eitaa logo
مثنوی معنوی
34 دنبال‌کننده
3 عکس
0 ویدیو
0 فایل
خوانش کتاب پر از حکمت مثنوی معنوی بصورت (موضوع بندی شده ) و نیز ( ترجمه ی نثر بیت به بیت)
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 حکایت 1 بخش ۷۷ - آمدن رسول روم و دیدن خلیفه دوم تا عمر آمد ز قیصر یک رسول در مدینه از بیابان نغول گفت کو قصر خلیفه ای حشم تا من اسپ و رخت را آنجا کشم قوم گفتندش که او را قصر نیست مر عمر را قصر، جان روشنیست گرچه از میری ورا آوازه‌ایست همچو درویشان مر او را کازه‌ایست ای برادر چون ببینی قصر او چونک در چشم دلت رستست مو چشم دل از مو و علت پاک آر وانگه آن دیدار قصرش چشم دار هر که را هست از هوسها جان پاک زود بیند حضرت و ایوان پاک چون محمد پاک شد زین نار و دود هر کجا رو کرد وجه الله بود چون رفیقی وسوسهٔ بدخواه را کی بدانی ثم وجه الله را هر که را باشد ز سینه فتح باب بیند او بر چرخ دل صد آفتاب حق پدیدست از میان دیگران همچو ماه اندر میان اختران دو سر انگشت بر دو چشم نه هیچ بینی از جهان انصاف ده گر نبینی این جهان معدوم نیست عیب جز ز انگشت نفس شوم نیست تو ز چشم انگشت را بر دار هین وانگهانی هرچه می‌خواهی ببین نوح را گفتند امت کو ثواب گفت او زان سوی واستغشوا ثیاب رو و سر در جامه‌ها پیچیده‌اید لاجرم با دیده و نادیده‌اید آدمی دیدست و باقی پوستست دید آنست آن که دید دوستست چونک دید دوست نبود کور به دوست کو باقی نباشد دور به چون رسول روم این الفاظ تر در سماع آورد شد مشتاق‌تر دیده را بر جستن عمر گماشت رخت را و اسپ را ضایع گذاشت هر طرف اندر پی آن مرد کار می‌شدی پرسان او دیوانه‌وار کین چنین مردی بود اندر جهان وز جهان مانند جان باشد نهان جست او را تاش چون بنده بود لاجرم جوینده یابنده بود دید اعرابی زنی او را دخیل گفت عمر نک به زیر آن نخیل زیر خرمابن ز خلقان او جدا زیر سایه خفته بین سایهٔ خدا https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
[حكايت در پرهيز از ‏] تا عٌمر آمد ز قيصر يك رسول‏ در مدينه از بيابان نغول‏ گفت كو قصر خليفه اى حشم‏ تا من اسب و رخت را آن جا كشم‏ قوم گفتندش كه او را قصر نيست‏ مر عمر را قصر، جان روشنى است‏ گر چه از ميرى و را آوازه ‏اى است‏ همچو درويشان مر او را كازه ‏اى است‏ اى برادر چون ببينى قصر او چون كه در چشم دلت رسته ست مو
[ ‏هاى نفسانى را از برابر ديدگانت كنار بزن‏] چشم دل از مو و علت پاك آر و آن گهان ديدار قصرش چشم دار
[روشن ‏بينى منوط به ترك است‏] هر كه را هست از هوسها جان پاك‏ زود بيند حضرت و ايوان پاك‏ چون محمد (ص) پاك شد زين نار و دود هر كجا رو كرد وجه اللَّه بود چون رفيقى وسوسه ‏ى بد خواه را كى بدانى ثم وجه اللَّه را هر كه را باشد ز سينه فتح باب‏ او ز هر شهرى ببيند آفتاب‏
[حقيقت، آشكار است امّا آدمى در است‏] حق پديد است از ميان ديگران‏ همچو ماه اندر ميان اختران‏
[تمثيل براى بيت پيشين‏] دو سر انگشت بر دو چشم نه‏ هيچ بينى از جهان انصاف ده‏ گر نبينى اين جهان معدوم نيست‏ عيب جز ز انگشت شوم نيست‏ تو ز چشم انگشت را بردار هين‏ و آن گهانى هر چه مى‏خواهى ببين‏ را گفتند امت كو ثواب‏ گفت او ز آن سوى و استغشوا ثياب‏ رو و سر در جامه ‏ها پيچيده ‏ايد لا جرم با ديده و ناديده ‏ايد
[حقيقت انسان، و انديشه است‏] آدمى ديد است و باقى پوست است‏ ديد آنست آن كه ديد دوست است‏
[كور باد چشمى كه حضرت معشوق را نبيند!] چون كه ديد دوست نبود كور به‏ دوست كاو باقى نباشد دور به‏
[ادامه حكايت آمدن رسول روم تا ...] چون رسول روم اين الفاظ تر در سماع آورد شد مشتاق ‏تر ديده را بر جستن عٌمر گماشت‏ رخت را و اسب را ضايع گذاشت‏ هر طرف اندر پى آن مرد كار مى ‏شدى پرسان او ديوانه ‏وار كاين چنين مردى بود اندر جهان‏ وز جهان مانند جان باشد نهان‏ جست او را تاش چون بنده بود لا جرم جوينده يابنده بود
👈 حکایت 2 بخش ۷۸ - یافتن رسول روم امیرالمؤمنین عمر را رضی‌الله عنه خفته به زیر درخت دید اعرابی زنی او را دخیل گفت عمر نک به زیر آن نخیل زیر خرمابن ز خلقان او جدا زیر سایه خفته بین سایهٔ خدا آمد او آنجا و از دور ایستاد مر عمر را دید و در لرز اوفتاد هیبتی زان خفته آمد بر رسول حالتی خوش کرد بر جانش نزول مهر و هیبت هست ضد همدگر این دو ضد را دید جمع اندر جگر گفت با خود من شهان را دیده‌ام پیش سلطانان مه و بگزیده‌ام از شهانم هیبت و ترسی نبود هیبت این مرد هوشم را ربود رفته‌ام در بیشهٔ شیر و پلنگ روی من زیشان نگردانید رنگ بس شدستم در مصاف و کارزار همچو شیر آن دم که باشد کارزار بس که خوردم بس زدم زخم گران دل قوی‌تر بوده‌ام از دیگران بی‌سلاح این مرد خفته بر زمین من به هفت اندام لرزان چیست این هیبت حقست این از خلق نیست هیبت این مرد صاحب دلق نیست هر که ترسید از حق او تقوی گزید ترسد از وی جن و انس و هر که دید اندرین فکرت به حرمت دست بست بعد یک ساعت عمر از خواب جست کرد خدمت مر عمر را و سلام گفت پیغامبر سلام آنگه کلام پس علیکش گفت و او را پیش خواند ایمنش کرد و به پیش خود نشاند لاتخافوا هست نزل خایفان هست در خور از برای خایف آن هر که ترسد مر ورا ایمن کنند مر دل ترسنده را ساکن کنند آنک خوفش نیست چون گویی مترس درس چه‌دهی نیست او محتاج درس آن دل از جا رفته را دلشاد کرد خاطر ویرانش را آباد کرد بعد از آن گفتش سخنهای دقیق وز صفات پاک حق نعم الرفیق وز نوازشهای حق ابدال را تا بداند او مقام و حال را حال چون جلوه‌ست زان زیبا عروس وین مقام آن خلوت آمد با عروس جلوه بیند شاه و غیر شاه نیز وقت خلوت نیست جز شاه عزیز جلوه کرده خاص و عامان را عروس خلوت اندر شاه باشد با عروس هست بسیار اهل حال از صوفیان نادرست اهل مقام اندر میان از منازلهای جانش یاد داد وز سفرهای روانش یاد داد وز زمانی کز زمان خالی بدست وز مقام قدس که اجلالی بدست وز هوایی کاندرو سیمرغ روح پیش ازین دیدست پرواز و فتوح هر یکی پروازش از آفاق بیش وز امید و نهمت مشتاق بیش چون عمر اغیاررو را یار یافت جان او را طالب اسرار یافت شیخ کامل بود و طالب مشتهی مرد چابک بود و مرکب درگهی دید آن مرشد که او ارشاد داشت تخم پاک اندر زمین پاک کاشت https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
يافتن رسول روم عمر را خفته در زير درخت‏ ديد اعرابى زنى او را دخيل‏ گفت عٌمر نك به زير آن نخيل‏ زير خرما بن ز خلقان او جدا زير سايه خفته بين سايه ‏ى خدا آمد او آن جا و از دور ايستاد مر عٌمر را ديد و در لرز اوفتاد هيبتى ز آن خفته آمد بر رسول‏ حالتى خوش كرد بر جانش نزول‏ مهر و هيبت هست ضد همدگر اين دو ضد را ديد جمع اندر جگر گفت با خود من شهان را ديده ‏ام‏ پيش سلطانان مه و بگزيده ‏ام‏ از شهانم هيبت و ترسى نبود هيبت اين مرد هوشم را ربود رفته ‏ام در بيشه ‏ى شير و پلنگ‏ روى من ز يشان نگردانيد رنگ‏ بس شده‏ستم در مصاف و كارزار همچو شير آن دم كه باشد كار زار بس كه خوردم بس زدم زخم گران‏ دل قوى تر بوده ‏ام از ديگران‏ بى ‏سلاح اين مرد خفته بر زمين‏ من به هفت اندام لرزان چيست اين‏ هيبت حق است اين از خلق نيست‏ هيبت اين مرد صاحب دلق نيست‏ هر كه ترسيد از حق و تقوى گزيد ترسد از وى جن و انس و هر كه ديد اندر اين فكرت به حرمت دست بست‏ بعد يك ساعت عٌمر از خواب جست‏
سلام كردن رسول روم بر عمر كرد خدمت مر عٌمر را و سلام‏ گفت پيغمبر سلام آن گه كلام‏ پس عليكش گفت و او را پيش خواند ايمنش كرد و به پيش خود نشاند