[بيان اسرار بايد متناسب با استعداد مخاطب باشد]
چون عٌمر اغيار رو را يار يافت جان او را طالب اسرار يافت
شيخ كامل بود و طالب مشتهى مرد چابك بود و مركب درگهى
ديد آن مرشد كه او ارشاد داشت تخم پاك اندر زمين پاك كاشت
#داستان_سفیر_روم_و_خلیفه_دوم 1
#مثنوی_معنوی_دفتر_اول_77
آمدن رسول قيصر روم بنزد عمر برسالت
[از طرف قيصر روم نمايندهاى بعزم ديدار خليفه دوم بمدينه آمد.] [از مردم مدينه پرسيد قصر خليفه كجا است تا من به آن جا بروم.] [مردم گفتند عمر قصر ندارد.] [اگر چه او امير است و آوازه او در جهان پيچيده ولى مانند اشخاص فقير فقط يك كلبه بيش ندارد.] [اى برادر تو قصر او را چگونه توانى ديد كه چشم تو مو در آورده است.]
[چشم دلت را از علت مو پاك كن تا بتوانى قصر او را ببينى.]
[هر كس جانش از هوى و هوس پاك باشد بارگاه مقدس را تواند ديد.] [چون محمد ص از آتش و دود پاك شد هر جا كه نگاه كرد روى خداوند بود.] [چون وسوسه همراه دل تو است مضمون فَأَيْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ را چگونه توانى ديد.] [هر كس كه از سينهاش درى بسوى خداوند گشوده شد در دل هر ذره آفتاب خواهد ديد.]
[همان طور كه ماه از ميان ستارگان بمحض نگاه تميز داده مىشود حق هم از ميان ديگران همان طور هويدا است.]
[اما اگر دو سر انگشت خود را بر چشم نهى آيا از تمام جهان چيزى خواهى ديد؟] [اگر تو نمىبينى دليل آن نيست كه جهان معدوم است بلكه عيب جز در سر انگشتان نفس شوم تو نيست.] [انگشت از چشم خود بردار تا هر چه مىخواهى ببينى.] [ (در قرآن كريم از قول حضرت نوح باين مضمون مىفرمايد: بار الها من هر چه قوم خود را بسوى بخشايش تو دعوت كردم انگشتان خود را بگوش خود نهاده و جامه خود را بسر كشيدند و مغرور شده سخت سركشى آغاز كردند) مولوى اشاره باين آيه مىفرمايد: امت نوح باو گفتند ثواب كو؟ فرمود آن طرف جامه سر كشيدن است.] [سر و صورت خود را در جامه پيچيده با اينكه چشم دارند نمىبينند.]
[حقيقت آدم فقط ديد است و باقى ديگر جز پوست چيز ديگرى نيست و ديده آنست كه دوست بيند.] [چشمى كه دوست نبيند بهتر است كه كور باشد و دوستى كه باقى نباشد بهتر است از آدم دور شود.]
[فرستاده قيصر اين سخنان را كه شنيد بديدن خليفه مشتاقتر گرديد.] [چشم خود را براى ديدار خليفه باز كرد و اسب و كالاى خود را رها نمود.] [براى ديدن خليفه بهر طرف مىرفت و از هر كس سراغ مىگرفت.] [و مىگفت يا للعجب در جهان چنين مردى هست و از ديده جهانيان پنهان است.]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei
#داستان_سفیر_روم_و_خلیفه_دوم 2
#مثنوی_معنوی_دفتر_اول_78
يافتن رسول قيصر عمر را خفته در زير خرما بن
[بالاخره خليفه را پيدا كرد تا بندگى بجا آورد البته هر جويندهاى يابنده است.] [يك زن عرب باو گفت كه اكنون خليفه زير سايه آن نخل خوابيده است.] [زير سايه نخل جدا از مردم بخواب رفته سايه خدا را بنگر كه زير سايه نخل خفته است.] [نزديك نخل آمده قدرى دورتر ايستاده همين كه عمر را ديد بدنش لرزيدن گرفت.] [هيبتى از اين خفته بر وى مستولى شده حالت خوشى كه با جانش آميخته بود باو دست داد.]
[مهربانى و هيبت ضد يكديگرند عجب است كه اين دو ضد بر اثر ديدن خليفه در او جمع شوند.] [با خود گفت من پادشاهان بزرگ ديدهام.] [از ديدن هيچ پادشاهى ترس بر من غلبه نكرده عجب است كه هيبت اين مرد هوش از سرم ربوده است.] [من در جنگلها مقابل شيرها و پلنگها رفته از آنها رو بر نتافتهام.] [من بميدانهاى جنگ رفته حتى مواقع سختى جنگ را ديده متحمل شدهام.] [در زد و خوردها همواره دلم از ديگران قويتر بود.] [اين مرد بدون سلاح روى خاك بخواب رفته و هفت اندام من از هيبت او مىلرزد.] [پس اين هيبت متعلق باين مرد دلق پوش نيست و بطور يقين هيبت حق است.] [هر كس از خدا بترسد و متقى باشد هر كه از جن و انس او را ببيند خواهد ترسيد.] [با اين افكار به احترام عمر دست بسته ايستاد تا پس از ساعتى عمر از خواب برخاست.]
[طبق دستور پيغمبر اول سلام كرد پس از آن عرض خدمت نمود.] [عمر جواب سلامش گفته او را نزد خود خوانده با مهربانى ايمنى در دلش جاى داده نزد خود نشاند.]
[هر كس كه بترسد ايمنى باو بخشيده دل ترسانش را با سكون اطمينان مىدهند.] [ (خداى تعالى در قرآن مجيد آيه 31 از سوره فصلت) مىفرمايد إِنَّ الَّذِينَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلائِكَةُ أَلَّا تَخافُوا وَ لا تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنْتُمْ تُوعَدُونَ يعنى كسانى كه گفتند مولا و صاحب اختيار ما خداست و بر سر قول خود ايستادند ملايكه بر آنها نازل مىشود كه نترسيد و غمگين نشويد و ببهشتى كه بشما وعده دادهاند شادمان باشيد) مولوى اشاره باين آيه نموده مىفرمايد: كلمه نترسيد در حق كسانى نازل شده كه مىترسيدند و اين انعام در خور اين اشخاص است.] [كسى كه نمىترسد چگونه باو مىگويند نترس، اين درس را باو نبايد داد براى اينكه او احتياج بدرس ندارد.]
[عمر ابتدا دل پريشان فرستاده قيصر را از پريشانى نجات داده و شاد نمود.] [پس از آن از صفات پاك خداوندى كه نعم الرفيق است سخنهاى دقيقى باو گفته.] [او را نوازش كرد از همان نوازشهايى كه حق از ابدال مىكند تا او مقام و حال را بشناسد.]
[حال بمنزله جلوه نو عروس زيبا ولى مقام خلوت كردن با نو عروس است.] [جلوه را شاه و گدا مىبيند ولى در خلوت جز شاه كسى نيست.] [عروس براى عام و خاص جلوهگر است ولى در خلوت جز عروس و شاه كسى نيست.]
[در ميان صوفيان اهل حال زياد است ولى اهل مقام بسيار نادر و كمياب است.]
[باو از منازل و سفرهاى جان تعليم نمود.] [از زمانهايى سخن گفت كه زمانى وجود نداشته و از مقام قدس خداوندى صحبت كرد كه جلال و عظمت در آن جا جلوهگر بوده.] [و او را در فضايى بپرواز در آورد كه سيمرغ روح سابقاً در آن هوا پر گشوده بود.] [و هر پروازش از وسعت آفاق بيشتر و از دايره اميد و آرزوى مشتاقان وسيعتر بوده.]
[بلى عمر كسى را كه با چهره مغايرت آمده بود و اغيار مىنمود يار و خودى ديده جان او را طالب رازهاى نهانى تشخيص داد.] [طالب در نهايت اشتها با شخص كامل روبرو شده بود.] [آن مرشد اين مريد را كه ديد شاد شده تخم پاك را در آن زمين پاك پاشيد.]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei
👈 حکایت #سفیر_روم_و_خلیفه_دوم 3
#مثنوی_معنوی_دفتر_اول_79
بخش ۷۹ - سوال کردن رسول روم از خلیفه دوم
مرد گفتش کای امیرالمؤمنین
جان ز بالا چون در آمد در زمین
مرغ بیاندازه چون شد در قفس
گفت حقّ بر جانْ فسونْ خوانْد و قصص
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش
چون فسون خوانَد همی آید به جوش
از فسونِ او عدمها زودْ زود
خوش معلق میزند سوی وجود
باز بر موجود افسونی چو خوانْد
زو دو اسپه در عدم موجود راند
گفت در گوش گُل و خندانش کرد
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
گفت با جسمْ آیتی تا جان شد او
گفت با خورشیدْ تا رخشان شد او
باز در گوشش دمد نکتهٔ مخوف
در رخ خورشید افتد صد کسوف
تا به گوش ابر آن گویا چه خوانْد
کو چو مَشک از دیدهٔ خود اشک راند
تا به گوش خاک حق چه خوانده است
کو مراقب گشت و خامش مانده است
در تردد هر که او آشفته است
حق به گوش او معما گفته است
تا کند محبوسش اندر دو گمان
آن کنم آن گفت یا خود ضد آن
هم ز حق ترجیح یابد یک طرف
زان دو یک را برگزیند زان کنف
گر نخواهی در تردد هوش جان
کم فشار این پنبه اندر گوش جان
تا کنی فهم آن معماهاش را
تا کنی ادراک رمز و فاش را
پس محل وحی گردد گوش جان
وحی چه بود گفتنی از حس نهان
گوش جان و چشم جان جز این حس است
گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است
لفظ جبرم عشق را بیصبر کرد
وانک عاشق نیست حبس جبر کرد
این معیت با حقست و جبر نیست
این تجلی مه است این ابر نیست
ور بود این جبر جبر عامه نیست
جبر آن امارهٔ خودکامه نیست
جبر را ایشان شناسند ای پسر
که خدا بگشادشان در دل بصر
غیب و آینده بریشان گشت فاش
ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش
اختیار و جبر ایشان دیگرست
قطرهها اندر صدفها گوهرست
هست بیرون قطرهٔ خرد و بزرگ
در صدف آن در خردست و سترگ
طبع ناف آهوست آن قوم را
از برون خون و درونشان مشکها
تو مگو کین مایه بیرون خون بود
چون رود در ناف مشکی چون شود
تو مگو کین مس برون بد محتقر
در دل اکسیر چون گیرد گهر
اختیار و جبر در تو بد خیال
چون دریشان رفت شد نور جلال
نان چو در سفرهست باشد آن جماد
در تن مردم شود او روح شاد
در دل سفره نگردد مستحیل
مستحیلش جان کند از سلسبیل
قوت جانست این ای راستخوان
تا چه باشد قوت آن جان جان
گوشت پارهٔ آدمی با عقل و جان
میشکافد کوه را با بحر و کان
زور جان کوه کن شق حجر
زور جان جان در انشق القمر
گر گشاید دلْ سرِ انبان راز
جان به سوی عرش سازد ترکتاز
https://eitaa.com/masnavei/46
🙏کانال مثنوی معنوی
🆔 @masnavei
[چگونگى پيوستن روح به جسم]
مرد گفتش كاى امير المؤمنين جان ز بالا چون در آمد در زمين
مرغ بى اندازه چون شد در قفس گفت حق بر جان فسون خواند و قصص
بر عدمها كان ندارد چشم و گوش چون فسون خواند همى آيد به جوش
از فسون او عدمها زود زود خوش معلق مى زند سوى وجود
باز بر موجود افسونى چو خواند زو دو اسبه در عدم موجود راند
[تجلّيات الهى در مراتب مختلف]
گفت در گوش گل و خندانش كرد گفت با سنگ و عقيق كانش كرد
گفت با جسم آيتى تا جان شد او گفت با خورشيد تا رخشان شد او
باز در گوشش دمد نكته ى مخوف در رخ خورشيد افتد صد كسوف
تا به گوش ابر آن گويا چه خواند كاو چو مشك از ديده ى خود اشك راند
تا به گوش خاك حق چه خوانده است كاو مراقب گشت و خامش مانده است
[ترديد ، موجب پريشانى روح است]
در تردد هر كه او آشفته است حق به گوش او معما گفته است
تا كند محبوسش اندر دو گمان آن كنم كاو گفت يا خود ضد آن
هم ز حق ترجيح يابد يك طرف ز آن دو يك را بر گزيند ز آن كنف
[رهايى از نفسانيات، آدمى را از ترديد مى رهاند و قابليّت فهم اسرار ربانى را پديد مى آورد]
گر نخواهى در تردد هوش جان كم فشار اين پنبه اندر گوش جان
تا كنى فهم آن معماهاش را تا كنى ادراك رمز و فاش را
[گوش باطنى، جايگاه وحى الهى است و وحى، شعورى مرموز است]
پس محل وحى گردد گوش جان وحى چه بود گفتنى از حس نهان
[حواس باطنى، غير از حواس ظاهرى است]
گوش جان و چشم جان جز اين حس است گوش عقل و گوش ظن زين مفلس است
[جبر عشاق به معنى جبر مصطلح نيست (مسأله #جبر و اختيار از ديدگاه عارفانه)]
لفظ جبرم عشق را بى صبر كرد و آن كه عاشق نيست حبس جبر كرد