[ادامه حكايت پادشاه و كنيزك]
شه طبيبان جمع كرد از چپ و راست گفت جان هر دو در دست شماست
جان من سهل است جان جانم اوست دردمند و خسته ام درمانم اوست
هر كه درمان كرد مر جان مرا برد گنج و در و مرجان مرا
[خودبينى، سبب حرمان آدمى]
جمله گفتندش كه جانبازى كنيم فهم گرد آريم و انبازى كنيم
هر يكى از ما مسيح عالمى است هر الم را در كف ما مرهمى است
( (گر خدا خواهد))* نگفتند از بطر پس خدا بنمودشان عجز بشر
[جمله «إن شاء اللّه» را از صميم قلب بگو، نه فقط به زبان]
ترك استثنا مرادم قسوتى است نى همين گفتن كه عارض حالتى است
اى بسا ناورده استثنا به گفت جان او با جان استثناست جفت
[ادامه حكايت پادشاه و كنيزك]
هر چه كردند از علاج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن كنيزك از مرض چون موى شد چشم شه از اشك خون چون جوى شد
[آنجا كه قضاى الهى دررسد، آدمى از تدبير بازمى ماند]
از قضا سركنگبين صفرا فزود روغن بادام خشكى مى نمود
از هليله قبض شد اطلاق رفت آب آتش را مدد شد همچو نفت
حكايت #عاشق_شدن_پادشاه 2
#مثنوی_معنوی_دفتر_اول_3
بخش ۳ - ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجهٔ کنیزک و روی آوردن پادشاه به درگاه اله و در خواب دیدن او ولیی را
شه چو عجز آن حکیمان را بدید
پابرهنه جانب مسجد دوید
رفت در مسجد سوی محراب شد
سجدهگاه از اشک شه پر آب شد
چون به خویش آمد ز غرقاب فنا
خوش زبان بگشاد در مدح و دعا
کای کمینه بخششت مُلک جهان
من چه گویم چون تو میدانی نهان
ای همیشه حاجت ما را پناه
بار دیگر ما غلط کردیم راه
لیک گفتی گرچه میدانم سرت
زود هم پیدا کنش بر ظاهرت
چون برآورد از میان جان خروش
اندر آمد بحر بخشایش به جوش
درمیان گریه خوابش در ربود
دید در خواب او که پیری رو نمود
گفت ای شه مژده حاجاتت رواست
گر غریبی آیدت فردا ز ماست
چونکه آید او حکیمی حاذقست
صادقش دان کو امین و صادقست
در علاجش سِحر مطلق را ببین
در مزاجش قدرت حق را ببین
چون رسید آن وعدهگاه و روز شد
آفتاب از شرق اخترسوز شد
بود اندر منظره شه منتظر
تا ببیند آنچه بنمودند سر
دید شخصی فاضلی پرمایهای
آفتابی درمیان سایهای
میرسید از دور مانند هلال
نیست بود و هست بر شکل خیال
نیستوش باشد خیال اندر روان
تو جهانی بر خیالی بین روان
بر خیالی صلحشان و جنگشان
وز خیالی فخرشان و ننگشان
آن خیالاتی که دام اولیاست
عکس مهرویان بستان خداست
آن خیالی که شه اندر خواب دید
در رخ مهمان همی آمد پدید
شه به جای حاجبان فا پیش رفت
پیش آن مهمان غیب خویش رفت
هر دو بحری آشنا آموخته
هر دو جان بی دوختن بر دوخته
گفت معشوقم تو بودستی نه آن
لیک کار از کار خیزد در جهان
ای مرا تو مصطفی من چو عمر
از برای خدمتت بندم کمر
ظاهر شدن عجز حكيمان از معالجه ى كنيزك و روى آوردن، پادشاه به درگاه خدا و در خواب ديدن او ولى را
[در مرتبه عجز و اضطرار، دعا به اجابت رسد]
شه چو عجز آن حكيمان را بديد پا برهنه جانب مسجد دويد
رفت در مسجد سوى محراب شد سجده گاه از اشك شه پر آب شد
چون به خويش آمد ز غرقاب فنا خوش زبان بگشاد در مدح و ثنا
كاى كمينه بخششت ملك جهان من چه گويم چون تو مىدانى نهان
اى هميشه حاجت ما را پناه بار ديگر ما غلط كرديم راه [با آنكه خدا از درونت خبر دارد، باز، خواسته ات را به زبان آور]
ليك گفتى گر چه مى دانم سرت زود هم پيدا كنش بر ظاهرت
[با آنكه خدا از درونت خبر دارد، باز، خواسته ات را به زبان آور] ليك گفتى گر چه مى دانم سرت زود هم پيدا كنش بر ظاهرت
[ادامه حكايت پادشاه و كنيزك]
چون بر آورد از ميان جان خروش اندر آمد بحر بخشايش به جوش
در ميان گريه خوابش در ربود ديد در خواب او كه پيرى رو نمود
گفت اى شه مژده حاجاتت رواست گر غريبى آيدت فردا ز ماست
چون كه آيد او حكيمى حاذق است صادقش دان كه امين و صادق است
در علاجش سحر مطلق را ببين در مزاجش قدرت حق را ببين
چون رسيد آن وعده گاه و روز شد آفتاب از شرق، اختر سوز شد
بود اندر منظره شه منتظر تا ببيند آن چه بنمودند سر
ديد شخصى فاضلى پر مايه اى آفتابى در ميان سايه اى
مى رسيد از دور مانند هلال نيست بود و هست بر شكل خيال
[خيال بر بيشتر آدميان، غالب است]
نيست وش باشد خيال اندر روان تو جهانى بر خيالى بين روان
بر خيالى صلحشان و جنگشان وز خيالى فخرشان و ننگشان
[خيالات اوليا از سنخ حقيقت است]
آن خيالاتى كه دام اولياست عكس مه رويان بستان خداست*
[ادامه حكايت پادشاه و كنيزك]
آن خيالى كه شه اندر خواب ديد در رخ مهمان همى آمد پديد
شه به جاى حاجيان واپيش رفت پيش آن مهمان غيب خويش رفت
هر دو بحرى آشنا آموخته هر دو جان بى دوختن بر دوخته
گفت معشوقم تو بوده ستى نه آن ليك كار از كار خيزد در جهان
اى مرا تو مصطفى من چون عمر از براى خدمتت بندم كمر
حكايت #عاشق_شدن_پادشاه 3
#مثنوی_معنوی_دفتر_اول_4
بخش ۴ - از خداوند ولیالتوفیق در خواستن توفیق رعایت ادب در همه حالها و بیان کردن وخامت ضررهای بیادبی
از خدا جوییم توفیق ادب
بیادب محروم گشت از لطف رب
بیادب تنها نه خود را داشت بد
بلک آتش در همه آفاق زد
مایده از آسمان در میرسید
بیشری و بیع و بیگفت و شنید
درمیان قوم موسی چند کس
بیادب گفتند کو سیر و عدس
منقطع شد خوان و نان از آسمان
ماند رنج زرع و بیل و داسمان
باز عیسی چون شفاعت کرد حق
خوان فرستاد و غنیمت بر طبق
مائده از آسمان شد عائده
چون که گفت انزل علینا مائده
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زلهها برداشتند
لابه کرده عیسی ایشان را که این
دایمست و کم نگردد از زمین
بدگمانی کردن و حرصآوری
کفر باشد پیش خوان مهتری
زان گدارویان نادیده ز آز
آن در رحمت بریشان شد فراز
ابر بر ناید پی منع زکات
وز زنا افتد وبا اندر جهات
هر چه بر تو آید از ظلمات و غم
آن ز بیباکی و گستاخیست هم
هر که بیباکی کند در راه دوست
رهزن مردان شد و نامرد اوست
از ادب پرنور گشتهست این فلک
وز ادب معصوم و پاک آمد ملک
بد ز گستاخی کسوف آفتاب
شد عزازیلی ز جرات رد باب