👈 ادامه ی حکایت #هدهد_و_سلیمان 3
#مثنوی_معنوی_دفتر_اول_68
بخش ۶۸ - جواب گفتن هدهد طعنهٔ زاغ را
گفت ای شه بر من عور گدای
قول دشمن مشنو از بهر خدای
گر به بطلانست دعوی کردنم
من نهادم سر ببر این گردنم
زاغ کو حکم قضا را منکرست
گر هزاران عقل دارد کافرست
در تو تا کافی بود از کافران
جای گند و شهوتی چون کاف ران
من ببینم دام را اندر هوا
گر نپوشد چشم عقلم را قضا
چون قضا آید شود دانش بخواب
مه سیه گردد بگیرد آفتاب
از قضا این تعبیه کی نادرست
از قضا دان کو قضا را منکرست
https://eitaa.com/masnavei/46
🙏کانال مثنوی معنوی
🆔 @masnavei
[حكايت در بيان بسته شدن چشم بصيرت در اثر قضاى الهى]
چون سليمان را سراپرده زدند جمله مرغانش به خدمت آمدند
هم زبان و محرم خود يافتند پيش او يك يك به جان بشتافتند
جمله مرغان ترك كرده جيك جيك با سليمان گشته افصح من اخيك
[همدلى، نزديكترين خويشاوندى است]
هم زبانى خويشى و پيوندى است مرد با نامحرمان چون بندى است
اى بسا هندو و ترك هم زبان اى بسا دو ترك چون بيگانگان
پس زبان محرمى خود ديگر است هم دلى از هم زبانى بهتر است
[نطق خاموش]
غیر نطق و غیر ایما و سجل
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
جمله مرغان هر یکی اسرار خود
از هنر وز دانش و از کار خود
با سلیمان یک بیک وا مینمود
از برای عرضه خود را میستود
از تکبر نه و از هستی خویش
بهر آن تا ره دهد او را به پیش
چون بباید برده را از خواجهای
عرضه دارد از هنر دیباجهای
چونک دارد از خریداریش ننگ
خود کند بیمار و کر و شل و لنگ
نوبت هدهد رسید و پیشهاش
و آن بیان صنعت و اندیشهاش
گفت ای شه یک هنر کان کهترست
باز گویم گفتِ کوته بهترست
گفت بر گو تا کدامست آن هنر
گفت من آنگه که باشم اوج بر
بنگرم از اوج با چشم یقین
من ببینم آب در قعر زمین
تا کجایست و چه عمقستش چه رنگ
از چه میجوشد ز خاکی یا ز سنگ
ای سلیمان بهر لشگرگاه را
در سفر میدار این آگاه را
پس سلیمان گفت ای نیکو رفیق
در بیابانهای بی آب عمیق
طعنه ى زاغ در دعوى هدهد
زاغ چون بشنود آمد از حسد
با سلیمان گفت کو کژ گفت و بد
از ادب نبود به پیش شه مقال
خاصه خودلاف دروغین و محال
گر مر او را این نظر بودی مدام
چون ندیدی زیر مشتی خاک دام
چون گرفتار آمدی در دام او
چون قفس اندر شدی ناکام او
پس سلیمان گفت ای هدهد رواست
کز تو در اول قدح این دُرد خاست
چون نمایی مستی ای خورده تو دوغ
پیش من لافی زنی آنگه دروغ
جواب گفتن هدهد طعنه ى زاغ را
گفت ای شه بر من عور گدای
قول دشمن مشنو از بهر خدای
گر به بطلانست دعوی کردنم
من نهادم سر ببر این گردنم
زاغ کو حکم قضا را منکرست
گر هزاران عقل دارد کافرست
در تو تا کافی بود از کافران
جای گند و شهوتی چون کاف ران
من ببینم دام را اندر هوا
گر نپوشد چشم عقلم را قضا
[قضاى الهى، همه چيز را از اثر مى اندازد]
چون قضا آيد شود دانش به خواب مه سيه گردد بگيرد آفتاب
از قضا اين تعبيه كى نادر است از قضا دان كاو قضا را منكر است
#حکایت_هدهد_و_سلیمان 1
#مثنوی_معنوی_دفتر_اول_66
قصه سليمان و هدهد و بيان آن كه چون قضا آيد چشمها بسته شود
[وقتى سراپرده سليمان بر پا گرديد مرغان هوا بخدمتش شتافتند.] [سليمان را امين و محرم راز و آشنا بزبان خود يافته يك يك با كمال اشتياق بنزد او آمدند.] [پرندگان جيك جيك خود را كنار گذاشته با زبان مخصوص با كمال فصاحت با او آغاز سخن نمودند.]
[هم زبانى يعنى چه؟ يعنى خودى بودن و بهم پيوستن شخص با نامحرم چگونه سر مى برد و كى انس مى گيرد؟] [اى بسا يك هندو با يك ترك هم زبان بوده و دو نفر ترك با هم بيگانه اند.] [پس زبان محرميت يك زبان ديگريست و هم دل بودن از هم زبانى معمولى بهتر است.] [غير از گفتن و نوشتن و غير از ايما و اشاره هزاران ترجمان و رازگويى از دل تراوش مىكند.]
[هر مرغى اسرار درونى خود را از هنر و دانش و از كارها.] [يك به يك به سليمان نموده و خود ستايى مى كرد] [ولى اين خود ستايى از راه تكبر نبود بلكه هستى خود را نمايش مى داد تا سليمان او را بدرگاه خود راه دهد.] [چون خواجه اى بغلامى مى رسد غلام شرحى از هنرهاى خود را نزد او بيان مى كند.] [و اگر نخواهد خواجه خريدارش باشد خود را شل و كور نمايش مى دهد.]
[القصه نوبت به هدهد رسيد كه هنر خود را بيان كند.] [او گفت اى پادشاه من فقط يك هنر بزرگ خود را بعرض مىرسانم سليمان فرمود بگو البته سخن بهتر است كه مختصر باشد.] [آن هنر تو كدام است بگو هدهد گفت من آن گاه كه در پرواز خود اوج مى گيرم.] [با چشم يقين به زمين نگريسته آب را در قعر زمين مى بينم.] [مى بينم كه آب تا كجا و در چه عمقى و چگونه آبى است و از خاك يا سنگ مى جوشد.] [شما مرا در سفر همراه لشكريان خود ببريد.] [سليمان گفت با ما همراه شو و در بيابانهاى بى آب. جلو بيفت تا آب براى ما پيدا كنى.] [ () براى اينكه براى لشكريان آب تهيه كنى سقائى قشون به عهده تو خواهد بود.] [ () تو هميشه شب و روز بايد همراه ما باشى تا لشكريان از عطش به زحمت نيفتند.] [ () بعد از اين صحبت هدهد همراه سليمان شد براى اينكه از محل آب آگاه بود.]
[زاغ سخنان هدهد را كه شنيد حسد بر او غلبه كرده گفت اى پادشاه هدهد سخن بگزاف گفت]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei
#حکایت_هدهد_و_سلیمان 2
#مثنوی_معنوی_دفتر_اول_67
طعنه زدن زاغ در دعوى هدهد
[در پيش شاه لاف زدن آن هم دروغ و غير ممكن خارج از ادب است.] [اگر هدهد چنين نظرى و همچون ديدى داشت چرا دام را در زير مشتى خاك نمى ديد] [اگر سخن او راست بود كى گرفتار دام مى شد و در قفس محبوس مىگرديد.]
[سليمان رو به هدهد نموده گفت آيا شايسته است كه اولين قدح و پيمانه تو درد آلود باشد.] [تو دوغ خورده و دعوى مستى مى كنى؟! پيش من لاف مى زنى آن هم لاف دروغ؟]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei
#حکایت_هدهد_و_سلیمان 3
#مثنوی_معنوی_دفتر_اول_68
جواب گفتن هدهد طعنه زاغ را
[هدهد گفت اى پادشاه براى خدا قول دشمن را در باره من بى نوا نشنو.] [اگر دعوى من دروغ باشد حاضرم سرم بريده شود.] [زاغى كه حكم خدا را انكار مى كند اگر هزاران عقل داشته باشد باز سياه است كه نشانه از كافران است.] [اگر در كس نشانه از كفر باشد چون شكاف ران جاى شهوت و گند است.] [من اگر چشم عقلم را قضاى آسمانى نپوشاند دام را هم از هوا مى بينم.] [ولى وقتى قضا بيايد دانش بخواب رفته ماه سياه و آفتاب منكسف گردد.] [اين كار از قضا نادر نيست و اگر من موقعى دام را نديدم كار قضا است و زاغ قضا را انكار مىكند.]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei
حکایت #آدم_و_قضای_الهی
#مثنوی_معنوی_دفتر_اول_69
بخش ۶۹ - قصهٔ آدم علیهالسلام و بستن قضا نظر او را از مراعات صریح نهی و ترک تاویل
بوالبشر کو علم الاسما بگست
صد هزاران علمش اندر هر رگست
اسم هر چیزی چنان کان چیز هست
تا به پایان جان او را داد دست
هر لقب کو داد آن مبدل نشد
آنک چستش خواند او کاهل نشد
هر که اول مؤمنست اول بدید
هر که آخر کافر او را شد پدید
اسم هر چیزی تو از دانا شنو
سر رمز علم الاسما شنو
اسم هر چیزی بر ما ظاهرش
اسم هر چیزی بر خالق سرش
نزد موسی نام چوبش بد عصا
نزد خالق بود نامش اژدها
بد عمر را نام اینجا بت پرست
لیک مؤمن بود نامش در الست
آنک بد نزدیک ما نامش منی
پیش حق این نقش بد که با منی
صورتی بود این منی اندر عدم
پیش حق موجود نه بیش و نه کم
حاصل آن آمد حقیقت نام ما
پیش حضرت کان بود انجام ما
مرد را بر عاقبت نامی نهد
نی بر آن کو عاریت نامی نهد
چشم آدم چون به نور پاک دید
جان و سر نامها گشتش پدید
چون ملک انوار حق در وی بیافت
در سجود افتاد و در خدمت شتافت
مدح این آدم که نامش میبرم
قاصرم گر تا قیامت بشمرم
این همه دانست و چون آمد قضا
دانش یک نهی شد بر وی خطا
کای عجب نهی از پی تحریم بود
یا به تاویلی بد و توهیم بود
در دلش تاویل چون ترجیح یافت
طبع در حیرت سوی گندم شتافت
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت کالا برد تفت
چون ز حیرت رست باز آمد به راه
دید برده دزد رخت از کارگاه
ربنا انا ظلمنا گفت و آه
یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه
پس قضا ابری بود خورشیدپوش
شیر و اژدرها شود زو همچو موش
من اگر دامی نبینم گاه حکم
من نه تنها جاهلم در راه حکم
ای خنک آن کو نکوکاری گرفت
زور را بگذاشت او زاری گرفت
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
از کرم دان این که میترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت
این سخن پایان ندارد گشت دیر
گوش کن تو قصهٔ خرگوش و شیر
https://eitaa.com/masnavei/46
🙏کانال مثنوی معنوی
🆔 @masnavei