[خوددارى از پرداختن حقوق نيازمندان، تباهى اجتماعى و اخلاقى مى آورد]
ابر برنايد پى منع زكات وز زنا افتد وبا اندر جهات
[بى ادبى و گستاخى، اندوه و بدبختى مى آورد]
هر چه بر تو آيد از ظلمات و غم آن ز بى باكى و گستاخى است هم
[گستاخى در برابر نيكان، ناجوانمردى است]
هر كه بى باكى كند در راه دوست ره زن مردان شد و نامرد اوست
[آسمان و آسمانيان نيز ادب دارند]
از ادب پر نور گشته است اين فلك وز ادب معصوم و پاك آمد ملك
[باز در نكوهش گستاخى]
بد ز گستاخى كسوف آفتاب شد عزازيلى ز جرات رد باب*
حكايت #عاشق_شدن_پادشاه 4
#مثنوی_معنوی_دفتر_اول_5
بخش ۵ - ملاقات پادشاه با آن ولی که در خوابش نمودند
دست بگشاد و کنارانش گرفت
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت
دست و پیشانیش بوسیدن گرفت
وز مقام و راه پرسیدن گرفت
پرسپرسان میکشیدش تا به صدر
گفت گنجی یافتم آخر به صبر
گفت ای نور حَقُ و دفعِ حَرَج
معنیِ الصبر مفتاح الفرج
ای لقای تو جواب هر سؤال
مشکل از تو حل شود بیقیلوقال
ترجمانی هرچه ما را در دل است
دستگیری هر که پایش در گل است
مرحبا یا مجتبی یا مرتضی
إن تغب، جاء القضا، ضاق الفضا
انت مولیالقوم من لا یشتهی
قد ردی کلا لئن لم ینتهی
چون گذشت آن مجلس و خوان کرم
دست او بگرفت و برد اندر حرم
ملاقات پادشاه با آن ولى كه در خوابش نمودند
دست بگشاد و كنارانش گرفت همچو عشق اندر دل و جانش گرفت
دست و پيشانيش بوسيدن گرفت وز مقام و راه پرسيدن گرفت
پرس پرسان مى كشيدش تا به صدر گفت گنجى يافتم آخر به صبر
گفت اى نور حق و دفع حرج معنى الصبر مفتاح الفرج
اى لقاى تو جواب هر سؤال مشكل از تو حل شود بى قيل و قال
ترجمانى هر چه ما را در دل است دست گيرى هر كه پايش در گل است
مرحبا يا مجتبى يا مرتضى إن تغب جاء القضاء ضاق الفضا
أنت مولى القوم من لا يشتهي قد ردى كَلَّا لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ
حكايت #عاشق_شدن_پادشاه 5
#مثنوی_معنوی_دفتر_اول_6
بخش ۶ - بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند
قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند
بعد از آن در پیش رنجورش نشاند
رنگ روی و نبض و قاروره بدید
هم علاماتش هم اسبابش شنید
گفت هر دارو کهایشان کردهاند
آن عمارت نیست ویران کردهاند
بیخبر بودند از حال درون
استعیذ الله مما یفترون
دید رنج و کشف شد بَر وی نهفت
لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت
رنجش از صفرا و از سودا نبود
بوی هر هیزم پدید آید ز دود
دید از زاریش کاو زار دل است
تن خوش است و او گرفتار دل است
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علتها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سرست
عاقبت ما را بدان سر رهبرست
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشنگرست
لیک عشق بیزبان روشنترست
چون قلم اندر نوشتن میشتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
از وی ار سایه نشانی میدهد
شمس هر دم نور جانی میدهد
سایه، خواب آرد تو را همچون سمر
چون برآید شمس انشق القمر
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقیست کاو را امس نیست
شمس در خارج اگر چه هست فرد
میتوان هم مثل او تصویر کرد
شمس جان کو خارج آمد از اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر
در تصور ذات او را گُنج کو؟
تا درآید در تصور مثل او
چون حدیث روی شمسالدین رسید
شمس چارمآسمان سر در کشید
واجب آید چونکه آمد نام او
شرح کردن رمزی از انعام او
این نفس جان دامنم برتافتهست
بوی پیراهان یوسف یافتهست
کز برای حقِ صحبت سالها
بازگو حالی از آن خوش حالها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صدچندان شود
لاتکلفنی فانی فی الفنا
کلت افهامی فلا احصی ثنا
کل شیء قاله غیرالمفیق
ان تکلف او تصلف لا یلیق
من چه گویم یک رگم هشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
قال اطعمنی فانی جائع
واعتجل فالوقت سیف قاطع
صوفی ابنالوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی؟
هست را از نسیه خیزد نیستی
گفتمش پوشیده خوشتر سِرِّ یار
خود تو در ضمن حکایت گوش دار
خوشتر آن باشد که سرّ دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
گفت مکشوف و برهنه بیغلول
بازگو، دفعم مِدِه ای بوالفضول
پرده بردار و برهنه گو که من
مینخسپم با صنم با پیرهن
گفتم ار عریان شود او در عیان
نه تو مانی نه کنارت نه میان
آرزو میخواه، لیک اندازه خواه
برنتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید جمله سوخت
فتنه و آشوب و خونریزی مجوی
بیش ازین از شمس تبریزی مگوی
این ندارد آخر، از آغاز گوی
رو تمام این حکایت بازگوی
بردن پادشاه آن طبيب را بر سر بيمار تا حال او را ببيند
چون گذشت آن مجلس و خوان كرم دست او بگرفت و برد اندر حرم
قصه ى رنجور و رنجورى بخواند بعد از آن در پيش رنجورش نشاند
[طبيبى كه باطن بين نباشد، اى بسا به جاى جان بخشيدن، جان بستاند]
رنگ رو و نبض و قاروره بديد هم علاماتش هم اسبابش شنيد
گفت هر دارو كه ايشان كرده اند آن عمارت نيست ويران كرده اند
بى خبر بودند از حال درون أستعيذ اللَّه مما يفترون
[اوليا، اسرار مردم را فاش نمىكنند]
ديد رنج و كشف شد بر وى نهفت ليك پنهان كرد و با سلطان نگفت
[بسيارى از بيمارىها، ريشه روانى دارد نه جسمى]
رنجش از صفرا و از سودا نبود بوى هر هيزم پديد آيد ز دود
ديد از زاريش كو زار دل است تن خوش است و او گرفتار دل است
[عشق، احوال عاشق را آشكار مىكند]
عاشقى پيداست از زارى دل نيست بيمارى چو بيمارى دل