eitaa logo
مثنوی معنوی
46 دنبال‌کننده
14 عکس
0 ویدیو
1 فایل
خوانش کتاب پر از حکمت مثنوی معنوی بصورت (موضوع بندی شده ) و نیز ( ترجمه ی نثر بیت به بیت)
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 حکایت 1 بخش ۷۷ - آمدن رسول روم و دیدن خلیفه دوم تا عمر آمد ز قیصر یک رسول در مدینه از بیابان نغول گفت کو قصر خلیفه ای حشم تا من اسپ و رخت را آنجا کشم قوم گفتندش که او را قصر نیست مر عمر را قصر، جان روشنیست گرچه از میری ورا آوازه‌ایست همچو درویشان مر او را کازه‌ایست ای برادر چون ببینی قصر او چونک در چشم دلت رستست مو چشم دل از مو و علت پاک آر وانگه آن دیدار قصرش چشم دار هر که را هست از هوسها جان پاک زود بیند حضرت و ایوان پاک چون محمد پاک شد زین نار و دود هر کجا رو کرد وجه الله بود چون رفیقی وسوسهٔ بدخواه را کی بدانی ثم وجه الله را هر که را باشد ز سینه فتح باب بیند او بر چرخ دل صد آفتاب حق پدیدست از میان دیگران همچو ماه اندر میان اختران دو سر انگشت بر دو چشم نه هیچ بینی از جهان انصاف ده گر نبینی این جهان معدوم نیست عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست تو ز چشم انگشت را بر دار هین وانگهانی هرچه می‌خواهی ببین نوح را گفتند امت کو ثواب گفت او زان سوی واستغشوا ثیاب رو و سر در جامه‌ها پیچیده‌اید لاجرم با دیده و نادیده‌اید آدمی دیدست و باقی پوستست دید آنست آن که دید دوستست چونک دید دوست نبود کور به دوست کو باقی نباشد دور به چون رسول روم این الفاظ تر در سماع آورد شد مشتاق‌تر دیده را بر جستن عمر گماشت رخت را و اسپ را ضایع گذاشت هر طرف اندر پی آن مرد کار می‌شدی پرسان او دیوانه‌وار کین چنین مردی بود اندر جهان وز جهان مانند جان باشد نهان جست او را تاش چون بنده بود لاجرم جوینده یابنده بود دید اعرابی زنی او را دخیل گفت عمر نک به زیر آن نخیل زیر خرمابن ز خلقان او جدا زیر سایه خفته بین سایهٔ خدا https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 2 بخش ۷۸ - یافتن رسول روم امیرالمؤمنین عمر را رضی‌الله عنه خفته به زیر درخت دید اعرابی زنی او را دخیل گفت عمر نک به زیر آن نخیل زیر خرمابن ز خلقان او جدا زیر سایه خفته بین سایهٔ خدا آمد او آنجا و از دور ایستاد مر عمر را دید و در لرز اوفتاد هیبتی زان خفته آمد بر رسول حالتی خوش کرد بر جانش نزول مهر و هیبت هست ضد همدگر این دو ضد را دید جمع اندر جگر گفت با خود من شهان را دیده‌ام پیش سلطانان مه و بگزیده‌ام از شهانم هیبت و ترسی نبود هیبت این مرد هوشم را ربود رفته‌ام در بیشهٔ شیر و پلنگ روی من زیشان نگردانید رنگ بس شدستم در مصاف و کارزار همچو شیر آن دم که باشد کارزار بس که خوردم بس زدم زخم گران دل قوی‌تر بوده‌ام از دیگران بی‌سلاح این مرد خفته بر زمین من به هفت اندام لرزان چیست این هیبت حقست این از خلق نیست هیبت این مرد صاحب دلق نیست هر که ترسید از حق او تقوی گزید ترسد از وی جن و انس و هر که دید اندرین فکرت به حرمت دست بست بعد یک ساعت عمر از خواب جست کرد خدمت مر عمر را و سلام گفت پیغامبر سلام آنگه کلام پس علیکش گفت و او را پیش خواند ایمنش کرد و به پیش خود نشاند لاتخافوا هست نزل خایفان هست در خور از برای خایف آن هر که ترسد مر ورا ایمن کنند مر دل ترسنده را ساکن کنند آنک خوفش نیست چون گویی مترس درس چه‌دهی نیست او محتاج درس آن دل از جا رفته را دلشاد کرد خاطر ویرانش را آباد کرد بعد از آن گفتش سخنهای دقیق وز صفات پاک حق نعم الرفیق وز نوازشهای حق ابدال را تا بداند او مقام و حال را حال چون جلوه‌ست زان زیبا عروس وین مقام آن خلوت آمد با عروس جلوه بیند شاه و غیر شاه نیز وقت خلوت نیست جز شاه عزیز جلوه کرده خاص و عامان را عروس خلوت اندر شاه باشد با عروس هست بسیار اهل حال از صوفیان نادرست اهل مقام اندر میان از منازلهای جانش یاد داد وز سفرهای روانش یاد داد وز زمانی کز زمان خالی بدست وز مقام قدس که اجلالی بدست وز هوایی کاندرو سیمرغ روح پیش ازین دیدست پرواز و فتوح هر یکی پروازش از آفاق بیش وز امید و نهمت مشتاق بیش چون عمر اغیاررو را یار یافت جان او را طالب اسرار یافت شیخ کامل بود و طالب مشتهی مرد چابک بود و مرکب درگهی دید آن مرشد که او ارشاد داشت تخم پاک اندر زمین پاک کاشت https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 3 بخش ۷۹ - سوال کردن رسول روم از خلیفه دوم مرد گفتش کای امیرالمؤمنین جان ز بالا چون در آمد در زمین مرغ بی‌اندازه چون شد در قفس گفت حقّ بر جانْ فسونْ خوانْد و قصص بر عدمها کان ندارد چشم و گوش چون فسون خوانَد همی آید به جوش از فسونِ او عدمها زودْ زود خوش معلق می‌زند سوی وجود باز بر موجود افسونی چو خوانْد زو دو اسپه در عدم موجود راند گفت در گوش گُل و خندانش کرد گفت با سنگ و عقیق کانش کرد گفت با جسمْ آیتی تا جان شد او گفت با خورشیدْ تا رخشان شد او باز در گوشش دمد نکتهٔ مخوف در رخ خورشید افتد صد کسوف تا به گوش ابر آن گویا چه خوانْد کو چو مَشک از دیدهٔ خود اشک راند تا به گوش خاک حق چه خوانده است کو مراقب گشت و خامش مانده است در تردد هر که او آشفته است حق به گوش او معما گفته است تا کند محبوسش اندر دو گمان آن کنم آن گفت یا خود ضد آن هم ز حق ترجیح یابد یک طرف زان دو یک را برگزیند زان کنف گر نخواهی در تردد هوش جان کم فشار این پنبه اندر گوش جان تا کنی فهم آن معماهاش را تا کنی ادراک رمز و فاش را پس محل وحی گردد گوش جان وحی چه بود گفتنی از حس نهان گوش جان و چشم جان جز این حس است گوش عقل و گوش ظن زین مفلس است لفظ جبرم عشق را بی‌صبر کرد وانک عاشق نیست حبس جبر کرد این معیت با حقست و جبر نیست این تجلی مه است این ابر نیست ور بود این جبر جبر عامه نیست جبر آن امارهٔ خودکامه نیست جبر را ایشان شناسند ای پسر که خدا بگشادشان در دل بصر غیب و آینده بریشان گشت فاش ذکر ماضی پیش ایشان گشت لاش اختیار و جبر ایشان دیگرست قطره‌ها اندر صدفها گوهرست هست بیرون قطرهٔ خرد و بزرگ در صدف آن در خردست و سترگ طبع ناف آهوست آن قوم را از برون خون و درونشان مشکها تو مگو کین مایه بیرون خون بود چون رود در ناف مشکی چون شود تو مگو کین مس برون بد محتقر در دل اکسیر چون گیرد گهر اختیار و جبر در تو بد خیال چون دریشان رفت شد نور جلال نان چو در سفره‌ست باشد آن جماد در تن مردم شود او روح شاد در دل سفره نگردد مستحیل مستحیلش جان کند از سلسبیل قوت جانست این ای راست‌خوان تا چه باشد قوت آن جان جان گوشت پارهٔ آدمی با عقل و جان می‌شکافد کوه را با بحر و کان زور جان کوه کن شق حجر زور جان جان در انشق القمر گر گشاید دلْ سرِ انبان راز جان به سوی عرش سازد ترک‌تاز https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 4 بخش ۸۲ - سؤال کردن رسول روم از خلیفه دوم از سبب ابتلای ارواح با این آب و گل جسم گفت یا عٌمر چه حکمت بود و سِر حبس آن صافی درین جای کدر آب صافی در گِلی پنهان شده جان صافی بستهٔ ابدان شده گفت تو بحثی شگرفی می‌کنی معنیی را بند حرفی می‌کنی حبس کردی معنی آزاد را بند حرفی کرده‌ای تو یاد را از برای فایده این کرده‌ای تو که خود از فایده در پرده‌ای آنک از وی فایده زاییده شد چون نبیند آنچ ما را دیده شد صد هزاران فایده‌ست و هر یکی صد هزاران پیش آن یک اندکی آن دم نطقت که جزو جزوهاست فایده شد کُلِ کُل خالی چراست تو که جزوی کار تو با فایده‌ست پس چرا در طعن کل آری تو دست گفت را گر فایده نبود مگو ور بود هل اعتراض و شکر جو شکر یزدان طوق هر گردن بود نی جدال و رو ترش کردن بود گر ترش‌رو بودن آمد شکر و بس پس چو سرکه شکرگویی نیست کس سرکه را گر راه باید در جگر گو بشو سرکنگبین او از شکر معنی اندر شعر جز با خبط نیست چون قلاسنگست و اندر ضبط نیست https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 5 بخش ۸۳ - در معنی آنک من اراد ان یجلس مع الله فلیجلس مع اهل التصوف آن رسول از خود بشد زین یک دو جام نی رسالت یاد ماندش نی پیام واله اندر قدرت الله شد آن رسول اینجا رسید و شاه شد سیل چون آمد به دریا بحر گشت دانه چون آمد به مزرع کشت گشت چون تعلق یافت نان با بوالبشر نان مرده زنده گشت و با خبر موم و هیزم چون فدای نار شد ذات ظلمانی او انوار شد سنگ سرمه چونک شد در دیدگان گشت بینایی شد آنجا دیدبان ای خنک آن مرد کز خود رسته شد در وجود زنده‌ای پیوسته شد وای آن زنده که با مرده نشست مرده گشت و زندگی از وی بجست چون تو در قرآن حق بگریختی با روان انبیا آمیختی هست قرآن حالهای انبیا ماهیان بحر پاک کبریا ور بخوانی و نه‌ای قرآن‌ پذیر انبیا و اولیا را دیده گیر ور پذیرایی چو بر خوانی قصص مرغ جانت تنگ آید در قفس مرغ کو اندر قفس زندانیست می‌نجوید رستن از نادانیست روحهایی کز قفسها رسته‌اند انبیاء رهبر شایسته‌اند از برون آوازشان آید ز دین که ره رستن ترا اینست این ما بدین رستیم زین تنگین قفس جز که این ره نیست چارهٔ این قفس خویش را رنجور سازی زار زار تا ترا بیرون کنند از اشتهار که اشتهار خلق بند محکمست در ره این از بند آهن کی کمست https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei