eitaa logo
مثنوی معنوی
32 دنبال‌کننده
3 عکس
0 ویدیو
0 فایل
خوانش کتاب پر از حکمت مثنوی معنوی بصورت (موضوع بندی شده ) و نیز ( ترجمه ی نثر بیت به بیت)
مشاهده در ایتا
دانلود
[ترديد ، موجب پريشانى روح است‏] در تردد هر كه او آشفته است‏ حق به گوش او معما گفته است‏ تا كند محبوسش اندر دو گمان‏ آن كنم كاو گفت يا خود ضد آن‏ هم ز حق ترجيح يابد يك طرف‏ ز آن دو يك را بر گزيند ز آن كنف‏
[رهايى از نفسانيات، آدمى را از ترديد مى ‏رهاند و قابليّت فهم اسرار ربانى را پديد مى ‏آورد] گر نخواهى در تردد هوش جان‏ كم فشار اين پنبه اندر گوش جان‏ تا كنى فهم آن معماهاش را تا كنى ادراك رمز و فاش را
[گوش باطنى، جايگاه وحى الهى است و وحى، شعورى مرموز است‏] پس محل وحى گردد گوش جان‏ وحى چه بود گفتنى از حس نهان‏
[حواس باطنى، غير از حواس ظاهرى است‏] گوش جان و چشم جان جز اين حس است‏ گوش عقل و گوش ظن زين مفلس است‏
[جبر عشاق به معنى جبر مصطلح نيست (مسأله و اختيار از ديدگاه عارفانه)] لفظ جبرم عشق را بى ‏صبر كرد و آن كه عاشق نيست حبس جبر كرد
[جبر عشاق، به معنى معيّت است‏] اين معيت با حق است و جبر نيست‏ اين تجلى مه است اين ابر نيست‏ ور بود اين جبر جبر عامه نيست‏ جبر آن اماره ‏ى خودكامه نيست‏
[تفاوت جبر عاشقانه و جبر عاميانه‏] جبر را ايشان شناسند اى پسر كه خدا بگشادشان در دل بصر غيب و آينده بر ايشان گشت فاش‏ ذكر ماضى پيش ايشان گشت لاش‏ اختيار و جبر ايشان ديگر است‏ قطره ‏ها اندر صدفها گوهر است‏ هست بيرون قطره ‏ى خرد و بزرگ‏ در صدف آن در خرد است و سترگ‏ طبع ناف آهو است آن قوم را از برون خون و درونشان مشكها تو مگو كاين مايه بيرون خون بود چون رود در ناف مشكى چون شود تو مگو كاين مس برون بد محتقر در دل اكسير چون گيرد گهر اختيار و جبر در تو بد خيال‏ چون در ايشان رفت شد نور جلال‏ نان چو در سفره ست باشد آن جماد در تن مردم شود او روح شاد در دل سفره نگردد مستحيل‏ مستحيلش جان كند از سلسبيل‏ قوت جان است اين اى راست خوان‏ تا چه باشد قوت آن جان جان‏
[عظمت انسان كامل‏] گوشت پاره ‏ى آدمى با عقل و جان‏ مى ‏شكافد كوه را با بحر و كان‏ زور جان كوه كن شق حجر زور جان جان در انْشَقَّ الْقَمَرُ گر گشايد دل سر انبان راز جان به سوى عرش سازد ترك تاز
3 سؤال كردن رسول قيصر روم از خلیفه دوم [مرد پرسيد اى اميرمؤمنين جان از آن مرتبه عالى چگونه بر زمين فرود آمد.] [مرغى كه ما فوق فضا و بالاتر از مكان است چگونه اسير قفس گرديد عمر گفت خداى تعالى بجان افسون خوانده و قصه‏ ها گفت.] [نيستها و عدمها كه چشم و گوش ندارند وقتى افسون مى‏خواند بجوش و خروش مى‏آيند.] [از افسون او نيستي ها بجنبش افتاده دوان دوان بعالم‏ هستى مى‏شتابند.] [پس از آن افسونى بموجود خواند كه آن را بطرف عدم فرستاد.] [بجسم رمزى گفت كه تبديل بجان گرديد بخورشيد چيزى فرمود بناى درخشندگى گذاشت.] [باز در گوش خورشيد نكته مخوفى مى‏گويد و صدها كسوف بر چهره‏اش كشيده مى‏شود.] [ () اين رمز را بگوش گل گفته خندانش نمود و با لعل گفت خوش و تابان گرديد.] [معلوم نيست حق بگوش خاك چه گفته كه اين جسم مثل درويشى كه در حال مراقبه باشد ساكت و خاموش مانده است.] [و بگوش ابر چه خوانده است تا چون مشگ از ديده خود اشك مى‏ريزد.] [آن كس كه در حال ترديد است البته معمايى از طرف حق بگوش او گفته شده.] [تا در انديشه‏ها محبوس مانده و بالاخره آن چه او گفته بجا آورد نه آن چه خود انديشيده است.] [در حال ترديد از طرف حق است كه يك طرف ترجيح پيدا كرده از دو راه آن را اختيار مى‏كند كه حق خواسته.] [اگر هوش باطنى خود را نمى‏خواهى مردد باشد بگوش جان كمتر پنبه بگذار.] [ () پنبه وسواس را از گوش خود بيرون كن تا ندايى آسمانى بگوشت برسد.] [تا معماهاى او را فهميده و رموز او را درك كنى.] [بلى پنبه وسواس از گوش بيرون كن تا گوش تو محل وحى گردد وحى چيست؟ وحى همان است كه از حس نهانى گفته شود.] [گوش جان و چشم جان غير از اين حس است كه تو دارى گوش عقل و گوش حس آن گوش و چشمى نيست كه مقصود ما است.] [اينكه گفتم جبر نيست بلكه معيت با حق است بلى اين ابر نيست بلكه تجلى ماه است.] [اگر اين را جبر بخوانيم جبرى كه سايرين و عامه مى‏گويند نيست و جبرى كه نفس اماره و نفس خود خواه بوجود آورده‏اند نمى‏باشد.] [اين جبر را كسانى مى‏شناسند كه خداوند در دل آنها بصيرت و بينايى قرار داده.] [گذشته و آينده و غيب و شهود در جلو ايشان ظاهر و آشكار است.] [ جبر و اختيار آنها غير از جبر و اختيارى است كه سايرين مى‏گويند بلى قطره وقتى در صدف افتاد گوهر است نه قطره آب.] [در بيرون باران بزرگ و كوچك قطره است ولى وقتى داخل صدف گرديد دانه‏هاى بزرگ و كوچك گوهر است.] [اين قوم حال ناف آهوى ختن را دارند كه از بيرون تصور مى‏شود كه داخل آن خون است ولى در درون مشگ خالص است.] [نگو كه اين خون وقتى بدرون نافه است چگونه تبديل بمشك گرديد.] [نگو كه مس بى‏ارزش وقتى به اكسير رسيد چگونه تبديل به زر شد.] [براى اينكه جبر و اختيار در وجود تو فقط وهم و خيال بود ولى در وجود آنها نور جلال خداونديست.] [نان وقتى در سفره باشد جماد است ولى وقتى داخل بدن انسان گرديد تبديل بروح و نشاط مى‏گردد.] [البته نان در درون سفره استحاله پيدا نمى‏كند و تبديل بچيزى نمى‏گردد جان است كه از سلسبيل سرچشمه گرفته و او را مستحيل مى‏سازد.] [نان كه مستحيل شود قوت جان است ببين تا قوت آن جان جان چه خواهد بود.] [ () نان قوت تن است اكنون قياس كن كه قوت جان چه بايد باشد.] [گوشت و پوست آدمى بوسيله نيروى جان كوه و دريا و معادن را مى‏شكافد.] [بلى نيروى جان سنگ شكاف است ولى نيروى جان جان ماه را شكافته شق القمر مى‏كند.] [اگر دل سر انبان رازهاى خود را بگشايد جان در بالاى عرش و افلاك ترك تازى مى‏كند] [ () اگر زبان اسرار نهانى را بگويد آتشى روشن مى‏كند كه جهان را بسوزاند.] [كار ما و كار حق هر دو را بدقت ببين كار ما موجود مى‏شود و پيدايشش از خداوند است.] 👈 ادامه دارد ... 🆔 @masnavei
بخش ۸۰ - اضافت کردن آدم علیه‌السلام آن زلت را به خویشتن کی ربنا ظلمنا و اضافت کردن ابلیس گناه خود را به خدای تعالی کی بما اغویتنی کَردِ حق و کَردِ ما هر دو ببین کَردِ ما را هست دان پیداست این گر نباشد فعل خَلق اندر میان پس مگو کس را چرا کردی چنان خَلقِ حق افعال ما را موُجِدست فعل ما آثار خَلقِ ایزدست ناطقی یا حرف بیند یا غرض کی شود یک دم محیط دو عرض گر به معنی رفت شد غافل ز حرف پیش و پس یک دم نبیند هیچ طرف آن زمان که پیش‌بینی آن زمان تو پَسِ خود کی ببینی این بدان چون محیط حرف و معنی نیست جان چون بود جان خالق این هر دوان حق محیط جمله آمد ای پسر وا ندارد کارش از کار دگر گفت شیطان که بما اغویتنی کرد فعل خود نهان دیو دنی گفت آدم که ظلمنا نفسنا او ز فعل حق نبد غافل چو ما در گنه او از ادب پنهانش کرد زان گنه بر خود زدن او بر بخورد بعد توبه گفتش ای آدم نه من آفریدم در تو آن جرم و محن نه که تقدیر و قضای من بد آن چون به وقت عذر کردی آن نهان؟ گفت ترسیدم ادب نگذاشتم گفت هم من پاس آنت داشتم هر که آرد حرمت او حرمت برد هر که آرد قند لوزینه خورد طیبات از بهر کی للطیبین یار را خوش کن برنجان و ببین یک مثال ای دل پی فرقی بیار تا بدانی جبر را از اختیار دست کان لرزان بود از ارتعاش وانک دستی تو بلرزانی ز جاش هر دو جنبش آفریدهٔ حق شناس لیک نتوان کرد این با آن قیاس زان پشیمانی که لرزانیدیش مرتعش را کی پشیمان دیدیش بحث عقلست این چه عقل آن حیله‌گر تا ضعیفی ره برد آنجا مگر بحث عقلی گر دُر و مرجان بود آن دگر باشد که بحث جان بود بحث جان اندر مقامی دیگرست بادهٔ جان را قوامی دیگرست آن زمان که بحث عقلی ساز بود این عمر با بوالحکم همراز بود چون عمر از عقل آمد سوی جان بوالحکم بوجهل شد در حکم آن سوی حس و سوی عقل او کاملست گرچه خود نسبت به جان او جاهلست بحث عقل و حس اثر دان یا سبب بحث جانی یا عجب یا بوالعجب ضؤ جان آمد نماند ای مستضی لازم و ملزوم و نافی مقتضی زانک بینایی که نورش بازغست از دلیل چون عصا بس فارغست https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
[تفسير جبر و اختيار از منظر اهل كلام، بخصوص اشعريان‏] كرد حق و كرد ما هر دو ببين‏ كرد ما را هست دان پيداست اين‏ گر نباشد فعل خلق اندر ميان‏ پس مگو كس را چرا كردى چنان‏ خلق حق افعال ما را موجد است‏ فعل ما آثار خلق ايزد است‏