بیایی... خودم را سریع به بنیاد شهید رساندم. در پیشانی تابوتِ یکی از شهدا نقش بسته شده بود: «شهید گمنام، عملیات بدر، هورالعظیم، بیست و سه ساله.» کفن شهید را باز کردم. چشمانم به جمجمه شهید که در پنبه پیچیده شده بود، افتاد. استخوان های شهید و لباس های پاک و مطهری که یقیناً با خون پاک شهید غسل داده شده بود در منظر چشمانم خودنمائی می کرد...
اورکت نیم سوخته، لباس خاکی رنگی که فقط آثاری از سردوش ها و آستین های آن باقی مانده بود، ژاکت مشکی، گرمکن خط دار و عرق گیر قرمز رنگ، همه آن چیزی بود که در لحظه اول توجهم را جلب کرد... در پایین تابوت آثار باقی مانده از فانسقه و بند حمایل، همراه با قسمتهائی از شلوار نظامی و بعد استخوان های بلندی که در پوتین قرار داشتند. پوتین ها کاملاً سالم، بندها کشیده شده و محکم به گونه ای که بعد از ۲٠ سال همچون صاحب خود، هیچ ضعف و سستی ای در وجودشان راه پیدا نکرده بود. این شهید گمنام بدقت مورد بررسی قرار می گیرد تا شاید نشانی مشابه با شهید قنبری در آن یافت شود اما فقط شماره ۴۳ پوتین شهید مشابهتی را نشان می دهد که آن هم نمی تواند دلیلی برای شناخت هویت شهید به شمار آید...
پاهای شهید داخل پوتین قرار داشت و قسمت بیرونی از بالای پوتین تا زانو فقط دو استخوان بیش نبود که آن هم از پیکر جدا شده بود، علی برادر همسرم، اصرار داشت که پاهای شهید را از پوتین ها در آورد، اما با مخالفت بچه های بنیاد شهید مواجه شد.اعتنائی نکرد و بند یکی از پوتین ها را باز کرد؛ متوجه شدیم که روی جوراب شهید اعدادی نوشته شده! همین موضوع حساسیت ما را بیشتر کرد. ابتدا علی سعی کرد که خودش به تنهائی پا را از داخل پوتین در آورد ولی هر چه تلاش کرد نتوانست. آنجا فقط در دل می خواستیم که این شهید خودش را به ما نشان دهد. به ما بگوید که او کیست. شاید بتوانیم خانواده ای را از نگرانی خارج کنیم. سر انجام پای شهید از پوتین، سالم بیرون آورده شد؛ بر روی پای شهید روی جوراب ها سوراخ هائی دیده می شد که نشان از آثار ترکش هائی بود که به پاهای شهید اصابت کرده بود.
در دو طرف جوراب طوسی از بالای ساق پا به سمت انگشتان، اعدادی پشت سر هم با خودکار آبی نوشته شده بود ۲۶۱-۱۸۱
حدس می زدیم که اعداد مربوط به پلاک شهید باشد اما همچنان مردد بودیم که نوشته ای بر روی بدنه داخل پوتین، توجهمان را جلب کرد... همه حاضران به نوشته دقیق شدند. محل نوشته را تمیز کردیم؛ آنجا نوشته بود: «نیل ساز»
حالا دیگر حال و هوای بنیاد شهید علی آباد کتول عوض شده بود، مسئول بنیاد شهید که بسیار خسته به نظر می رسید و برای آماده سازی شهدا جهت مراسم وداع در مصلا بسیار عجله داشت بعد از دیدن این صحنه به جمع ما پیوست و بسیار از وضعیتی که به وجود آمده خوشحال بود...
🕌 مسجد نیک عهد
📡 معاونت فضای مجازی
🇮🇷 پایگاه ۱۴ شهید حمدالله مرادی
#لبیک_یا_خامنه_ای
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🌹 #مسجد_نیکعهد🌹
@masjednikahdmahaleh
┄┅─═◈═─┅┄
مسجد نیک عهد
#کتابخوانی_مجازی شهیدان زنده اند... قسمت پانزدهم: شاهد پانزدهم/ شهید گمنام(۱) در روستای الستان
#کتابخوانی_مجازی
شهیدان زنده اند...
قسمت پانزدهم: شاهد پانزدهم/ شهید گمنام(۲)
دست بردار نبودیم. به جستجوی خود در بند بند باقی مانده پیکر این شهید عزیز ادامه دادیم...
با علم به اینکه معمولاً پلاک در گردن قرار می گیرد و یا بر روی سینه؛ توجه مان به قفسه سینه و بالا تنه شهید جلب شد؛ تمام لباس ها را بالا گرفته و به اصطلاح تکان دادیم، استخوان های مهره و دنده و همچنین دست و بازوی شهید همراه با خاک هایی که حتماً از وجود پاک و نازنین او شکل گرفته بود و در میان لباس ها قرار داشت به کف تابوت فرو می ریخت! شروع به جست و جو در میان خاک ها کردیم؛ تقریباً تمام خاک ها را گشتیم، چیز قابل توجهی نبود. ناگهان برق انعکاس چیزی شبیه شیشه چشمانمان را نوازش داد؛ با تصور شیشه یا ترکش، آن را برداشتیم؛ کلوخی به آن چسبیده بود، کلوخ را پاک کرده و چیزی را دیدیم که انتظارش را نداشتیم! فلز کوچکی در اندازه یک چهارم پلاک به نظر می رسید که عبارت «۲۶۱g» بر روی آن نوشته شده و مابقی آن توسط ترکش یا تیر از بین رفته بود. این شماره با قسمتی از شماره نوشته شده روی جوراب(۲۶۱) کاملاً مشابه بود...
او برادر شهیدم بهرامعلی نبود؛ اما برادرم بود! به خود می بالیدم که دل مادر شهیدی دیگر نگران فرزندش نخواهد بود و او می تواند در کنار پیکر فرزندش اشک افتخار بریزد و گمنامی اش را به یاد ها بسپرد...
به بستن دوباره کفن شهید مشغول شدیم؛ جملاتی بر روی کفن نوشته شده بود: «والفجر مقدماتی، پاسگاه وهب، فکه، ۳۵ ساله»
به علی گفتم مگر تو نگفته بودی این شهید ۲۳ ساله است؟ علی هم با تعجب و یقین گفت: بله و برای اثبات سخن خود به پلاکاردی که بر پیشانی تابوت نصب شده بود اشاره کرد.
آنها کاملاً با هم فرق داشتند، روی تابوت از عملیات بدر و شهیدی ۲۳ ساله سخن می گفت و کفن شهید، از شهیدی ۳۵ ساله؟!
بیشتر که بررسی کردیم متوجه شدیم پلاکارد شهید ۲۳ ساله اشتباهاً بر روی تابوت این شهید نصب شده بود!
خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک همه دست به دست هم داده بودند تا این شهید، گمنام نماند. فردای آن روز ۵ شهید گمنام با شکوه فراوان بر دستان مردم روستای الستان تشییع شد و فقط ۴ شهید در محل تعیین شده دفن شدند و تابوت حامل پیکر شهید نیل ساز در اختیار مسئولین مربوطه قرار گرفت تا مراحل تکمیلی شناسائی انجام گیرد...
اما از آنطرف ماجرا، مادر شهید نیل ساز می گوید: سال ۸۲ توفیق زیارت امام حسین علیه السلام نصیبم شد؛ در کنار حرم فریاد کشیدم که یا اباعبدالله علیه السلام، حسینم را از تو می خواهم!
کمی بعد در کنار ضریح بیهوش شدم. در عالم رؤیا آقائی مهربان را بالای سر خود دیدم که می گفت: چرا اینقدر بی تابی میکنی؟ پاسخ دادم: آماده ام حسینم را از شما بگیرم! ایشان فرمود: می خواستیم زمانی بگذرد و صبرت را ببینیم. اکنون حسینت اینجاست!
نگاه کردم؛ محمد حسین در کنارم بود. او پارچه سفیدی را به من هدیه داد و گفت: از این پارچه برای خود و خواهرانم پیراهن و چادر تهیه کن... یکباره با ریختن آب به سرو صورتم به هوش آمدم. پس از دقایقی دریافتم که همه آنچه دیدم رؤیا بوده...
یک سال بعد به دنبال سقوط حکومت بعث عراق و پایان حمله اصلی عملیات تفحص، بنیاد شهید، ۷۷ جاویدالاثر شهرستان دزفول را رسماً به عنوان شهید معرفی کرد و مراسمی در مسجد جامع دزفول به یادشان برگزار شد... اما من مطمئن بودم. از وعده ای که از مولایم گرفتم یقین داشتم که حسین من بر می گردد. تا اینکه خبر رسید یک شهید گمنام، قبل از تدفین نشانه هایی داشته که مشخص شد فرزند من است. پیکر پسرم برگشت و من نیز حاجت روا شدم.
🕌 مسجد نیک عهد
📡 معاونت فضای مجازی
🇮🇷 پایگاه ۱۴ شهید حمدالله مرادی
#امام_زمان
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🌹 #مسجد_نیکعهد🌹
@masjednikahdmahaleh
┄┅─═◈═─┅┄
مسجد نیک عهد
#کتابخوانی_مجازی نام کتاب: شهیدان زنده اند... موضوع: چهل حکایت از حضور شهدا پس از شهادت (کاری از
#کتابخوانی_مجازی
📆 تاریخ انتشار: ۱۴٠۱/٠۸/۱۳
📚 نام کتاب: شهیدان زنده اند...
✅ قسمت شانزدهم: شاهد شانزدهم/ جبران
#پایان_مماشات
👇👇👇👇
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🌹 #مسجد_نیکعهد🌹
@masjednikahdmahaleh
┄┅─═◈═─┅┄
مسجد نیک عهد
#کتابخوانی_مجازی 📆 تاریخ انتشار: ۱۴٠۱/٠۸/۱۳ 📚 نام کتاب: شهیدان زنده اند... ✅ قسمت شانزدهم: شاهد
#کتابخوانی_مجازی
شهیدان زنده اند...
قسمت شانزدهم: شاهد شانزدهم/ جبران
همسر شهید علیرضا نظری لاری نقل می کرد: چند سال از شهادت همسرم گذشت. من و دختر کوچکم زینب با هم زندگی می کردیم.
روزی برای خرید از خانه بیرون رفتم. ترسیدم زینب را توی خانه تنها بگذارم. دختر بچه های هم سن و سالش توی کوچه مشغول بازی بودند. گفتم باش و با بچه ها بازی کن. اما دلشوره داشتم.
رفتم خرید و برگشتم. دیدم بچه ها دویدند سمت من و گفتند: شیشه دست زینب را پاره کرد و... رنگ از چهره ام پرید.
شیشه دست زینب را پاره می کند و زینب، خون را که می بیند جیغ می کشد. زن همسایه با صدای گریه زینب به کوچه می آید.
زینب را بغل می کند و به طرف خانه ما می دود. بچه ها می گویند که مادر زینب رفته بازار خرید. زن همسایه همین طور با همان چادر خانگی، فقط مقداری پول بر می دارد و زینب را بیمارستان می برد. دستش را بخیه می زند و پانسمان می کند و به خانه می آورد. همین که وارد کوچه شد. همزمان من هم رسیدم. از چیزی که می دیدم شوکه شدم.
اما از اینکه این طور همسایه ای دارم خوشحال بودم و از گریه زینب ناراحت. خیلی از خانم همسایه تشکر کردم. گفتم: ان شاءالله جبران کنم.
فردا صبح اول وقت دیدم در می زنند. زن همسایه گریه کنان آمد داخل و گفت: الآن خواب پدر زینب، شوهر شهیدت را دیدم.
آقا علیرضا، شوهر شهید شما کلی از من تشکر کرد و گفت: شما حق گردن من دارید از من چه می خواهید؟
من هم گفتم: من فقط به خاطر خدا و به خاطر اینکه دختر شهید است این کار را کردم. توقعی ندارم. اما از خدا بخواه همیشه هوای ما و بچه هایم را داشته باشه. شهید علیرضا گفت: باشه هر وقت کاری داشتی مرا صدا بزن. اون دنیا هم برای شما شفاعت خواهی می کنم.
زن همسایه همین طور که گریه می کرد به من گفت: بخدا من برای مزد این کار را نکردم. من بچه های شهدا را دوست دارم.
ماجرا گذشت. چند ماه بعد تابستان شد و خانواده همسایه به مسافرت رفتند. آن ها در کنار یک رودخانه برای استراحت و تفریح چادر می زنند، ساعتی بعد متوجه می شوند دختر کوچلوشون نیست!
با دلشوره و دلهوره به اطراف می روند و کنار رودخانه، یکباره صدای جیغ دختر، با افتادنش داخل رودخانه یکی می شود! سرعت آب زیاد بود و کسی، حتی پدر جرئت پریدن داخل آب را نداشت.
ناگهان مادر خانواده، یاد شهید نظری می افتد و فریاد می زند: شهید نظری، من بچه ام رو می خوام... شوهرش توی اون شرایط، سرش داد می زنه و می گه: این مسخره بازی ها چیه؟! کی رو صدا می کنی؟
زن همین طور بی اعتنا به شوهرش، شهید رو صدا می زنه و می گه: بچه ام رو بگیر، علیرضا خودت گفتی هر وقت گیر کردی صدایم کن.
دخترشان در داخل رود افتاده بود و هیچ امیدی به زنده ماندنش نبود.
اما یکباره با یک موج، دختر به حاشیه رود کشیده شده و به یک شاخه گیر می کند. بعد هم سالم بیرون می آید!!
زن با غرور، دخترشان را بغل می کنند. زن بار دیگر جلوی مردم داد می زند: شهید نظری رو سفیدم کردی، ممنونم. بعد دخترش را می بوسد و زار زار گریه می کند. از آن روز ارادت آن ها به شهدا صد چندان می شود.
🕌 مسجد نیک عهد
📡 معاونت فضای مجازی
🇮🇷 پایگاه ۱۴ شهید حمدالله مرادی
#لبیک_یا_خامنه_ای
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🌹 #مسجد_نیکعهد🌹
@masjednikahdmahaleh
┄┅─═◈═─┅┄